وقتی وعده شهید نوجوان به همرزمان عملی شد
به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، شهید رضا پناهی از راهیان کاروان شهدای نوجوان دفاع مقدس است که در سن دوازده سالگی به لقای محبوب ازلی شتافت. خاطره زیر از کتاب «جاودانهها؛ ویژهنامه کنگره بزرگداشت شهدای نوجوان» انتخاب شده است:
رضا پناهی در سال 1348 و در خانوادهای متدین و مذهبی در شهرستان کرج دیده به جهان گشود و در دامان پاک مادری که الگویش حضرت فاطمه(س) بود پرورش یافت.
مادرش میگوید، از همان دوران کودکی سعی میکردم مسائل مذهبی و دینی ر ا به صورت داستان و با زبان ساده و شیوا برایش بازگو کنم و او را با این مسائل آنشا سازم و او نیز علاقه زیادی به فراگیری داشت و او از چنان هوش و ذکاوت سرشاری برخوردار بود که همیشه سوال میکرد مثلاً مادر چه کسی ما را درست کرده؟! و من در جواب میگفتم خداوند. دوباره سوالهای پی در پی میکرد و دوران کودکیاش مملو از چراهایی بود که حاکی از نبوغ فکریاش بود و یا وقتی زندگی نامه ائمه و یا امام حسین(ع) را در قالب داستان برایش تعریف میکردم، سوالاتی از قبیل این که چرا شهید شدهاند و چرا ما امام نداریم از من میپرسید.
همزمان با تحصیلات ابتدایی او، انقلاب شکوهمند اسلامی شروع شد. هر چند او از نظر سنی کوچک بود ولی از نظر فکری و عقلی به اندازه یک فرد عاقل و بالغ مسائل را میفهمید با علاقه و اشتیاق در جلسات مذهبی شرکت داشت و همچنیندر تظاهرات و راهپیماییها به همراه پدر و دوستانش شرکت داشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی جز اولین افرادی بود که در بسیج شرکت داشت و همراه دیگر برادران شبها به نگهبانی میپرداخت تا این که پس از شروع جنگ تحمیلی مدتی در ستاد جمعآوری کمکهای مردمی به جمعآوری وسائل مورد نیاز جبههها مشغول شد و هم چنین در این مدت یک دوره آموزشی دیده بود و بالاخره با اصرار فراوان و جلب رضایت پدر و مادرش فرم تقاضای اعزام به جبهه را پر کرد ولی به خاطر سن کم از رفتن او به جبهه ممانعت شد.
رضا چاره کار را در دستکاری شناسنامهاش دید و خود را به آوردگاه نبرد حق علیه باطل رساند و در تاریخ 27 بهمن 1361 در جبهه قصرشیرین به فیض عظمای شهادت نایل شد.
سردار شهید یونس فتح باهری از فرماندهان این شهید نوجوان درباره او میگوید:
اولین روز ورود رضا به جبهه، متوجه کوچکی جثه و سن کم او شدیم و با بچهها قرار گذاشتیم همین روز اول کاری کنیم که او را به کرج منتقل کنیم. قرار شد او را در پست نگهبانی قرار دهیم. پس از دو ساعت معمولاً موقع استراحت و تعویض پست میشود و با قرار قبلی دو ساعت دیگر تمدید شد و مجددا دو ساعت دیگر و برای چهارمین بار دو ساعت دیگر او را در پست نگهبانی گذاشتیم و او چنان بیدار و سرحال نگهبانی میداد که همه نقشههای ما را که قرار بود او را خلع سلاح کنیم و یا بر اثر خستگی به خواب رود و بتوانیم عذر او را از جبهه بخواهیم نقش برآب کرد و او موفق شد که تا لحظه شهادت در جبهه بماند.
در یکی از شبها که در جبهه بود متوجه شدم رضا در رختخوابش نیست! به دنبال او راه افتادم تاو را در سنگری نزدیک تپههای دشمن یافتم. در حالی که سر به آسمان داشت و زمزمه میکرد متوجه من شد تبسمی کرد. از او پرسیدم اینجا چه میکنی؟ او با تعجب پرسید شما اینجا چه میکنید؟ من گفتم اینجا با چه کسی صحبت میکردی؟ و او جواب داد فردا میفهمی.
پس از آن برگشتم و صبح رضا به حمام رفت و بعد پیراهنی را به من داد به عنوان یادگاری و من به او گفتم نیم وجبی! پیراهن تو کجا و من کجا! و او گفت هدیه است و پیراهنی به دوستی دیگر داد و تمامی وسایل شخصی خود را هدیه داد.
رضا صبح بعد از صبحانه قرار بود به مأموریت دیدهبانی و شناسایی برود. به اتفاق چند نفر به مأموریت رفتند و در برگشت مورد اصابت خمپاره 60 دشمن قرار گرفتند و رضا و یکی از دوستانش شهید شدند و بقیه زخمی شدند و برگشتند. آنگاه متوجه شدم که جریان راز و نیاز شب گذشتهاش و وعدهای که داده بود که «فردا متوجه میشوید» چه بود.
انتهای پیام/4104/
انتهای پیام/