زندان مسیر زندگیام را تغییر داد
به گزارش خبرنگار حوزه خانواده گروه اجتماعی خبرگزاری آنا، افشین که سالهاست اعتیاد را رها کرده، از دردها و سختیهایش پس از مهاجرت به تهران میگوید.
وی در گفتگو با خبرگزاری آنا گفت: ۱۵ سال بیشتر نداشتم که به همراه برادرم به تهران آمدیم، دیگر روستای ما گنجایش پیدا کردن کار را نداشت و بیشتر جوانان صبح تا شب بیکار بودند. هر کس که کمی قد میکشید اولین و آخرین راهکار برای زندگیاش آمدن به تهران بود. وقتی خانوادهها جمع میشدند فقط صحبت این بود که در تهران کار خوب پیدا میشود و همشهریهایی که به تهران آمدهاند در حال پول پارو کردن هستند. با هزار آرزو و امید که شاید بتوانم کار کنم و برای پدر و مادرم هم پولی بفرستم تا آنها هم بتوانند زندگی راحتتری داشته باشند، راهی تهران شدم.
وی در ادامه گفت: اوایل در خانه دوستان و همشهریان شب را میگذراندم، هرکسی پیشنهاد کاری را میداد و چند وقتی به آن مشغول بودم، یک سال و نیم به همین منوال گذشت و شاید ۱۰ شغل عوض کردم ولی چون تخصصی نداشتم بهعنوان کارگر ساده کمترین حقوق را میگرفتم. من قانع بودم اما سخت بود در یک شهر غریب خرج خوردن و محل خواب را دربیاورم.
افشین ادامه داد: برادرم خوب پول درمیآورد و خوب خرج میکرد. شببهشب او را میدیدم و او هم از کارش حرفی نمیزد برادرم تصمیم گرفت اتاقی در حیاط یکی از دوستانش بگیرد و با هم به آنجا رفتیم. آن خانه ۱۰ اتاق داشت و همه آنجا مجردی زندگی میکردند.
وی اضافه کرد: از همشهریهای خودمان آنجا زیاد بودند صبح آنها همه با هم میرفتند و شب با هم میآمدند فقط من و یکی که هم سن و سال من بود کارمان متفاوت بود. شبها میگذشت و در اتاقی چندنفری جمع بودند و مشغول کشیدن تریاک و حشیش میشدند.
وی ادامه داد: برای من فرقی نداشت، چون به خانه نرسیده ساعت ۹ شب از خستگی خوابم میبرد. مدتی بود که در یک نانوایی کار پیداکرده بودم. داشتم به این زندگی عادت میکردم و از کارم هم راضی بودم تا اینکه یک روز نزدیک ظهر دو نفر وارد مغازه ما شدند فوراً صاحبکار مرا از مغازه بیرون کرد و پس از دقایقی که آن دو نفر رفتند من را صدا کرد مقداری پول به من داد. بعد از چند روز فهمیدم که آنها مأمور بیمه بودند و صاحبکارم من را با آن پولی که به من داده است در حقیقت اخراج کرد.
افشین افزود: چند روزی به همین منوال گذشت و پس از آنکه فهمیدم اخراج شدهام به همخانهایهای خود سفارش کار میدادم. یک روز صبح برادرم به من گفت تو دیگر بزرگ شدهای تو باید خوب پول در بیاوری.
وی اضافه کرد: من بسیار خوشحال بودم که بالاخره برادرم برای من شغل مناسبی پیدا کرده است. با هم به یکی از میادین شهر رفتیم به من گفت در اینجا بایست و هر وقت مأمور نیروی انتظامی دیدی من را با خبر کن. با آنکه تعجب کرده بودم اما اعتراضی نکردم. پس از یک هفته تقریباً دو برابر پولی که در نانوایی به دست میآوردم از برادرم دستمزد گرفتم. آن شب وقتی برادرم و بقیه دوستانش دور پیکنیک نشسته بودند من هم به جمع آنها اضافه شدم و به برادرم گفتم: شما مواد میفروشید؟ او هم اخمی کرد و گفت: نه ما کار فرهنگی میکنیم و فیلمهای غیرمجاز میفروشیم و همه هم به حرف برادرم خندیدند.
از آن روز به بعد من تبدیل به نگهدارنده جنس برای آنها شدم، شبها دور پیکنیک و روزها کار در مناطق مختلف تهران. بعضی وقتها یکی ـ دو دود تریاک میگرفتم. برادرم هم چیزی به من نمیگفت: اما بیشتر مواقع حشیش میکشیدم.
خوشحال بودم که از بدبختی در آمدهام و پول نیز دارم. گاهی وقتها برای پدر و مادرم هم پول میفرستادم و این احساس رضایت شدیدی نسبت به خودم و کارم به من میداد.
افشین ادامه داد: در جمع پذیرفتهشده بودم، از کار که برمیگشتیم به من نیز تعارف میشد که در جمع آنها بنشینم.
اولین بار که دستگیر شدم نزدیک غروب بود. دو عدد سی دی به همراه داشتم شب اول بازداشتگاه خیلی سخت گذشت تازه فهمیدم معنای خماری چیست؛ چون سابقه نداشتم به جریمه محکوم شدم نفهمیدم که چطور خود را به خانه رساندم و بر سر پیکنیک نشستم.
وی گفت: دو سالی گذشت بارها و بارها دستگیر شدم. دیگر هیچچیز و هیچکس را نمیدیدم، زندگیام شیشه و حشیش شده بود. در خیابان راه میافتادم تا مواد بفروشم اکثر اوقات حشیش میفروختم.
دیگر حتی دستگیری هم برایم مهم نبود، فقط بیشتر پول دربیاورم تا بیشتر مصرف کنم و بیشتر مصرف کنم تا بیشتر بتوانم کار کنم کل هدف زندگی من همین بود.
بار آخر تعداد زیادی سیدی مستهجن به همراه مواد مخدر داشتم که دستگیر شدم.
به 4 سال زندان محکوم شدم. تازه یک ماه که در زندان بودم فهمیدم چه شده است و من چهکار کردهام؛ تنها و غریب در زندان روزها را میگذراندم. دوستی در زندان پیدا کردم که در همان روزهای اول با او دردودل میکردم، او در همان روزهای ترک فیزیکی و سمزدایی بسیار به من کمک کرد و میگفت صبر داشتهباش. او را تنها چند ساعت در سلول میدیدم یک روز با تعدادی از دوستانش به سلول ما آمد و گفت ما همه معتاد بودیم و در حال حاضر پاک هستیم. از آن روز ناخواسته جذب آنها شدم شاید حکمت خدا در این بود که آن روز دستگیر شوم و راه زندگی را در زندان و با کمک معتادان گمنام پیدا کنم. بعد از یک سال با کمک یکی از دوستانم به خیاطی در زندان مشغول شدم و تا آخر دوران زندانم به یک استادکار ماهر تبدیل شدم. بعد از آزادی فهمیدم برادرم همراه یکی از دوستانش که باهم کار میکردند در یک دستشویی عمومی با تزریق فوت کرده است.
افشین افزود: مغازهای اجاره کردم و همانجا مشغول بهکار شدم 9 سال از آن ماجراها میگذرد و من صاحب همسر و دو فرزند هستم و بارها و بارها به این فکر میکنم که اگر دستگیری و آن آشنایی با معتادان گمنام نبود من هم سرنوشت برادر خود را داشتم. از اینکه سرنوشت من این طوری شده، الان سر به سجده میگذارم و از خدا تشکر میکنم.
انتهای پیام/4087
انتهای پیام/