رجزخوانی مدافع حرم پیش از شهادت
به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، حسن قاسمیدانا، یکی از شهدای مدافعان حرم مطهر حضرت زینب کبری (س) است. این شهید والامقام از اهالی شهر مقدس مشهد بود که برای دفاع از حریم اهلبیت (ع) و مقدسات اسلامی به صورت داوطلبانه به دمشق سفر کرد.
در صفحه 119 کتاب «فدائیان ولایت» کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، درباره این شهید بزرگوار چنین میخوانیم:
او در مجموع 22 روز در سوریه بود و بعد به شهادت رسید. عجیب اینکه پیکر این مدافع حرم در روز نیمه ماه رجب و سالروز رحلت جانسوز عقیله بنیهاشم حضرت زینب کبری (س) در میان حضور پرشور مردم و مسئولان مشهد در آرامگاه به خاک سپرده شد.
شهید قاسمیدانا برای اینکه به جمع مدافعان حرم برسد، خودش را یک افغانستانی مهاجر ساکن ایران معرفی کرده و لابهلای آنان و با جمع آنان که داوطلبانه میرفتند، رهسپار سرزمین سوریه شده!
او خودش را حسن قاسمپور معرفی کرده بود. برای حسن از همان ابتدا افغانستانی و ایرانی نداشت. برایش دفاع از حرم، جغرافیا نداشت. حالا دوستان ایرانی و افغانستانیاش برایش یادواره میگیرند و از سوز شهادتش میگویند؛ اما یکی از دوستانش از ماجرای شهادت او این گونه میگوید: به سرعت وارد ساختمان شدیم. آنقدر سرعتمان بالا بود که طبقه همکف و زیرزمین را کامل گرفتیم و دشمن پا به فرار گذاشت. وارد طبقه اول شدیم، سه اتاقخواب داشت. دو اتاق را پاکسازی کردیم. به اتاق سوم که رسیدیم تاریک بود. متوجه حفره روی دیوار شدیم که ساختمان را به ساختمان مجاور وصل میکرد.
آرام پشت دیوارها موضع گرفتیم. فاصله ما با دشمن فقط یک دیوار 40 سانتی بود. متأسفانه تکفیریها صدای پای ما را شنیدند و فریاد میزدند «منن أنت؟ من أنت؟» یعنی «تو که هستی؟» حسن ضامن نارنجک را کشید و به داخل حفره پرت کرد و فریاد کشید أنا شیعه علی ابن ابیطالب (ع) و نارنجک منفجر شد.
صدای ناله تکفیریها بهگوش میرسید. چند نارنجک به طرف ما پرتاب کردند. من و چند نفر دیگر زخمی شدیم ولی حسن سالم بود، بلند بلند رجز میخواند و تیراندازی میکرد. به حسن گفتم یک اتاق به عقب برگردیم و در هال خانه مستقر شویم.
حالا بین ما و دشمن یک اتاق فاصله بود. بهخاطر زخمی شدن ما حسن خیلی غیرتی شده بود، با عصبانیت داد میزد: «انت شیعه». به او گفتم چه میگویی؟ بگو «أنا شیعه»، «نحن شیعه». خندهاش گرفت. بعد رو کرد به آنها و ابروهایش گره خورد. مدام فریاد میکشید: یا اباالفضل.
میرفت جلو و در حفره، نارنجک میانداخت و برمیگشت، تعداد نیروهای دشمن بیشتر و بیشتر میشد. به ما صفتهایی مثل کافر، مشرک، رافضی را نسبت میدادند. اشک در چشمهای حسن جمع شده بود و با بغض فریاد میزد: نحن شیعة علی ابن ابیطالب(ع)، نحن ابناء فاطمةالزهرا(ع) دیگر کسی نمیتوانست جلویش را بگیرد. مثل یک شیر درنده شده بود.
آمد طرف من اسلحهاش را زمین گذاشت. دو نارنجک برداشت. گفت: بدون اسلحه میروم. میروم تا کار را تمام کنم. گفتم حسن پس نارنجکها را درست در حفره بینداز. گفت: یا علی و رفت.
چند قدم که رفت، برگشت با لهجه مشهدی زیبایش گفت: سید برایم آتش تأمین میریزی؟ بعد چیزی زیر لب گفت که نفهمیدم چه ذکری بود. یک لحظه نگرانش شدم. گفتم داداش نارنجکها را به من بده تا من بروم و بیندازم. خندید و گفت تو که زخمی شدهای و رفت.
داخل اتاق فریاد کشید: یا اباالفضل (ع)! صدای شلیک چند گلوله آمد. شوکه شدم، چون حسن بدون اسلحه رفت و این نشانه تیراندازی به سمت حسن بود. چند لحظه بعد صدای انفجار نارنجکها آمد. صدا زدم: حسن؟ حسن؟ ولی جواب نمیداد؛ گریهام گرفت. گفتم: حسن داداش؟ باز جواب نداد.
رفتم داخل اتاق. یکی از بچهها من را کنار زد و رفت جلو. زیر بغل حسن را گرفت و روی زمین کشید و به داخل هال آورد. حسن اول تیر خورده بود، بعد با شجاعت تمام نارنجکها را به سمت آنها پرتاب کرده بود. وقتی حسن را عقب میکشید صدای ناله تکفیریها بلند بود.
انتهای پیام/4072/4104/
انتهای پیام/