دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
رسم یاران/ 8

شهید محمد بروجردی و ظهر عاشورای جبهه

رو به یکی از نیروهایش کرد و گفت: به بچه‌ها بگو جمع شوند، می‌خواهیم عزاداری کنیم.
کد خبر : 315750
شهید+محمد+بروجردی+.jpg

به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، شهید محمد بروجردی معروف به «مسیح کردستان» در سال۱۳۳۳ در یکی از روستاهای اطراف بروجرد، به دنیا آمد. تحصیلاتش را به دلیل مشکلات مالی نیمه تمام گذاشت. در دوران خدمت سربازی، برای دیدار حضرت امام‌(ره) راهی عراق شد، ولی در مرز دستگیر و به مدت 6 ماه، روانه زندان شد.

مدتی را در سوریه و لبنان به آموزش نظامی پرداخت. پس از پیروزی انقلاب، مسئولیت اداره سازمان پیشمرگان کرد مسلمان از سوی شهید آیت‌الله بهشتی و مرحوم هاشمی رفسنجانی به او سپرده شد.

وی در حوادث کردستان نقش‌آفرینی مؤثری داشت. با شروع جنگ تحمیلی نیز فرماندهی بسیاری از عملیات‌های مسیر پیرانشهر و سردشت را به عهده گرفت. این فرمانده پرتوان دفاع مقدس، سرانجام در اول خرداد 1362 در مسیر جاده مهاباد به نقده بر اثر انفجار مین به شهادت رسید.

خاطره زیر از صفحه 54 کتاب «تکه‌ای از آسمان» نوشته محمد فتاحی است که بر اساس زندگینامه این شهید به نگارش در آمده است. این رویداد مربوط به آزادسازی جاده سردشت به پیرانشهر از دست نیروهای ضدانقلاب تحت فرماندهی شهید محمد بروجردی است:

محل استقرار نیروها، جایی در دامنه صاف و هموار کوه بود. پایین دستشان جاده بود و بالای سرشان کوه. آن طرف جاده و روی یال رو به رو هم نیروهای محمود کاوه مستقر بودند. با آمدن بروجردی بچه‌ها حسابی نیرو گرفتند. محمد نقشه جدیدی کشید و نیروها دست به عملیات زدند، اما جای بدی گیر افتاده بودند آن قدر درگیر بودند که حساب روز و هفته از دستشان در رفته بود. تا این که یک روز ظهر وقتی که محمد به نماز ایستاده بود، بعد از نماز حال عجیبی پبدا کرد. رو به یکی از نیروهایش گفت: امروز چه روزی است؟ دل من بدجوری آشوب است. 

- مگر نمی‌دانید، امروز عاشوراست! 

 اشک چشمان محمد را پرکرد. به یاد دوستان شهیدش افتاد. به یاد آقا امام حسین(ع) که در چنین روزی و در چنین ساعتی آخرین نمازش را خواند. آن هم زیر باران تیر. مثل امروز که نیروهای او زیر آتش ضدانقلاب بودند. رو به یکی از نیروهایش کرد و گفت: به بچه ها بگو جمع شوند. می‌خواهیم عزاداری کنیم.

 او لبخندی زد. گفت: چه می‌گویید فرمانده، اینجا و عزاداری؟ سرمان را می‌آوریم بالا، می‌زنندمان. چه طور جمع شویم؟ مگر خود شما تجمع بیشتر از سه نفر را ممنوع نکردید؟

- برای عزاداری امام حسین(ع) فرق می‌کند.

- اما هر لحظه یک خمپاره اینجاها به زمین می‌خورد.

- عجله کن! 

به طرف دره اشاره کرد و با حالتی خاص گفت: بچه‌های کاوه آن طرف زمین‌گیر شده‌اند.اگر نتوانیم به دادشان برسیم، همه‌شان قتل عام می‌شوند.

محمد ادامه داد: برای کمک به آنها می‌خواهیم عزاداری کنیم. چند روز است داریم می‌جنگیم ولی حتی یک قدم جلو نرفته‌ایم می‌خواهم از آقا امام حسین(ع) کمک بگیریم.

دور و برش را نگاه کرد. کمی بالاتر یک شکاف کوچک بود. بچه‌ها را جمع کرد. آنجا همه نشستند. سینه زدند. نوحه‌‌خوانی و سینه‌زنی، خستگی چند هفتگی بچه‌ها را کاملاً از بین برد. وقتی مراسم تمام شد. صدای تکبیر بچه‌ها در کوه پیچید. نیروها که از معنویت مراسم جان گرفته بودند، به سوی ارتفاعات هجوم بردند. صدای تکبیر آنها به نیروهای محمود کاوه رسید. آنها هم جان گرفتند و صدای تکبیرشان بلند شد. ضدانقلاب ترسیده بود. پا به فرار گذاشت.

 انتهای پیام/4072/

انتهای پیام/

ارسال نظر
قالیشویی ادیب