«سوری» گلی که در جهنم رویید!
به گزارش گروه رسانههای دیگر آنا، آغاز داستان چه اهمیتی دارد؛ اینکه سوری مانند قصه مادربزرگ ها کنار چشمه عاشق ایوب شده باشد یا در خیالات دخترانه اش... مهم حس عجیبی است که ناگهان پرده بر انداخته است و ذره ذره سوری را تسخیر کرده است... که «درِ سرای نشاید برآشنایان بست».
سولماز علیزاده، دوربینش را زوم می کند روی سال ۵۲؛ بر صورت پرنشاط و سرخ و سفید جوانی اردبیلی که سرباز معلم یکی از روستاهای الموت شده است.
ایوب با پاهای سرنوشت به الموت می رسد؛ و لبخند یک داستان عجیب روی صورتش قاب می شود؛ هست اندر پرده بازی های پنهان.
و باز سرنوشت جوان اردبیلی را پرسان پرسان به سمت خانه «سوری» می برد و اتاق اجاره ای کوچک، داستانی عاشقانه رقم می زند... که «بگذار حدیث ما تقدم»
با اولین هم آغوشی چشم ها، سوری، درگیر می شود و چیزی شبیه «جنون» جوانه می زند.
دوستان سوری هم به رفتار سرنوشت شتاب می دهند؛ این را روایت هایی می گوید که دوربین بانوی مستندساز ثبت کرده است؛ یک واژه ساده «خیلی به هم می آیید» دختر را می برد به سمت تصویرسازی ها با مرد رویاهایش.
پایان اجباری؛ آغاز داستان سوری
دوربین، ایوب را تا پایان سربازی همراهی می کند؛ «اجباری» که تمام می شود، اردبیل جوانش را فرامی خواند و سوری توی رویایش بارها و بارها صدای کلون آهنی در خانه شان را می شنود و برای پدر و مادر ایوب چای می ریزد.
انتظاری که چشم های سوری را به پاشنه در دوخته بود، با کدام دوربین تصویر می شود؟
توی دوربین علیزاده، تمسخر خانواده، سرکوفت، ریشخند و ناسزای پدر و برادر بزرگتر هم با انتظار سوری و «جنون» قاطی می شود و آن قدر کش می آید که سوری یک شب به «تردید» می رسد؛ برود یا بماند.
تردید... تردید دختر روستایی عاشق؛ تردیدی که سرانجام کار خودش را می کند و جنون، سوری را به اردبیل گره می زند.
بانوی مستندساز سفری پر از ترس و لبخند را روایت می کند؛ ترس ملموس ترک خانه و شوق دیدار معشوق. و در همین رفت و آمد میان ترس و شوق، اردبیل آغاز می شود.
و «زنی که مردش را گم کرد»
اردبیلی که سوری پا توی آن گذاشت، حتی تصوری هم از مفهوم کلانشهر امروزی نداشت؛ یک شهر کوچک که زبان آذری توی خیابان هایش جاری بود.
سوری، پرسان پرسان و از میان چشم پرسشگر همشهری های ایوب، نشانی دلدار را می گیرد و خودش را قدم به قدم به به سرمنزل مقصود نزدیک می کند؛ تردید و ترس پشت سر اشتیاق پنهان شده اند و صدای کلون در خانه ایوب، نوید پایان یک انتظار کشدار می شود.
دوربین زوم می شود روی صورت شکفته شده سوری و شگفت زده ایوب؛ آن قدر مکث... که پرخاش آغاز می شود؛ صدای ناامید انکار با بسته شدن در، در هم گره می خورد و... یک عمر آوارگی سوری آغاز می شود.
اردبیل، سوری و شب های آذری. سوری به هجوم آهسته تاریکی خیره می شود، و پشت صدای بی مهری ایوب، می شکند، بند می خورد، می شکند، بند می خورد.
«یک شهر تا به من برسی، عاشقت شده است»
سیاهی شب، ترس را هم با خود می آورد، سوری، دختر جوان طرد شده، می شکند... تنهایی روی پوست بدن او پیش می رود و ناگهان، در لابه لای حس کرخت بدبختی، ناموس اردبیل می شود؛ دختر مردمی که زبانشان را هم نمی فهمد.
دختر جوان الموت، شب ها مهمانِ میهمان نوازی اردبیلی ها می شود و روزها زل می زند به در خانه ایوب. و آن قدر روزها را و شب ها را این گونه قدم می زند که به بن بست می رسد.
بن بست یعنی بازگشت به الموت.
دوربین بانوی مستندساز این بار «کات» می شود به مفهوم طرد شدگی. پدر و برادر اجازه حضور سوری را در خانه نمی دهند و او می شود مصداق عینی از این جا رانده و از آن جا مانده. و این سرگشتی میان طرد شدن از خانه پدری و پذیرفته نشدن در خانه دلدار، تکثیر غم انگیز سرگردانی میان اردبیل و الموت می شود.
سفر، سرنوشت من است
«سفر» سرنوشت سوری می شود و دختر جوان الموت، مسافری که همه نقطه های عطف زندگی اش با سفر گره می خورد؛ این بار دوربین روی صورت «عاصم اردبیلی» قاب می شود؛ مسافری دیگر از اردبیل.
دوربین سولماز علیزاده این گونه روایت می کند: عاصم شاعر میانسالی است که به همراه گروهی از اهالی فرهنگ، برای سفری تفریحی از اردبیل به الموت می آید.
خبر که به سوری می رسد، به شتاب خودش را به نام «اردبیل» می رساند. مسافرانی را طواف می کند که از شهر دوست آمده اند: «برای دیده بیاور غباری از در دوست»
شوق دخترانه ای که دور تا دور مینی بوس پر می کشد، عاصم را شیفته داستانی می کند که قرار است به زودی شعری ماندگارش کند؛ داستانی که بر سر هر بازاری هست.
جهنمده بیتن گول «گلی که در جهنم رویید» شاهکاری می شود و روایتی تازه از دلدادگی؛ اما این بار جای «لیلی» و «مجنون» عوض شده است.
این بار لیلی، «مجنون»ی است که قاعده بازی را به هم می زند.
«سوری کیم دیر؟
سوری بیر گولدو جهنمده بیتیبدیر
سوری بیر دامجی دی گوزده ن آخاراق اوزده ایتیبدیر
سوری بیر مرثیه دیر اوخشایاراق سوزده ایتیبدیر»
سوری کیست/
گلی که در جهنم رویید/
اشکی جاری بر پهنای صورت/
مرثیه ای که شکل نگرفته گم شده است/
دوربین بانوی مستندساز، از دل سرگشتگی ۴۰ ساله، به اکنون باز می گردد. شیارهای کشدار و عمیق پهنای صورت، جایگزین سرخاب سفیدآب جوانی شده است؛ «این قافله عمر عجب می گذرد»
دل موضع «صبر» بود و بردی
روبهروی دوربین بانوی مستندساز، پیرزنی نشسته است که شباهتی به سوری جوان روایت ندارد؛ اما هنوز ایوب پربسامدترین واژهای است که ناخودآگاه از زبانش بیرون میآید.
«یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب/ کز هر زبان که میشنوم نامکرر است»
آوازه سوری با عاشقانه عاصم از کوچه بن بست خانه ایوب، به دوردست ها رسیده است؛ «جهنم» در میان آذریها دست به دست چرخیده است:
خوش است نام تو بردن، ولی دریغ بُوَد/ در این سخن که بخواهند برد دست به دست
دخترِ پشت درهای بسته مانده خانه پدر و دلبر، چند سالی است به لطف مهربانی عاصم اردبیلی، صاحب خانه هم شده است. اردبیل دختر سالخورده خود را به زیارت تمام شهرهای مذهبی دنیا فرستاده است، اما ایوب، ایوب و همچنان ایوب...
سوری، خلاف آمد این ادعاست؛ که زمان، غارتگر خاطرههاست.
توی قاب دوربین، سوری جوان می شود، با یاد ایوب می رقصد، کوچ می کند، طرد می شود، طرد می شود، می شکند، ایوب فراموش نمی شود... ایوب.
سولماز علیزاده، کات می دهد.
منبع: مهر
انتهای پیام/