دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
شهید محمد حمیدی در نگاه یکی از همرزمانش؛

مردی که یک تنه محاصره را می شکند/ روایت شهیدی که افراد مسلح را خاک کرد

شهیدمحمد حمیدی یا ابوزینب؛ اینکه او را چه بنامیم فرقی نمی‌کند، مهم زنده نگه‌داشتن یاد شهیدی است که به خاطر معرفت از همه چیزش گذشت تا مدافع باشد.
کد خبر : 236852

گروه فرهنگی خبرگزاری آنا؛ شهیدمحمد حمیدی؛‌ از جان گذشته‌ای که در راه دفاع از حرم و سوریه جانش را فدا کرد، کسی که هم‌رزمان او را با نام «ابوزینب» می‌شناسند و از او به عنوان یک مرد بزرگ یاد می‌کنند، جوانمردی که در یکی از عملیات‌های سوریه، تیر ماه 1396 جانش را فدا کرد.


اکنون هم‌رزمان او هر یک خاطره های زیبایی از ابوزینب تعریف می‌کنند که با خواندن و شنیدن آن‌ها به زوایای پنهان مردانگی این شهید پی می‌بریم و آنچه در ادامه است توصیف زیبا و درست یکی از هم‌رزمان شهید محمد حیدری است:


«در فرودگاه دمشق و پای پله های هواپیما اولین بار دیدمش، شوخی های ابوامین توجهم را جلب کرد که هاج و واج پرسید: آخه تو رو کی اینجا راه داده؟ تو دیگه چطور اومدی؟ نیشخندی زد و گفت حالا که هرکی هرکیه ما هم اومدیم دیگه.


پشت کانتر پرواز دمشق دیدن مسافری با قد بلند و هیکل ورزشکاری اصلا اتفاق عجیبی نیست اما ترکیبش با آن سیبیل کلفت و لحن لوطی مسلکانه و شوخی خنده های بلند بلندش و البته برخورد ابوامین ماجرا را برایم جالب کرد و حواسم جمع شان شد.


پیش از اینکه سوار ماشین شویم ابوامین می گوید اسمت ابوزینب است و باید فوری عازم منطقه عملیاتی شویم. از همین صحبت هایشان دستگیرم می شود ابوزینب بار اولیست که به سوریه آمده. پیش تر در عراق حسابش را با آمریکایی ها صاف کرده بود یا به قول خودش « دهن آمریکایی ها را ...» و حالا آمده اینجا در سوریه.


اولش حدس زدم به خاطر بی مبالاتی های زبانی و ادبیات خاصی که داشت ابوامین این طور از آمدن ابوزینب هاج و واج مانده بود اما از لا به لای صحبت هایشان دستم آمد که ماجرا مقصل تر و پیچیده تر از این حرف هاست.


بعدترها یک بار جرأت کردم و از ابوامین در رابطه با گذشته ابوزینب پرسیدم، تعریف کرد که طی ماجرایی ابوزینب متهم شده به جاسوسی و بعد از 2 سال دادگاه بی گناهی اش ثابت می شود اما در حکمش می آید که تا پایان دوره خدمت از نزدیک شدن به هرگونه تسلیحات ممنون است.


باورم نمی شود که تمام سال های پس از آن ابوزینب با همه تخصصش مشغول کارهای دفتری بوده. یک بار به خودش گفتم اگر من جای تو بودم و این همه ماجرا برایم پیش می آمد از سپاه که هیچ، از خیلی چیزهای دیگر هم می بریدم. گفت حاجی ولشون کن اینها را مگر برای اینها می کنیم؟ آن کسی که باید ببیند می بیند.


ابوزینب را جایگزین ابوزینب تخریب کرده بودند که با همین پرواز برگشت تهران، در اتاق فرماندهی عملیات او را سرپایی برای ماموریت توجیه کردند و او هم بدون فوت وقت و حتی قبل از زیارت راهی منطقه شد. از تهران تا دل آتش رسیدنش کمتر از 4 ساعت طول کشید.


اسمش از همان شب اول افتاد سر زبان ها و همه جا حرف از رشادت و دلاوری هایش در اولین عملیات بود که یک تنه جمعی از رزمنده ها را از محاصره خارج کرده بود و به سلامت بازگردانده بود. و البته تیپ و رفتار متفاوت از دیگر فرماندهان و شباهتش به فضای عمومی رزمنده های فاطمیون شهرت و محبوبیتش را بیشتر کرد.


اتاقم دیوار به دیوار اتاق ابوزینب بود، روزها از شوخی و خنده هایش امان نداشتیم و شب ها از روضه خواندن های ترکی و تنها گریه کردن هایش. چندباری هم که باهم رفته بودیم زیارت دیده بودم چطور مثل کودک مادر مرده ای به پهنای صورت اشک می ریزد.


نظامی متخصص عجیب و غریبی بود. ترجیح می داد از مواد منفجره آماده استفاده نکند و خودش تله ها و مواد مورد استفاده اش را بسازد. فوت و فن کوزه گری اش را هم به کسی نمی گفت، همه چیزش مخصوص خودش بود.


یک روز خبر آمد چند رزمنده بالای یک ساختمان مانده اند و مسلحین درطبقات پایین تر آن ها را دوره کرده اند. ابوزینب رفت و چند دقیقه بعدتر رزمنده ها بازگشتند و کمی که گذشت انفجار مهیبی اتفاق افتاد و ابوزینب از میان دود و خاکستر آرام آرام بیرون آمد. همین طور که خاکسترها را از سر و رو می تکاند پوزخندی زد و گفت، حاجی خاکشون کردم.


از تهران خبر رسید که فرزند ابوزینب دارد به دنیا می آید و باید سریع برگردد، پیدایش کردم و به هوای مژدگانی خبر را گفتم، زد زیر خنده و بعد از کلی شوخی گفت «حاجی اینها فیلمشونه می خوان من رو برگردونن ایران» گفت که ده سال است که ازدواج کرده و خدا فرزندی بهشان نداده و میداند که همه اینها بهانه است که برش گردانند سراغ همان کاغذبازی ها.


مدتی بعد ابوزینب به دلیل مجروحیت به تهران فرستاده شد. هرچه سراغش را گرفتم می گفتند خانه نشین و زمین گیر شده به همین خاطر وقتی روی پا، سرحال و کوله بدوش در مقر دیدمش حسابی جا خوردم. تعجبم را که دید گفت «حاجی دیدم خیلی ضایعه بعد از این همه جهاد توی رخت خواب بمیرم، با تمرین و ورزش خودم رو سرپا کردم برگردم.»


از برگشتن ابوزینب همه خوشحال شدند، حتی فرماندهی یکی از مهمترین محورهای منطقه به او پیشنهاد شد. اما فردای آن روز آمد و گفت «حاجی من می ترسم» مبهوت نگاهش گفتم «برو خودت رو مسخره کن، مگه تو ترس بلدی؟» گفت که می ترسد، چون تجربه این کار را ندارد و نگران است از روی بی تجربگی او خون از دماغ کسی بیاید، آبروی جمهوری اسلامی برود. گفت که ترجیح می دهد کسی دیگر فرمانده شود و او در کنارش هرکار می تواند انجام دهد. مسئولیت را نپذیرفت و برگشت قسمت تخریب و سه روز بعد هم در یک عملیات همراه دو رزمنده همراش به شهادت رسید.



یک سال بعد به تهران برگشتم و به دیدارش در بهشت زهرا رفتم. دیدم روی سنگ مزارش نوشته اند «محمد حمیدی، بابای خوب طاها» وقتی «بابای خوب طاها» را خواندم یادم افتاد که ابوزینب می گفت ده سال است بچه دار نمی شوند. یادم آمد آنروز که خبر بچه را دادم چقدر مسخره ام کرد. یادم آمد نمی خواست برگردد ایران.


ابوزینب پس از جراحت که به ایران باز گشت پس از 10 سال تولد فرزندش را دید و حلاوت پسر 6 ماهه اش را چشید اما ...


دلبسته ات بودم من و دلبسته ام بودی // اما رهایت کرد عشق دیگری از من»



انتهای پیام/

ارسال نظر
قالیشویی ادیب