خاطرات خواندنی از حر انقلاب به همراه وصیتنامه
به گزارش گروه رسانههای دیگر آنا، 54 سال از صبحگاه خونینی که در آن طیب حاجرضایی و حاج اسماعیل رضایی به جوخه اعدام سپرده شدند، میگذرد. بیش از پنج دهه است که آنان در هالهای افسانهگون و در زمره اسطورههای معاصر قرار گرفتهاند.
در طول این نیم قرن بسیاری از اقران و دوستان «طیب خان» رفتهاند، عیاران تهران سر به خاک گذاردهاند، حتی میتوانیم بگوییم که رسم عیاری نیز اندک اندک دارد از دیار ما رخت برمیبندد، اما هنوز آوازه جاودان«طیب»شنیده میشود، نه از زبان دوستانش که از زبان پیرمردانی که در زمان حیات او جوان و حتی کودک بوده و هنوز به «نوچگی» او مباهیاند. امروز برای ما بازخوانی طیب، تنها مرور یک نوستالژی شیرین نیست، که مرور حماسهای است که حضرت پیر سالها قبل ما را به شناختن آن فراخواند؛ حماسهای که امروزه ابنای روزگار، سودای تحریف آن را بر سر دارند:«15 خرداد چرا به وجود آمد؟ مبدأ وجود آن چه بود؟ دنباله آن در سابق چه بود؟ و الان چیست؟ و بعدها چه خواهد بود؟ 15 خرداد را چه کسی به وجود آورد و دنباله آن را چه کسی تعقیب کرد؟ الان چه کسی همان دنباله را تعقیب میکند؟ پس از این امید به کیست؟ 15 خرداد برای چه مقصدی بود؟ تا کنون چه مقصدی داشته است؟ و بعدها چه مقصدی خواهد داشت؟ 15 خرداد را بشناسید، مقصد 15 خرداد را بشناسید، کسانی را که 15 خرداد را به وجود آوردند بشناسید، کسانی را که 15 خرداد را دنبال کردند بشناسید، کسانی را که از این به بعد امید تعقیب آنها هست بشناسید و مخالفین 15 خرداد و مقصد 15 خرداد را بشناسید.» روایتهایی که پیش روی شماست، در مقام بازخوانی حالات و مقامات «عیارِ تمام» گردآوری شدهاند و اینک به شما تقدیم میشوند. باشد که فتیان خویش را به بوته فراموشی نسپریم و ریشههای عزت و اقتدار امروزین خود را هماره بپوییم و چنین باد.
قدری به من فحش بده برو!
زندهیاد علی کیاعلی کیا از روزنامهنگاران پیشکسوت معاصر و در زمره یاران مرحوم آیتالله حاج شیخ حسین لنکرانی بود. او در سالیان پایانی حیات طیب حاج رضایی و در مکانی عمومی با وی به گفتوگو نشست و نکاتی مهم و البته متفاوت از او شنید. او نزدیک به دو دهه بعد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی، شمهای از حالات و سخنان طیب را در آن دیدار بر کاغذ آورد. آنچه پیش روی دارید شمهای نوشته علی کیاست:
«میگفت تنها هستم با من حرف بزن. دلم گرفته. این کسانی که اطراف من جمع شدهاند، مرا نمیخواهند، عاشق شهرت و پول من هستند. از صبح میآمد و گاهی تا غروب در کافه رستوران «بارون» در چهار راه سید علی اول خیابان خانقاه به سر میبرد. هر وقت از آن طرف عبور میکردم، او را میدیدم که مات جلوی در کافه بارون ایستاده، خیابان را نظاره میکند. آن روز هم یکی از روزها بود که از آن طرف عبور میکردم. هنوز به چهار راه سید علی نرسیده بودم که حس کردم دست چپم در یک گازانبر گیر کرده است. با تعجب و حیرت نگاه کردم و دیدم اوست که دست مرا سخت گرفته است و فشار میدهد. او که بینهایت ملتهب بود، گفت: امروز تو را ول نمیکنم و بعد اضافه کرد: من دارم دق میکنم. آخر انصاف داشته باش. بیا یک قدری با هم حرف بزنیم. وقتی موج اشک را در چشمهای مردانه او دیدم، دلم سوخت و گفتم: تو که دم و دود داری، ساز و سوز داری، دوست و رفیق داری، پول هم که فراوان داری، دیگر چه میخواهی؟ تو به آنچه میخواستی رسیدی. بعضی از مردم آرزو دارند شاهشناس باشند، تو کسی هستی که شاه تو را میشناسد! پس از این گفتوگوی کوتاه، حال او بد بود، بدتر شد و گفت: اگر چیزی نمیخوری، بیا غذا بخور و بعد یک قدری به من فحش بده برو!
آن روز مایل بودم او درد خود را بگوید. عاقبت گفتم: تا بیمار درد خود را نگوید، طبیب چگونه میتواند نسخه بدهد و مریض را معالجه کند؟ باز اشک در چشمهای او جمع شد و با تضرع گفت: تمام مردم تهران از حال و روز من آگاهند. تو که از همه بهتر مرا میشناسی. من بد کردم و حالا نمیدانم چگونه باید جبران کنم؟ راست میگفت. شرححال او را میدانستم و از گذشته او آگاه بودم، ولی فکر نمیکردم که او پشیمان شده باشد، ناگزیر با احتیاط داستانی از انقلابیون فرانسه را که اکنون خاطرم نیست که کجا خوانده یا شنیده بودم، به اقتضای مجلس برای او تعریف کردم و گفتم: دنیا را چه دیدی؟ شاید روزی تو هم یکی از قهرمانان انقلاب اسلامی ایران بشوی! بعد به اقتضای گفتوگو و برای اینکه حال و هوایی پیدا کرده باشیم، آهسته این دو بیت را خواندم: غرّه مشو که مرکب مردان مرد را / در سنگلاخ بادیه پیها بریدهاند/ نومید هم نباش که رندان بادهنوش/ ناگه به یک ترانه به منزل رسیدهاند. چشمهای او برقی زدند و گفت: آیا فکر میکنی چنین روزی را ببینم و بعد بمیرم؟ سخن که به اینجا رسید، ناگهان وجودم داغ میشد. میخواستم گریه کنم، خیلی هم گریه کنم؛ آخر آن روز، یک روز استثنایی و عجیب بود. حال و هوای او باعث شد که من هم حال و هوای عجیبی پیدا کنم. عاقبت تقاضای او را قبول کردم و به اتفاق پشت یک میز و در پناه یک دیوار قرار گرفتیم. خوشبختانه آن روز صبح در کافه بارون مشتری کم بود و ما توانستیم با یکدیگر درددل کنیم. پرسیدم: آیا میدانی معنای کلمه حُر چیست؟ گفت: من که سواد ندارم. گفتم: حر یعنی آزاد و بعد با هیجان اضافه کردم: اسم تو هم طیب است. میدانی معنای کلمه طیب چیست؟ گفت: بله. طیب یعنی آدم خوب. گفتم: درست گفتی، اما یک معنای دیگر هم دارد. پرسید: چی؟ گفتم: طیب یعنی پاک. گفتوگو که به اینجا رسید، ناگهان بغضش ترکید و بیاختیار اشک ریخت و پرسید: یعنی پاکم؟ بعد سر خود را به طرف آسمان گرفت و گفت: ای خدا! صدایم را میشنوی؟ ای خدا! پاکم کن، خاکم کن!»
عکس امام را برنمیدارم!
زندهیاد حاج رضا حدادعادل پدر دکترغلامعلی حدادعادل، ازجمله چهرههایی است که از نزدیک شاهد پارهای از خلقیات و رفتارهای طیب حاجرضایی بوده است. او در خاطرهای که در پی میآید، داستان چالش طیب با «رسول پرویزی» معاون اسدالله علم را درباره نصب تصویر امام خمینی بر علامت هیئت عزاداری وی، باز گفته است:
«منزل ما کنار تکیه طیب بود. دسته طیب، شب عاشورا -12 خرداد- طبق معمول همه ساله از تکیه بیرون آمد. طیب در جلوی علامت تکیه در حرکت بود و سینهزنها پشت سرش آرام آرام حرکت میکردند. آن شب برخلاف سالهای قبل، عکسهای حضرت امام به سینه علامت نصب شده بود و مردم از یکدیگر میپرسیدند که با توجه به جو خفقان و خوفی که دستگاه در دل مردم ایجاد کرده، بالاخره عاقبت کار به کجا میکشد؟ من تقریباً در سه چهار قدمی طیب ایستاده بودم که اتومبیل دربار، کنار خیابان ایستاد. رسول پرویزی، معاون علم پیاده شد و سریعاً جلوی طیب آمد و پس از سلام گفت: طیب خان! این کاری که کردهای [نصب عکسهای امام جلوی علامت] کار درستی نیست. آن عکسها را بردار. طیب گفت: من عکسها را برنمیدارم! پرویزی گفت: طیب خان! بدجوری میشود! طیب با متانت و با وقاری که مخصوص خودش بود، خیلی صریح گفت: بشود! حالا دیگر من نزدیک ایستاده بودم و این منظره را میدیدم. با طیب هم سلام و تعارفی داشتیم. پرویزی به اتومبیلی که علم داخل آن بود، برگشت. علم مجدداً توسط پرویزی پیغام دیگری برای طیب فرستاد. همه اینها درحالی اتفاق افتاد که سینهزنها پشت سر علامت جلو میآمدند و جمع میشدند. طیب مقاومت میکرد و میگفت: من عکسها را برنمیدارم! پرویزی گفت: طیبخان! دارم به تو میگویم، بد میشود ها! طیب گفت: میخواهم بد شود. عکسها را برنمیدارم. پرویزی با عصبانیت رفت و سوار اتومبیل شد. اتومبیل با یک چرخش سریع از راهی که آمده بود، برگشت. دسته با علامتی که عکسهای حضرت امام به آن نصب بود، حرکت کرد. دسته طیب با تشریفاتی بیشتر از سالهای قبل، چه از لحاظ کیفیت و چه کمیت، مسیر خود را ادامه داد. آن شب حادثهای پیش نیامد و مردم عکسهای امام را از نزدیک دیدند و همگی مشتاق بودند ببینند چه خواهد شد.»
حاضر نمیشوم به آبروی این «سید» لطمه بزنم
حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ حسین انصاریان خطیب نامدار معاصر، در دوران طلبگی در جوار برادر طیب حاجرضایی، یعنی مرحوم مسیح حاجرضایی منزل داشته است. او در دوره پس از دستگیری طیب از طریق برادرش، به اطلاعاتی درباره او دست یافت که بعدها شمهای از آن را بدین شرح در کتاب خاطرات خود نقل کرد:
«منشأ اصلی نقش طیب در قیام 15 خرداد همان مجالس روضه و سینهزنی بود. خطیبی هم که در آن جا منبر میرفت، خیلی شجاعانه و تند بر ضد دستگاه حرف میزد. میتوان گفت جمعیت شایان توجهی از مردم جنوب شهر تهران، تحت تأثیر آن مجالس در نهضت 15 خرداد شرکت کردند. حکومت نیز برای زهر چشم گرفتن از طیبخان، آن چهره سرشناس را دستگیر و زندانی کرد. حاج مسیح، هفتهای یک بار برای دیدن برادرش به زندان میرفت و هر بار برای ما تعریف میکرد که او را خیلی اذیت کرده و شکنجه دادهاند. حاج مسیح میگفت: من خیلی به برادرم دلگرمی داده و او را به صبر و استقامت سفارش نمودهام و برای آرامش بیشترش، کیفیت نماز شب را به او آموختهام. هفتههای آخر، حاج مسیح خبرآورد: برادرم گفت به من پیشنهاد کردهاند تا در رادیو اعلام کنم آقای خمینی به من پول داده تا مردم را تحریک کنم که شلوغی به راه بیندازند و اتوبوسها را بسوزانند و شیشههای مغازهها را بشکنند، اما او جواب داده: اگر مرا زیر شکنجه بکشند، به هیچ قیمتی حاضر نخواهم شد به آبروی این پسر فاطمه زهرا(س) لطمه بزنم، حتی اگر به قیمت جانم تمام بشود! او بهراستی به قول خود عمل و عاقبت جان خود را در راه انقلاب ایثار کرد.»
حاجی بگذار زودتر خلاص بشویم و برویم!
بیژن حاجرضایی تنها فرزندِ پسر طیب حاجرضایی است که هم اینک در قید حیات است. او معمولاً در روزهای دادگاه در جوار پدرش مینشست که میتوان در برخی تصاویر این جلسات، او را در سنین 14-13 سالگی رؤیت کرد. او از واپسین روز حیات پدر و چند و چون تیرباران او خاطراتی شنیدنی دارد که شمهای از آن به قرار ذیل ست:
«بعدازظهرآخرین روز از حیات پدرمان، ایشان درخواست کرده بود که مادرم و آن یکی عیالشان به دیدنش بروند و ما هم بیرون پادگان منتظر ماندیم. شب شد و گفتند اینها را ساعت 4 صبح به میدان تیر میبرند. صبح شد و ما هرچه منتظر ماندیم کسی را نیاوردند. ما خوشحال بودیم که وقتی هوا روشن میشود، دیگر کسی را برای تیرباران نمیبرند، چون همیشه محکومین را در گرگ و میش هوا اعدام میکردند. صبح میآیند و سوارشان میکنند و میبرند. ظاهراً مرحوم حاج اسماعیل خیلی ناراحتی میکرده.
پدرم میگوید: حاجی بگذار کارشان را بکنند و زودتر خلاص بشویم و برویم! حاج اسماعیل داد میزند: دارند ما را میکشند. تو عجب دل سختی داری. فکر میکنی ما برگشتی هم داریم؟ پدرم میگوید: چه داد بزنی، چه نزنی، راه برگشتی نیست! آنها را که به چوب میبندند، حاج اسماعیل رضایی فریاد میزند: چشمهای مرا ببندید، من نمیتوانم بدون چشمبند تحمل کنم! یک دستمال ابریشمی در جیب پدر من بود. آن را بیرون میآورند و از وسط پاره میکنند. یک قسمت را روی چشم پدرم و قسمت دیگر را روی چشم حاج اسماعیل میبندند و مراسم اعدام انجام میشود و تیر خلاص را میزنند.
ما با زورِ مردمی که آنجا حاضر بودند، همان روز جنازه را گرفتیم و بردیم مسگرآباد. چون غسالخانه تهران و قبرستان مرکزی در مسگرآباد بود که الان تبدیل به پارک شده است. ساعت 8 و 9 صبح بعد از چند شب که نخوابیده بودم، در هال منزل خوابیده بودم که دیدم صدای گریه میآید. ساعت 6-5:30 از پادگان آمده بودم، به این امید که امروز پدرم را نمیکشند و با خیال راحت خوابیده بودم. با صدای گریهای بیدار شدم و دیدم مرحوم مادربزرگم روی پله نشسته است و دارد گریه میکند. پرسیدم: چرا گریه میکنید؟ گفت: بلند شو مادر! بابات را کشتند. من سراسیمه بلند شدم و از خیابان پاک خودم را رساندم به میدان خراسان و دیدم کربلاست. اولاً یک ماشین هم رد نمیشد و مردم پیاده و با دوچرخه داشتند به طرف میدان خراسان میرفتند تا به طرف مسگرآباد سرازیر شوند.»
حدود 17، 18 تا گلوله خورده بود!
امیر حاجرضایی کارشناس نامدار ورزش فوتبال ایران، برادرزاده طیب حاجرضایی است. او به رغم آنکه معمولاً از مصاحبه کردن درباره «عمو» گریزان است، تنها در یک مورد در این باره به گفتوگو نشست. او در بخشی از این مصاحبه، خاطره روز اعدام و تشییع طیب را اینگونه باز گفت:
«شنبه 11 آبان، ساعت 5 صبح، عموی من اعدام شد. صحنه خیلی بدی بود. ما که در مراسم نبودیم، اما جسد را که تحویل دادند و دیدم، دیگر متوجه نشدم چطور شد و فقط متوجه شدم که مرا بلند کردند. چیزی حدود 17، 18 تا گلوله خورده و تمام رگ و پیاش بیرون زده بود. تمام بدنش شکافته شده بود و چشمهایش را بسته بودند.
بنده خدا اسماعیل رضایی افتاده بود و تیر خلاص را توی دهانش زده بودند، اما عموی من با صورت به زمین خورده بود و صورتش هم خون آلود بود و تیر خلاص را به شقیقهاش زدند. تا جایی هم که یادم میآید، غسال مدام پنبه توی سوراخ تیرها میکرد. همه جای بدن او سوراخ سوراخ شده بود و شمایل شهیدگونهای داشت. به هر حال نفهمیدم چه کسی مرا از غسالخانه بیرون برد. نشسته بودم و میدیدم که دارند طبق وصیتش در شاه عبدالعظیم، کنار مادرش، خاکش میکنند. شاید اگر پدرم زنده بود، درباره همه چیز اطلاعات کامل داشتم و حرف میزدم. پدر اینها چند تا زن داشت، ولی فقط پدر و عموی من تنی و از یک مادر بودند. نامشان طیب و طاهر بود. حسین رمضان یخی در اوایل انقلاب یک گوشه مرد. اینها یکی یکی در انزوا و بیخبری و تنگدستی کارشان تمام شد، چون دورهشان تمام شده بود. دورهای شده بود که وقتی یکی از اینها حرف میزد، به او میگفتند: گنده شما که طیب بود، آن بلا سرش آمد، شما حرف حسابتان چیست؟! با کشتن طیب، عصر اینها به پایان رسید.»
علی(ع) و فرزندانش را به شهادت میطلبم...
درباره وصایای طیب در یادمانهای او سخنانی متفاوت و حتی متناقضی بیان شده است. آنچه به عنوان وصیتنامه او در برخی آثار درج شده، همان است که در واپسین لحظات حیات به قاضی عسگر املا کرده است. (تصویر آن لحظه را در بالای این صفحه ببینید) او در آن وصیت آورده است:
«در حال سلامت و عقل سالم، بدون فشار از طرف کسی مبادرت به نوشتن این وصیتنامه مینمایم. اول محمد بن عبدالله(ص) رسول خدا را، بعداً فاطمه زهرا و حضرت علیبن ابیطالب و 11 فرزندش را به شهادت میطلبم و از آنها یاری میخواهم در قیامت. ثلث دارایی اینجانب را اول 30 هزار تومان سهم امام (ع) و سهم سادات بدهید. 10 سال نماز و روزه بخرید. مرا در مکان شریف حضرت شاهزاده عبدالعظیم الحسنی دفن نمایید که فرمودند: «من زار عبدالعظیم به ری کم زار حسین به کربلا» هرکجا مقدور شد خریداری و دفن کنید. شبهای جمعه برای من دعای کمیل بخوانید. من خیلی مایل به دعای کمیل میباشم. از تمام اقوام و دوستان و بازماندگانم خداحافظی مینمایم و همگی را به خدا میسپارم تا روز قیامت. 20 هزار تومان جهت احداث یک مدرسه با نظارت آقای... ساخته شود رضیت بالله.»
منبع: جوان
انتهای پیام/