یک صورت ، یک ترکش و ۵۸ تیغ + عکس
به گزارش گروه رسانههای دیگر آنا، جنگ تحمیلی که شروع شد، آتش باران عراقی که بالا گرفت، خیلیها برای دفاع، برای مقابله با دشمن راهی جبهه شدند، یکی رفت به مرز چزابه، یکی مهران، یکی رسید به فاو. یکی در سلیمانیه ماندگار شد، یکی در هورالهویزه . همه پشت به پشت هم ایستادند مقابل دشمن، آنوقت یکی دستهایش را جا گذاشت در سومار، یکی پاهایش را داد در خرمشهر. یکی چشمهایش را در دهلران گم کرد و خیلیها هم جانشان را بخشیدند در سوسنگرد، بستان، دزفول، حلبچه. این وسط سهم مجتبی مروتی ماهینی، جانباز هفتاد درصد امروز و رزمنده دیروز هم یک مجروحیت خاص بود؛ مجتبی صورتش را در جبهه جا گذاشت؛ همان اوائل جنگ. همان ظهر بیست و چهارم آبان 59 که تازه 54 روز از شروع دفاع مقدس میگذشت. به بهانه هفته دفاع مقدس میزبان این جانباز سرافراز کشورمان شدیم و با او و همسرش حبیبه السادات موسوی از روزهای رشادت و ایثار گفتیم؛ روزهایی که برای این خانواده خود حقیقت است.
آقای مروتی جنگ که شروع شد شما چند ساله بودید؟ چکار میکردید؟
تازه 24 ساله شده بودم. آن موقع من از سربازان منقضی به خدمت سال 56 بودم؛ یعنی سرباز ارتش و با اعلام شروع جنگ، یعنی همان روز 31 شهریور به نیروی هوایی احضار شدم، اما خودم قبول نکردم که در نیروی هوایی خدمت کنم چون درگیری مستقیمی با دشمن نداشتیم. یادم است آن موقع من را فرستادند پادگانی در تهران نو، اما من آنقدر اصرار کردم، آنقدر پافشاری کردم که بالاخره موافقت کردند و من اعزام شدم به پادگان صفر یک ارتش نیروی زمینی از آنجا هم رفتم مشهد پادگان قوچان و 20 مهرماه هم با لشکر 77 خراسان اعزام شدم به خوزستان.
چرا اینقدر اصرار داشتید که در جنگ حضور داشته باشید؟
واقعیتش این است که من خودم را در انقلاب سهیم میدانستم. نه فقط من که این احساس همه مردم بود. به خاطر همین، چون احساس میکردیم که خودمان انقلاب کردیم، انقلاب مال خودمان است، طبیعی بود که در دفاع از این انقلاب هم پیش قدم بشویم. بجز این بحث دفاع از خاک وطن هم مطرح بود، بحث دفاع از اسلام و اعتقادات مان هم مطرح بود. همه اینها در کنار هم در آن روزها جوانان را راهی جبهه میکرد. من اگر آن موقع از ناحیه ارتش هم اعزام نمی شدم باز خودم داوطلبانه به جبهه میرفتم. کما اینکه برادر کوچکترم مرتضی از وقتی که 15 ساله بود بعنوان یک بسیجی به جبهه رفت و 5 سال جبهه بود و در 20 سالگی شهید شد و پیکرش بی سر به خانه برگشت. برادر بزرگترم مصطفی هم همین طور، با اینکه شغل خانوادگی ما خیاطی بود اما از همان ابتدای جنگ برادرم عضو سپاه شد و به جبهه رفت و الان جانباز 35 درصد شیمیایی است.
شما تقریبا از همان ابتدای شروع جنگ تحمیلی در جبهه حضور داشتید، این روزهای ابتدایی جنگ را چطور توصیف میکنید؟
آن روزهای ابتدایی اصلا عملیات معنا نداشت. یعنی حضور همه نیروها، چه ارتش، چه سپاه و ...فقط برای این بود که پیشروی عراق کندتر شود. همانطور که آنها گفته بودند ما یک هفته ای به تهران میرسیم و واقعا این نیت را هم داشتند، اگر رزمندههای ما نبودند و مقابل این ارتش کامل مجهز نمی ایستاند، چه بسا که این اتفاق میافتاد. اما آن موقع همه تلاشها بر این بود که این پیشروی کندتر شود. یادم است که من اول آبان 59 به آبادان رسیدم. بین خرمشهر و آبادان یک پل است، آنها میخواستند از پل عبور کنند و آبادان را هم بگیرند که موفق نشدند و تا اواخر آبان این پیشروی کندتر شد و بعد از آن بود که نیروهای ما با عملیاتهای مختلف به مقابله پرداختند.
آنهایی که جنگ را در آن سالها تجربه کرده اند، از فضای خاصی که در جبههها وجود داشت زیاد میگویند، شما این فضا را چطور دیدید؟
فضای جبهه واقعا عاشقانه بود. شاید الان واقعا نشود آن فضا را به تصویر کشید، جبهه بهترین جای ممکنی بود که یک نفر در آن زمان میتوانست حضور داشته باشد. از نظر معنوی، اخلاقی، از نظر دوستی و همدلی، همه چیز در حد نهایتش بود. جو آنقدر خاص بود که مثلا اگر در یک عملیات پیروزی ای حاصل میشد و به رزمندهها 20 روز مرخصی تشویقی میدادند که بروند خانههایشان استراحت کنند، کسی در خانه اش دوام نمی آورد و همه خیلی زود برمی گشتند جبهه.
در چه تاریخی جانباز شدید؟
همان اوائل جنگ. بیست و چهارم آبان بود، حوالی 12 ظهر. ما در کوی ذوالفقاریه آبادان مستقر بودیم .به ما گفته بودند که حوالی ظهر احتمال حمله نیروهای عراقی وجود دارد . من و چند نفر از دوستانم چون حدود دوهفته بود که در گل و خاک و لجن بودیم، گفتیم شاید امروز شهادت قسمت ما بشود، رفتیم کنار رودخانه بهمن شیر یک چاله داخل زمین کندیم و تنی به آب زدیم و غسل شهادت هم کردیم. حدود نیم ساعت بعد بود که حمله عراقیها با توپ و تانک و تیربار شروع شد. همان جا یک خمپاره خورد روی زمین و ترکشش به پشت یکی از بچهها به اسم احمد فراهانی اصابت کرد. من احمد را روی دوشم گرفتم، میخواستم او را به بیمارستان صحرایی برسانم. همین طور که احمد روی دوشم بود و من میگفتم: احمد اقا الان میرسیم، الان میرسیم، یک خمپاره دیگر هم نزدیک ما به زمین خورد. همان لحظه با اولین ترکش خمپاره صورت من به طور کامل از بین رفت؛ سه تا ترکش هم به پای چپم خورد.
از آن لحظه چیزی خاطرتان مانده؟
نه فقط متوجه انفجار خمپاره شدم، دیگر هیچ چیزی نفهمیدم. بعدها شنیدم که من را رسانده بودند بیمارستان طالقانی آبادان، بعد هم با هلی کوپتر فرستاده بودند بیمارستان بوشهر و از آنجا هم با هواپیما اعزام شده بودم به تهران. حالا یادم نمی آید که درد داشتم یا نه، فریاد میزدم یا نه، فقط میدانستم که زخمی شدم .
می دانستید صورت تان ترکش خورده؟
نه حتی نمی دانستم که کجای بدنم زخمی است... خیلی به هوش نبودم. اینطور که دوستانم میگویند من ظهر تاسوعا مجروح شده بودم و روز عاشورا رسیده بودم تهران. اول من را برده بودند بیمارستان طالقانی که پذیرش نشده بودم، بعد هم فرستاده بودند بیمارستان سوانح سوختگی شهید مطهری .
از کی متوجه شدید که مجروحیت شما اینقدر خاص است؟
دیگر از روز دوم فهمیدم که صورتم ترکش خورده. چون مدام باید یک نفر بالای سرم من بود. به خاطر اینکه فک بالای من کاملا از بین رفته بود، یعنی بینی و لب بالا. این لبی هم که الان میبینید، از همان لب پایینم است که بریده اند آورده اند بالا. به خاطر همین دهانم اینقدر کوچک شده. یعنی با یک لب پایین برایم یک دهان نصفه نیمه درست کرده اند. آن روزهای اول روی صورتم تکههای گوشت آویزان بود و به خاطر اینکه بینی هم از بین رفته بود، راه تنفسی ام مدام بسته میشد و یکی باید حتما بالای سرم میایستاد و این راه را باز میکرد. یا اینکه احساس میکردم یک چیزی مثل سنگریزه توی دهانم است، دست میانداختم و از توی دهانم تکه استخوان خرد شده بیرون میکشیدم.
اولین بار کی چهره جدیدتان را دیدید؟
دو هفته بعد از اینکه بستری شده بودم. تا آن روز نگذاشته بودند خودم را توی آینه ببینم. اما آن روز یک کمی جراحت پایم بهتر شده بود، با ویلچر خودم رفتم سمت دستشویی و آنجا در آینه صورتم را نگاه کردم. همه صورتم پانسمان بود. من پانسمان را باز کردم و برای اولین بار دیدم که یا قمر بنیهاشم چه اتفاقی برایم افتاده. دیدم صورتم کاملا متلاشی شده. بینی که کاملا رفته بود، فک بالا را نداشتم، پلک پایینم از سمت چپ تا کنار لب باز باز بود. این پلک به جایی وصل نبود، جوری که گوشه اش را میگرفتم بلند میکردم کره چشمم معلوم بود. اصلا دیگر صورتی در کار نبود. این صورتی که الان میبینید بعد از 58 بار عمل جراحی برایم درست کرده اند، هر تکه اش هم را هم یک جا برداشته اند. از پیشانی ام بینی درست کرده اند، پوست داخل دهانم از پوست بازوی چپ و لگنم است. چشم راستم هم که از همان زمان نابینا شده، بویایی ام هم کلا از بین رفته.
شما با یک صورت سالم به جبهه رفته بودید، یک جوان 24 ساله هم بودید اما آن روز یک چهره متلاشی شده توی آینه دیدید، چه احساسی داشتید؟
باور کنید احساس خاصی نداشتم، میگفتم زودتر خوب بشوم برگردم جبهه. دغدغه اصلی واقعا همین بود.
روند درمان را از همان زمان شروع کردید؟
بله از همان موقع تا همین حالا این جراحیها ادامه دارد.تا حالا 58 جراحی سبک و سنگین روی صورت من انجام شده تا اینی که الان میبینید بشود. البته تا سال 62 که من دوباره به جبهه رفتم، حدود 26 بار جراحی شدم.
یعنی با وجود اینکه مجروح بودید باز رفتید جبهه؟
بله. اما بعد از چند ماه زخمهایم عفونت کرد و دوباره برگشتم بیمارستان. بعد از آن من را فرستادند انگلیس . هفت ماه هم آنجا بستری بودم و آنجا برایم دندان مصنوعی کار گذاشتند. بعد از آن برگشتم ایران. بعد حدود سال 70 بود که پرفسور تسیه از فرانسه به ایران آمد، پانزده بار هم زیر دست ایشان جراحی شدم. هر چندباری هم که عمل میکردم یک چهره جدید پیدا میکردم.
موسوی(همسر جانباز):از وقتی که ما ازدواج کردیم آقای مروتی سه تا چهره عوض کرد . آن موقع 28 بار عمل کرده بود، در این سالها 30 بار دیگر هم عمل کرد.
چه سالی ازدواج کردید؟
سال 64.
چطور شد ایشان را بعنوان شریک زندگی انتخاب کردید؟
ما به هم معرفی شدیم. پدر من آن موقع از روحانیان مبارز بودند و در محله خواهر ایشان فعالیت داشتند. خانواده ایشان عید غدیر به خواستگاری من آمدند وبا اینکه من اصلا قصد ازدواج نداشتم، چون سنم کم بود. اما با ایشان که حرف زدم نظرم عوض شد، به پدرم نامه نوشتم که من با این ازدواج موافقم.
چندساله بودید؟
حدود پانزده سال.
پدرتان موافقت کرد؟
نه اصلا. کل خانواده مخالف بودند. البته حرفشان این بود که ما مخلص جانبازها هم هستیم مدیونشان هستیم اما دختر ما از روی احساسات دارد تصمیم میگیرد و ممکن است بعدا پشیمان بشود. اما من دوباره به پدرم نامه نوشتم که من احساساتی نشدم. من از همان لحظه اول که با ایشان صحبت کردم، مجذوب شخصیت، ایمان و تقوای ایشان شدم. دیدم همسرم یک مرد شجاع است که برای دفاع از ناموس و کشورش تا این حد از خودگذشتگی کرده. بالاخره بعد از 9 ماه مخالفت خانواده ام موافقت کردند.
بعد از ازدواج شما باز هم ایشان جبهه رفتند؟
بله...فرزند اولم تازه به دنیا آمده بود، فکر کنم 45 روزه بود که آقای مروتی مارا گذاشت ورفت جبهه. تا 9 ماه بعد . وقتی که برگشت پسرم اصلا او را نمی شناخت. البته هربار هم که جراحی میکرد و با یک قیافه به خانه میآمد، بچهها وقتی کوچکتر بودند بهانه میگرفتند میگفتند که ما همان بابای جانباز خودمان را میخواهیم. فکر میکردند این یکی دیگر است.
مروتی: بگذارید این را بگویم که من و بقیه جانبازان کشورمان، واقعا مدیون همسران خود هستیم. اینها آدمهای خاصی هستند که با وجود اینکه میدانند زندگی در کنار یک جانباز چه سختیهایی میتواند داشته باشد باز قبول میکنند که شریک این زندگی سخت بشوند.
موسوی: من واقعا خدا را شکر میکنم که لیاقت همسری یک جانباز را داشتم. خدا را شاکرم که فرزندانی تربیت کردم که قدردان رشادتهای رزمندههای دوران جنگ هستند. الان به نوه کوچکم هم همه اینها را گفته ام. نوه ام میداند که پدربزرگش یک قهرمان است. یادم است آن موقع که بچههای خودم کوچکتر بودند همیشه میگفتند چرا هرکسی بابای ما را میبیند میخندد، چرا قیافه اش را مسخره میکنند، حتی بعدها یکی از دخترهایم گفت که هر روز از پول تو جیبی اش صدقه کنار میگذاشته که کسی به پدرش در خیابان نخندد. ما و بقیه خانوادههای جانباز این روزها را گذراندیم؛ ساده نبود اما بهای آرامش این روزهای کشورمان است اصلا پشیمان نیستیم.
آقای مروتی شما چطور؟ هیچوقت از مسیری که رفتید و شما را به این شکل از جانبازی رساند، پشیمان نشدید؟
نه ...خدا نکند که پشیمان بشوم. اگر هم حسرتی باشد به خاطر این است که دوستانم شهید شدند و من ماندم... به خاطر اینکه لایق شهادت نبودم.
منبع:جامجمآنلاین
انتهای پیام/