«نویسنده مرده است» رسالهای در باب فنون بازیگری است
به گزارش گروه فرهنگی آنا از روابط عمومی گروه نمایش موج در این یادداشت آمده است: «نویسنده مرده است» آرش عباسی، در ظاهر، کلاسیکترین فرم دراماتیک را نشان میدهد: در صحنه، دو شخصیت، کشمکشی را زندگی میکنند که از طریق دیالوگ بیان میشود و از صحبتهایشان رفته رفته خلق و خو، زندگی شخصی، اشتیاق و تنش هایشان بروز مییابد. اما از این تعبیر نخست، نکات دیگری نیز بر میآید که فرم درام و عناصر سازندهاش را با بحران مواجه میکند. دیالوگ، موضوع نمایش، خود شخصیتها و فضایی که در آن بازی میکنند، الگوهای عرف نمایشی را در هم میشکنند و مرز میان خیال و واقعیت را به بحث میگذارند.
کشمکش میان شخصیتها به طور مداوم بریده و چند پاره میشود. نه به شیوهای خطی به سوی نقطه اوج پیش میرود و نه در یک فاجعه فرود میآید (گرچه چندبار اینگونه به نظر می رسد). داستان به خاطر روایات گوناگونی که شخصیتها از خود نقل میکنند، ویا بهتر است بگوییم به واسطه نمایشهایی که از خود و از احساساتشان و برنامههایشان برای هم بازی میکنند، دستخوش تناقض میشود و صحنه نیز به جای آنکه به فضایی نمادین تبدیل شود عملاً و به تدریج به عنوان میدان حقیقی نمایان میگردد.
درست در اینجا تعبیر دوم بروز مییابد: وانمود کردن جزو قراردادهای نمایشی به حساب نمیآید، بلکه خود موضوع درام است. چیزی را شکل نمیدهد، جوهره آن را میسازد و کشمکشی که شخصیتها با خود به صحنه آوردهاند عشق نیست (آنگونه که از عنوان فیلمی که درباره آن بحث میکنند بر میآید) حتی مرگ هم نیست (آن گونه که از نمایشنامهای که آنها را در میان گرفته است بر میآید)، نه به موضوع نمایش مربوط میشود و نه به ورای آن بر میگردد، بلکه به ناممکن بودنِ شخصیتها در درون واقعیت (یا خیال) مربوط میشود و یا به گونهای دیگر به ناممکن بودن خودِ تئاتر به عنوان فرم اشاره میکند.
کشمکش لیلی و فرهاد میان عشق ورزیدن و نورزیدن نیست، بلکه میان عشق ورزیدن و تظاهر به نورزیدن آن است، میان عشق نورزدیدن و تظاهر به عشق ورزیدن است، میان عشقی خیالی و عشقی پنهان است... و به همین ترتیب، مرگ پایان نویسنده نیست بلکه تکمیل کننده اثرش است و بنابراین آن نیز نادیده انگاشته شده، به تعویق افتاده و رانده شده باقی میماند.
آرش عباسی با نمایشنامهاش حکم به غیرممکن نه تنها در مفهموم تراژیکاش، بلکه به مفهموم خودِ درام میدهد. با تمام این تفاصیل میتوانیم بگوییم که خود را در برابر مسیر کاملاً شخصی نویسنده در برابر تئاتر مییابیم، آن هم در عصر پسا- دراماتیک. «نویسنده مرده است...» متنی رئال و همزمان متناقص است و مکانیزم نمایشیِ تمام عیاری را معرفی میکند که نه تنها محبوس نمانده بلکه از معاصر بودن و تناقضاتش عبور کرده و از این چهار دیواری به بیرون تابیده شده است، تنها به یک دلیل ساده که درآن دیوار چهارمی وجود ندارد و به این ترتیب از منتهای درام و عرفیاتش فراتر میرود.
و در نهایت، سطحی از وقایع وجود دارد که در مکانی اتفاق میافتند: درست مثل نمایشنامههای مطلوب، تنها و منحصراً از طریق دیالوگ پیش میرود. بازیای درست به مانند کشتارهای بیرحمانه که همزمان ساده صورت می گیرند در میان است و تماشاگران که از جایگاه خود به آنها چشم دوختهاند را به عنوان شاهدانی در لباس همسایگان خانه فرا میخواند تا درگیر آن شوند. این تماشاگران آن جا دعوت شدهاند که در ابتدا باور کنند و سپس به همه چیز، حتی به نقش و موقعیت خودشان نیز به دیده تردید بنگرند.
آیا آنهایی که روی صحنهاند بازیگرند و به جای فریب دادن ما با جوهره تئاترشان، یکی به دیگری، هر بار باور پذیر و با واژگون کردن بازی به طور منظم بخشهای مختلفی از خود را به نمایش میگذارند؟
و نقش ما به عنوان تماشاگر در قبال این رویا پردازی که هر بار از هویتاش پردهبرداری میشود به جای آنکه به عنوان قانون تئاترال جای خود را تثبیت کند چیست؟
نمایشی که باور نشدن را تقاضا میکند، درامی که مجبور به خود انکاریاش است، حکم مرگ نویسنده، رسالهای درباب فنون بازیگری که در پایان، بازتاب خردمندانه ولو ظالمانهای را درباره فنون زندگی هویدا می کند.
انتهای پیام/