دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
محسن بوالحسنی*

به بدرقه محمدرضا رستمی/ ذکر جمیل پاییز یا اندوه رفتن دوست؟

به قول حبیب، پاییز یهو می آد، توی یه روز. پاییزی که پر از تغییر و احتمال و غروبه. خب که چی؟
کد خبر : 127809

پاییز هم مثل همه فصلای دیگه است که یه روز شروع می شه و یه روز تموم. یه سری ها توی پاییز به دنیا می آن و یک سری هم توی پاییز از دنیا می رن. این مائیم که فکر می کنیم همه چیز این جهان قابل تحلیل و توضیح و ادا اصوله. اصلا پاییز برای کسایی خوبه که عینک گرد می زنن و درباره همه چی حرف می زنن و توی پاییز دوزشون حتما بالاتر می ره و یادشون می ره که بوف کور و صادق هدایت نوشته نه صادق چوبک. به هر صورت پاییز یهو می آد. حبیب این و می دونه که دل تنگی ش با خیلیا فرق می کنه. مث وقتی که بی قرار جمشید می شه. بگذریم. با این همه پاییزم یه فصلی مثل فصلای دیگه است. یه کم شاعرانه، یه کم عاشقانه و در نهایت یه کم هم دو نفره. بعضی از این دو نفرا توی پاییز یه نفر می شن. اینش یه کم ناجوانمرادنه است. بعضیا اسیر خاک می شن توی پاییز و آدم نمی تونه حدس بزنه که توی پاییز زیر خاک رفتن بهتره یا توی زمستون وسط یه خروار برف. شاید حبیب می دونست که هیچی نگفت. شایدم توی همه چیز رازی وجود نداره و ما خیلی دوست داریم راز بسازیم و کسی هم نباشه که این راز و فاش کنه و برملا. کلمات از این به بعد با یه موسیقی زیرصدا به گوش شما می رسه. یه ویلولن سل که کشیده می شه روی مخ و یهو آدم یاد اهل قبورش می افته. اهل قبور فقط رو زمین و توی دل خاک نیست. مثلا بم. ارگ بم. مردمی که زیر ارگ بم خاک شدن. سیاه. سوخته. خرمایی. بچه. زن. پدر. همه با هم خاک شدن و یکی شون باقی موند و وای به اون یکی. زمستون بود دیگه. حالا همه اون یه نفرایی که از خرابه های بم جون سالم به در بردن، یه قبرستون آدم و توی سینه شون با خودشون هر جا که برن می برن و شاید لبخندم بزنن. ولی این لبخند کجا و اون لبخندی که سال ها پیش هویتش و توی یه گرگ و میش زمستونی به خاک کشید. حبیب می دونه «به خاک کشید» یعنی چی. حبیب می دونه که پاییز چرا هیشکی برنمی گرده. اهل کلمه، ممکنه توی هر فصلی به دنیا بیان و توی هر فصلی برن. چارفصل خدا همینه. چرخه می چرخه. بعضی میان و بعضیا می رن که إنالله وإنا إلیه راجعون. آخرش همینه. شاعر و نویسنده و بقالش هم فرق نداره. همه برمی گردیم. اینطوری هم نیست که هیشکی توی پاییز برنگرده. بعضی ها هم بر می گردن به موطن اصلی‌شون. مثل حبیب، مثل جمشید، مث «محمدرضا رستمی» که رفت. مثل اون مرد لاغری که صب تا شب سرشو می کرد توی روزنامه و می گفت: «همینه آبرو...»


* روزنامه‌نگار/ منتشرشده در صفحه آخر روزنامه فرهیختگان امروز


انتهای پیام/

برچسب ها: رضا رستمی
ارسال نظر
هلدینگ شایسته