از مه گیلان تا آتش فتح بستان؛ شهیدی که میگفت: ما سرباز امام زمانیم
به گزارش خبرنگار خبرگزاری آنا؛ در مهِ خنک صبح ششم آذرماه سال ۱۳۳۸ آنگاه که نخستین نور خورشید، سقفهای گلی و بامهای ساده روستای فخرآباد گیلان را همچون لحافی سپید نوازش میداد، پسری به دنیا آمد. آن کودک، فرزند حسین آقا و آخرین قطره امید خانواده بود. حسین آقا مردی زحمتکش که در نگاه اهالی، به «خیر» مشهور بود. اما چه کسی گمان میکرد آن نوزاد چشمبهراه، روزی نامش در دفتر ایثار و مقاومت ثبت شود؟
طوفان یتیمی
نامش را «احمد» گذاشتند. احمد کوچک، همان روزها که دستان ناتوان پدر در زمین خشک میلرزید، در آغوش پدر آرام گرفت؛ و صدای گریهاش، خانه را با آن دیوارهای ساده لبریز امید کرد. آن طفل، وقتی کنار سجاده پدر مینشست، نگاهش معنایی داشت: گویی پیش از آنکه آیهای بر زبان جاری شود، دلش راهی به آسمان یافته بود.
اما زندگی با بیرحمی خود، زود دست بر سر او کشید: احمد هنوز نه سالگی را به چشمی کامل ندیده بود که پدر از دنیا رفت و دو سال بعد، مادر نیز از در خانه رخت بربست. یتیمی برای کودکی معصوم، غمی سخت، اما شاید نویدی برای آغاز مسیر متفاوت بود.

در آن سالهای تاریک، برادر بزرگتر «محمد» چراغ خانواده را نگه داشت. محمد با دل، وفا و حس مسئولیت، سنگینی سهم پدر و مادر را بر دوش کشید. احمد را با خود به تهران آورد؛ شهری بزرگ با کوچههای تنگ و آدمهای ناشناس! اما برای آن پسربچه گیلانی، همین کوچههای تهران حکم «قطعهای از جهان» را داشت.
در آنجا بود که عشق به قرآن و ایمان علاوه بر خانه برادر، در مدرسه هم به او یاری رساند؛ آن هم در مدرسه «فلسفی»، احمد در قامت دانشآموز با هر نگاه، با هر لبخند، با هر درس خوانده، طراوت ایمان را نشان میداد، به گونهای که معلمان و همکلاسیها او را با اخلاق نیک و پشتکار میشناختند.
فریاد آزادی در محرم خونین
سالهای ۵۶ و ۵۷ وقتی تهران پر شد از صدای «اللهاکبر» جوانان انقلابی. در میان این شور و التهاب، احمد با جوانی پرحرارت و قلبی مشتاق، پرچم را بر دوش میکشید. در قیام روز تاسوعا و عاشورای ۵۷ وقتی صفوف نیروهای رژیم با باتوم و مشت به سوی جمعیت حمله میکرد، بسیاری میترسیدند؛ اما احمد میایستاد، آن هم بیهراس! گویی جانش را داده بود برای فریاد آزادی.
پس از پیروزی انقلاب، احمد دیپلم ریاضی را گرفت. مشغول به کار و مطالعه بود، در مساجد محل حضوری فعال داشت، محافل قرآنی و دینی را جدی گرفت و هر فرد مخلص و با ایمان را دوست داشت.
وقتی در اوایل انقلاب کم کم خطاهای انحرافی آشکار شد، در دل جوانیاش، سه دشمن آشکار داشت: منافقین، کمونیستها و هر گروه لیبرالی که به سازش با باطل تن میدادند. او اهل سازش نبود و با هر انحراف و لغزشی بیپروا مقابله میکرد.

جایی که «سرباز امام زمان بودن» یک افتخار بود
با شروع جنگ تحملیلی وقتی روزی به او پیشنهاد شد تا در تهران بماند، احمد ناراحت شد، زیرا دلش جایی دیگر بود؛ جایی در میان خاک جبهه، میان رزمندگان اسلام. آن روزها که فرمان آمد برای تکمیل صفوف جبهه او مشتاقانه دست بلند کرد.
«احمد جعفرنژاد» گروهانی را در نیروی زمینی ارتش انتخاب کرد که معروف به گروهان جانبازان اسلام بود که تمام مأموریتهای آنها با برادران پاسدار انجام میگرفت. آنجا هم احمد به خودسازی پرداخت، با اینکه میتوانست به خط مقدم نرود، اما او و دوستانش داوطلبانه راهی را انتخاب کردند که مدتها آرزویش را میکشیدند. در مرخصی که به تهران آمده بود به خانواده میگفت یکی از بزرگترین مزیتهای جنگ این است که برادران پاسدار و ارتش با هم متحد هستند و همکاری خوبی ایجاد شده است. بعد هم با تأکید زیاد میگفت: «ما سرباز امام زمان هستیم.» برایش، کشور ایران مملکتی بود اسلامی با قانونی الهی و با رهبری دینی.

بصیرت در غبار فتنه؛ پاسداری از قانون در برابر انحراف
واکنش احمد در چالشهای غبارآلود سیاسی روزهای نخست جنگ تحمیلی درباره فرماندهی بنیصدر در دفتر خاطراتش این گونه ثبت شده است که «…صدای خبر را شنیدیم: برکناری بنیصدر توسط امام… مخالفین، با فحش و تهمت باریدند…»، اما او با همان روحیه انقلابی و بصیرتی که داشت، وقتی از او سؤال شد نظرش درباره تغییر اوضاع چیست، با آرامش پاسخ داد: «مشکلی نیست؛ امام بارها گفته بود اگر کسی از حدود اسلام و قانون اساسی خارج شود، حق را پس میگیرم.»
کرخه نور؛ جایی که سنگرها با نماز جماعت بنا شدند
روزها میگذشت احمد در ۲۲ تیرماه سال ۱۳۶۰ وارد شهر حمیدیه اهوازو خط مقدم جبهه شد و با چند نفر از دوستان و فرمانده اش به نام شهید علیرضا صادقی وارد منطقه کرخه کور (کرخه نور) شدند. نکته جالب اینجا بود قبل از آنکه سنگر و خاکریز ساخته شود، احمد و همرزمانش چادر زدند، حسینیه ساختند، نماز جماعت، دعا و توسل؛ فضایی برای جانهای خستهای که از غربت و تیر و آتش خسته بودند. در همان شبها، ایمانهای سرشار این جوانان جان تازهای گرفت و دلهایشان آرام شد.
در عملیاتی به نام «رمضان» در محور حمیدیه و کرخه نور، احمد با آرپیجی و دیدهبانی در خط اول بود. آتش دشمن، گاه نفس را بند میآورد؛ اما پیشانی رزمندگان با حضور او شکست نمیخورد.
بعد از آن، در عملیات «طراح»، در کرانه جنوبی رودخانه کرخه، وقتی آتشبار دشمن سنگینتر میشد، و همرزم صمیمیاش، علیرضا ربانی، بر اثر اصابت گلوله شهید شد؛ بسیاری در آن لحظه امید را از دست دادند. اما احمد در آن داغ، آرامشی ویژه داشت. کنار پیکر دوستش ایستاد و با صدایی گرفته گفت که «آرزوی ما هم جز این نبود…»
وداع مقدس در حرم حضرت معصومه (س)
آن جوان عاشق، حتی وقتی مرخصی گرفت، نتوانست آرام بگیرد. گویی درونش ندای دیگری میشنید. در همان مرخصی آخر وقتی به تهران آمد تا خانواده را ببینید اغلب شبها، بیتابی میکرد. گاهی به دیوار خانه نگاه میکرد؛ گاهی دستش را بر سینه میگذاشت و با خود زمزمهای داشت: «…انشاءالله لیاقتش را دارم که جزو آن دسته باشم…» و خیلی زودتر از آنچه مرخصیاش را تمام شود، راهی جبهه شد، منتها قبل از بازگشت به جبهه، زیارتی رفت؛ به حرم حضرت معصومه (س). دلش پر از امید بود و آن زیارت، برایش وداعی مقدس بود؛ وداع با دنیای خاکی، با خانواده، با خاطره.

حماسه فتح بستان: پروازی سرخ بر فراز خاکریزها
در آخرین دوره حضور در جبهه، این بار مهیای نبردی سختتر شد. در ۹ آذرماه سال ۱۳۶۰ در عملیات در فتح بستان، هنگامی که رزمندگان اسلام در خاکریز دشمن گام گذاشتند، احمد در خط مقدم بود. خاک، دود، گلوله… و او که با آرپیجی در دست، دیدهبانی میکرد. در میانه آن میدان، ترکش سهمگینی به او خورد، وقتی به او رسیدند، جسم بیجانش را دیدند که سر از بدنش جدا شده بود. آن لحظه، سکوتی سنگینتر از انفجارها غلبه کرد و همرزمانش یکصدا سوگند خوردند به ادامه راه.
پیکر مطهر احمد جعفرنژاد ۲۵ روز در منطقه ماند، پس از آزادی منطقه، پیکر او بازگردانده شد و در ۵ دیماه ۱۳۶۰ در قطعه ۲۴ شهدای بهشت زهرا (س) تهران در خاک سپرده شد. جمعیت، اشک، فریاد «یا حسین» و سکوتی مقدس… همه نشان از ارزش داشت.
انتهای پیام/


