روایتی از کتاب «کوچه نقاشها»؛ سر چمران را بدهید، کار تمام است
به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری آنا، همزمان با شهادت «سید ابوالفضل کاظمی» راوی کتاب «کوچه نقاشها» بخشهایی خواندنی از این کتاب به قلم راحله صبوری منتشر میشود.
شهید «سید ابوالفضل کاظمی» رزمندهای بود که در کنار شهید چمران و در گروه شهید اصغر وصالی با عنوان «دستمال سرخها» در کردستان فعال بود و با شروع فعالیت ضدانقلاب در کردستان، همراه شهید قاسم دهباشی و شهید محمد بروجردی به کردستان رفت و در درگیریهای سنندج و پاوه به گروه شهید چمران پیوست. او همچنین در فعالیتهای انقلابی شرکت داشته و عضو کمیته استقبال از امام خمینی (ره) در زمان ورود ایشان به کشور بوده است.
آنچه در ادامه میخوانید بخشهایی از این کتاب جذاب است؛
با ورود اصغر(وصالی) و نیروهایش، تعداد ما به ۱۳۰ نفر رسید. ما چند مخبر داشتیم که برای ما از تحرکات ضدانقلاب خبر میآوردند. آنها خبر آوردند که ضدانقلاب در تدارک محاصره شهر است. آن موقع بین دکتر چمران و اصغر وصالی کمی اختلاف وجود داشت. هدف هر دو، کندن ریشه ضدانقلاب بود. دکتر چمران بیشتر به صلح و آرامش و انجام کار فرهنگی در باره ضدانقلاب تمایل داشت و میخواست تلفات و کشتار کمتر باشد؛ اما اصغر وصالی موافق مصالحه نبود. او بیکله بود و میخواست روی ضدانقلاب را با جنگیدن کم کند.
دکتر گفت: «من نمیدونم ضدانقلاب که اینقدر دم از خودمختاری میزنه، آیا میدونه این کلمه چه معنی داره؟ خیلی دوست دارم یکی از افراد هسته اصلیشون اینجا بود تا معنی خودمختاری رو ازش میپرسیدم.»
همان روز رضا عسگری و مهدی مقدمنژاد کمین گذاشتند و دو تا از آنها را اسیر کردند و کتبسته آوردند پیش دکتر.
آقای چمران ازشان پرسید: «شما سر چی میجنگید؟ ما با شما جنگ نداریم. ما نیامدهایم صاحب چیزی بشیم.»
کرد ضدانقلاب گفت: «ما خودمختاری میخوایم.»
دکتر پرسید: «میخوای چه کار؟»
طرف گفت: «میخوایم درختمان را ضدعفونی و سمپاشی کنیم. ما کشاورزی میخوایم.»
دکتر سری به علامت تأسف تکان داد و گفت:ـ حدس میزدم چنین چیزهایی بگن. اصلاً نمیدونن جنگیدن با انقلاب، اول به خودشون لطمه میزنه. هم به خودشون و هم به زن و بچههاشون ظلم میکنند.
وقتی مخبرها خبر آوردند که شهر همین روزها محاصره میشود، هر لحظه چشم به راه حادثهای بودیم. به دستور دکتر، هر چه گونی داشتیم، آوردیم و تو کوچههای شهر سنگر ساختیم. چند تا از خانههای بومی را مقر کردیم؛ البته با رضایت صاحبخانه و با این شرط که اگر ضدانقلاب صاحبخانه را گرفت، بگوید ما به زور وارد خانهاش شدهایم.
من و قاسم، سرتیم دو تیم پانزده نفره بودیم و در دو سوی جاده نوسود موضع گرفتیم.
بچهها و حتی پاسدارهای بومی همکاری و از جان گذشتگی کردند. قاسم طاهری و حسین محمودی با من بودند. قاسم طاهری، از مبارزان قدیمی و شجاع انقلاب بود. او قبل از انقلاب، در گارد جاویدان شاه بود که راهش را پیدا کرد و قاتی انقلابیها و عاقبت به خیر شد. البته خیلی از بچههای تهران و همدان و اصفهان در پاوه بودند که اسمهایشان از یادم رفته. غفور و عماد، از بچههای کرد و پیشمرگ بودند و خیلی زحمت کشیدند. یاد همهشان بهخیر.
هدایت کار با دکتر چمران بود. دکتر، غیر از آرامش و تسلی روحی، مسائل نظامی و تاکتیک را هم آموزش میداد. مثلاً میگفت: «تا مطمئن نشدهاید، تیر نزنید، و اول جاتون رو محکم کنید و بعد تیر بزنید.»
دکتر اخلاق و رفتارش عارفانه بود. هر کاری که میکرد، برای ما درس بود. بیشتر وقتها در سکوت بود، و اگر جملهای میگفت، هدایتگر بود. در آن روزهای نفسگیر، هیچ وقت ندیدم سر کسی داد بکشد یا عصبانی بشود و فحش بدهد. `
آن شب دکتر یک دست پیرهن شلوار چریکی مدل پلنگی پوشیده بود. با آن کلاه روسی و سلاح کلاش که همیشه روی دوشش بود، بسیار قرص و محکم به چشم میآمد. حدود ۳۰ نارنجک را قطار روی فانسقهاش بسته بود. ما ریختیم دورش و منعش کردیم و گفتیم: آقا، اگر یک ترکش نخودی بخوری، کارت تمام است. داغون میشی.
دکتر، اما گوشش بدهکار نبود. مانده بودم در آن حال و هوای ترس و وحشت چطور میتواند آرام باشد. مرگ در انتظار بود و دکتر گاهی وقتی لبخند هم میزد!
من که ادعای زرنگی داشتم، دلم مثل سیروسرکه میجوشید. درونم غوغا بود. نمیدانستم چه بر سرمان خواهد آمد. زور و سلاح ضد انقلاب و شمار نیرویشان به ما میچربید. تا آن موقع هیچ کمکی از شهرهای دیگر و ارتش به ما نرسیده بود. انگار هیچکس تو دنیا نمیدانست ما هم وجود داریم و اسیر ضدانقلاب هستیم. درست است که به میل خودمان رفته بودیم؛ اما یک کمکی میبایست میرسید تا از پس ضدانقلاب بربیاییم. همانقدر هم خوف و وحشت به جان مردم بیچارهی پاوه افتاده بود. همه به خانههایشان پناه برده و در و پنجرههایشان را کیپ کرده بودند. صدا از کسی در نمیآمد!
من یک پیرهن و شلوار خاکی پوشیدم. فانسقه را روی پیرهن محکم بستم و سه ـ چهار نارنجک رویش قطار کردم. چهار خشاب را با چسب نواری، سر و ته به هم چسباندم تا وقت درگیری فشنگ کم نیاورم. اهل کلاه آهنی هم نبودم.
غروب یک روز، ضدانقلاب بدون شلیک حتی یک تیر، شهر را کامل محاصره کرد.
چند هزار نیروی مسلح از روی ارتفاعات دور تا دور شهر حلقه زدند و بعد، در تاریک و روشن هوا، صدای شلیک چند تکتیر از طرف ژاندارمری معلوم کرد که درگیری از آنجا شروع شده. ژاندارمری، رو به جادهی نوسود بود. برای همین، صدای تیرها و درگیریها به ما نزدیکتر بود. دست که به سلاح بردیم، مثل فیلمهای سرخپوستی، باران تیر از رو ارتفاعات سرازیر شد. جواب تیر را با تیر دادیم؛ اما نمیدانستیم جای دقیقشان کجاست. همهاش کوه و صخره بود. از برق تیرهایشان میفهمیدیم کجا هستند. زیر لب اشهدم را خواندم و دلم را به خدا دادم.
چند گلوله آرپیجی و خمپاره دوروبرمان نشست و بعد، از سمت ژاندارمری، یک نفر از بلندگو گفت: ـ امروز خیانتها معلوم میشود. آی مردم، آی پاسدارهای بومی، ما با شما هیچ کاری نداریم. طرف حساب ما، چمران و اصغر وصالی و پاسدارها هستند. ما فقط سر اینها را میخواهیم. با بقیه کاری نداریم.
بعد از تهدیدها، تیراندازیها کمتر شد و تاریکی، فرصت جنگ تن به تن نداد و کار تقریباً خوابید. تو محور ما، کسی مجروح و زخمی نشد؛ اما تهدیدهای ضدانقلاب که میدانستیم از سر شوخی نیست، مو بر تنمان راست میکرد. میخواستند خوفی در دلمان بیندازند و وادار به تسلیممان کنند.
تا نزدیک سحر، صدای تیراندازی از گل و گوشهی شهر میآمد. بچهها را در سنگر گذاشتم و رفتم پی حاجقاسم. میخواستم از حالش باخبر شوم. قاسم را در پناه یک شیار در سجده دیدم. حیران ماندم که این آدم چه روح بزرگی دارد. در آن گیر و داری که بین مرگ و زندگی دست و پا میزدیم، او نماز شب میخواند.
در شب مرگ و زندگی هم از خدا غافل نبود. همینطور که قاسم را نگاه میکردم و منتظر بودم تا نمازش تمام شود، دوباره صدای بلندگو آمد:ـ ما فقط سر چمران را میخواهیم. خودتان سر چمران را بدهید، کار تمام است. هر کس با چمران همکاری کند، فردا در میدان شهر دارش میزنیم...
واقعاً دل آدم میلرزید. ناخودآگاه آیهی «الا بذکرالله تطمئنالقلوب» را چند بار زمزمه کردم. از خدا خواستم حالا که قرار است به دست کوملهی نامرد بمیرم، دستکم دلم قرص باشد و با گردن راست کشته شوم. چه شبی بود؛ شبی که به اندازهی هزار شب طول کشید. انگار نمیخواست صبح شود.
میبایست ترس را در خودم میکشتم تا سر پا بمانم. هر لحظه منتظر بودم بریزند با کارد سلاخیشان سرم را ببرند یا با یک گلوله کارم را تمام کنند؛ همان کاری که بارها با رفقایمان کرده بودند. این ذهنیتی بود که از ضدانقلاب داشتم و جز این چیزی ندیدم. با قساوت میکشتند و ذرهای رحم و مروت در دلشان نبود.
حاجقاسم در نماز بود که اذان صبح را گفتند. تک و توک مردم تو خانههایشان اللهاکبر گفتند. با آن تهدیدها، اگر کسی میخواست یک قطره آب یا لقمهای نان بهمان بدهد، پس میافتاد و دیگر جرأت نمیکرد پایش را از خانه بیرون بگذارد.
قاسم وقتی نمازش تمام شد، دستی به صورتش کشید و گفت: «ذکر خدا را که فراموش نکردهای، سید؟ اینجا فقط ذکر خدا و صلوات به کار آدم میآد. دوازده بار بگو یا حی یا قیوم تا دلت آروم بشه.»
آن موقع در عالم جوانی، از خودم میپرسیدم: چرا قاسم در همه حال دلش را به این ذکرها خوش کرده. من دنبال سلاح و فشنگ و امکانات بودم تا جلوی دشمن بایستم. نمیدانستم شمشیر ایمان بُرندهتر است.
هوا روشن شده بود که با هم به طرف ژاندارمری راه افتادیم. نزدیک ساختمان ژاندارمری، چند جنازه از کردهای بومی و پاسدارها افتاده بود؛ اما کسی نمیتوانست آنها را جمع کند؛ یعنی فرصت و جا و مکانش نبود.
چمران در ساختمان ژاندارمری بود. دستش تیر خورده و باندپیچی شده بود؛ اما به روی خودش نمیآورد. ما را که دید، گفت: «برید روی آن ارتفاع، یک درگیری الکی درست کنید تا هلیکوپتر بشینه و مهمات و غذا بریزه.»
طبق دستور دکتر، روی ارتفاع تپهمانند مشرف به شهر رفتیم؛ اما هر چه به طرف ضدانقلاب تیراندازی کردیم، هیچ جوابی ندادند. انگار باز منتظر شب بودند تا تلافیاش را در بیاورند. سیاهی شب خودش خوف میآورد و آنها راحتتر و با آزادی بیشتر تو دل شب حمله میکردند.
ساعت حدود ۱۱ صبح، یک هلیکوپتر ارتش آمد. تیمسار فلاحی، فرمانده نیروی زمینی و چند ارتشی از آن پیاده شدند. چند جعبه غذا و مهمات ریختند پایین. یک نفر، یادداشتی از طرف دکتر آورد و به دست تیمسار داد. تیمسار، دستخط را خواند، سوار شد و رفت.
ساعت حدود ۳ بعدازظهر، دو هلیکوپتر آمدند، یک دور بالای شهر زدند و پشت بیمارستان نشستند. نیروی کمکی آوردند. یکی از هلیکوپترها وقتی داشت بلند میشد، آتش گرفت. ما سوختنش را دیدیم. خلبانش پرید بیرون؛ اما نفهمیدم سرنوشتش چه شد. آن موقع دکتر چمران داشت به اصغر وصالی خط میداد و میگفت: «شما هم بهتره روی ارتفاعات مشرف به شهر مستقر بشید و از ضدانقلاب پهلو بگیرید.»
چند تا از نیروهای اصغر وصالی در آن روز شهید و مجروح شده بودند. در همان حین که آن دو مشغول بحث بودند، یک نفر خبر آورد که گروهی از ضدانقلاب تا نزدیکی پاسگاه ژندارمری آمدهاند و دستمالهای سفید تکان میدهند و میخواهند تسلیم شوند و منتظر جواب هستند. چمران به آیت شعبانی، مسئول ژاندارمری که واقعاً مردی شجاع و لایق بود و حماسه آفرید، گفت: «گول نخورید. این دامه. اینها اهل صلح نیستند.»
تا شعبانی بجنبد و تصمیم بگیرد، نیروهایش رفتند سمت ضدانقلاب؛ به این خیال که از آنها اسیر بگیرند. رفتن سربازها همان، رگبار ضدانقلاب نامرد به روی بچهها همان، و چند نفر از بهترین نیروهای ژاندارمری در آنجا کشته شدند. اما آیت شعبانی با همکاری ستوان یوسفی، کار را جمع و جور کرد و پاسگاه را با جانفشانی از محاصره ضدانقلاب درآوردند و...
انتهای پیام/