فرار از مرگ درآمازون
این که جگوارها با آروارههای قدرتمندشان تن او را سلاخی نکردند، پیراناها و تمساحهای بیشمار این جنگل زمانیکه او مجبور میشده برای عبور از منطقهای خطرناک در رودخانهها شنا کند، تن او را زنده زنده ندریدند و خفاشهای خونخوار آن منطقه زمانیکه خواب چشمانش را میربوده، تن او را هدف حمله قرار ندادند، باورکردنی نیست! اینهایی که گفتم تجربه دیدن یک فیلم با جلوههای ویژه نیست، داستان واقعی زنده ماندن خلبانی است که حدود 864 ساعت را در جنگلهای مخوف و وسیع آمازون که درندهترین موجودات را در خود جای داده، گذرانده است.
اتفاقی به غایت نادر و غیرقابل باور که توجه رسانه های جهان را به خود جلب کرده است. در پرونده امروز زندگیسلام با این خلبان درباره مشاهداتش در این جنگل، وحشتناکترین اتفاقاتی که برایش افتاده، این که 36 روز چه بر سرش آمده و ... ، آن هم درحالی که فقط 4 روز است که از نجات پیدا کرده؛ گفتوگو کردیم. گفتنی های این خلبان که پیدا کردنش دشوار بود و انگلیسی را با لهجه صحبت می کرد از دست ندهید.
علاوه بر پخش لحظه ملاقات این خلبان با خانوادهاش به طور زنده از یکی از کانالهای تلویزیونی برزیل، رسانههای زیادی در چند روز اخیر، خبر پیدا شدن این خلبان گمشده که 36 روز پر استرس را در جنگل آمازون پشت سرگذاشته است، انعکاس دادند. به طور مثال، سایت BBC علاوه بر پوشش این خبر با آنتونیو سنا، گفتوگویی هم داشته است. همچنین خبرگزاریهای سرشناس تلگراف، دیلیمیل، رویترز، آسوشیتدپرس، خبرگزاری فرانسه، شین هوآ(خبرگزاری رسمی دولت چین) و ... این خبر را بازنشر دادهاند. در ادامه، تیتر چند مورد از این خبرگزاریها برای این خبر را خواهید خواند.
آنتونیو سنا(Antonio Sena)، خلبان 36 ساله برزیلی گفتوگویش با ما را اینطور آغاز میکند: «از جنگ سختی برای ادامه دادن زندگیام بیرون آمدم و در تلاش هستم تا شرایط را به حالت نرمال در بیاورم و برای ترمیم آسیبهای زیادی که بر جسم و روانم وارد شده نیاز به زمان دارم.» دو روز پیش ، او ویدیویی از خودش در حال پیادهروی منتشر کرده، ماسک روی صورتش دارد، لبخند میزند و مشخص است به زندگی برگشته است. او قبل از شروع بحث با ما درباره ماجرای سقوطش وسط آمازون میگوید: «گفتن این جمله برایم ساده نیست اما از این تجربه خوشحال و راضی هستم چون خیلی سخت بود و من هربار خودم را در اسارت مرگ میدیدم اما الان زنده هستم و البته باورم نمیشود که الان نفس میکشم».
آنتونیو، خلبان 36 ساله و جوانی است که در ماه ژانویه میلادی و وقتی تنها دو روز تا جشن تولد 36 سالگیاش مانده بود، برای ارسال برخی تجهیزات به معدن طلای دورافتادهای پرواز کرد اما سقوط غیرقابل پیشبینی او، جشن تولدی را که از مدتها پیش با خانوادهاش برنامهریزی کرده بودند ، لغو کرد. به طور قطع او گمان نمیکرد دو روز قبل از ورودش به 36 سالگی به منطقهای دور تبعید شود و شبانه روز انتظار مرگ را بکشد! آنتونیو سقوط غیرمنتظرهاش را که دلیل آن تاکنون مشخص نشده ، اینطور نقل میکند: «در ارتفاع 900 متری زمین ناگهان موتور هواپیما دچار مشکل شد. چندبار پشت سر هم رمز بین المللی Mayday را برای درخواست کمک در بیسیم تکرار کردم و در نهایت ناچار به فرود اضطراری در وسط جنگل آمازون شدم. میدانستم که از مقصد خیلی دورم اما بنزین هواپیمایم نشت کردهبود و نمیتوانستم زمان زیادی پرواز کنم چون به زودی در آتش میسوختم. با عبور از میان شاخ و برگهای درختان، توانستم به طور شگفتانگیزی هواپیمای کوچک خود را در منطقهای غیرمسکونی به زمین بنشانم، جایی در شمال رودخانه آمازون.»
نجات مییابم
احتمالا تا اینجای مطلب به خودتان بگویید که خب، این خلبان از مرگ نجات پیدا کرد اما باید بدانید که این سقوط تازه نقطه آغازین شروع مشکلات آنتونیو بود. همانطور که متوجه شدید، بنزین هواپیما بر اثر صدمه به مخزن نشت کرده بود. او در این باره میگوید: «بعد از سقوط، باید هواپیما را به سرعت ترک میکردم، خوب میدانستم در چه موقعیت خطرناکی قرار دارم. بیآن که بتوانم از هواپیما به عنوان جانپناه استفاده کنم، از آن فاصله گرفتم و فقط برای چند دقیقه تا قبل از آتش گرفتن هواپیما امید داشتم که آخرین پیامم مخابره شده و کمک در راه باشد. در اولین دقایق حضورم در آمازون، فکر میکردم ناچار خواهم بود بین پنج تا نهایتا هشت روز در آنجا بمانم. این زمان معمول برای جستوجو و نجات بود.»
جنگلهای آمازون ،یکپنجم همه گونههای پرندگان جهان را در خود جای داده و یکپنجم از گونههای ماهیان جهان هم ساکن رودخانهها و آبهای روان این خطه هستند. این خلبان در پاسخ به سوالی که درباره جالبترین بخش این اتفاق ترسناک می کنم، توضیح می دهد: «من فهمیدم آمازون چقدر بزرگ و مجذوبکننده است. در این مدت جنگل مانند یک رفیق با معرفت به من کمک کرد و من بعد از چند روز حضور در آمازون، از فرار کردن خسته شدم و فهمیدم نباید از آن فرار کنم یا بترسم. جنگل متواضعانه به من غذا، سرپناه و آرامش هدیه کرد. حالا من یک دوره آموزشی 36 روزه را گذراندم که مادر طبیعت استاد من بود و زندگی مسالمتآمیز و دوستانه با جنگل و طبیعت بدون آسیب زدن به آن بزرگترین درسی بود که توانستم از آن بیاموزم.»
ناامیدی و ترس را با هم در آمازون تجربه کردم
از او درباره حسش میپرسم؛ در اولین لحظاتی که به خودش آمده و فهمیده کاملا تنهاست و هیچفردی قرار نیست برای کمک به سراغش بیاید. وقتی بیان احساسات با بغض و لهجه برزیلیاش همراه میشود، فهمیدن ِجملات را برایم سخت میکند. او کلمات را میکشد و میگوید: «ظاهرا تیمهای نجات پس از آنکه موفق به پیداکردن بقایای هواپیما نشدند، عملیات جستوجو را متوقف کرده بودند. وقتی از مخابره شدن آخرین پیامم ناامید شده بودم، دلسردی و ترس در هم آمیخت. فکر کردم آنجا آخرخط است، جایی که زندگیام پایان میپذیرد و با این دنیا خداحافظی میکنم اما این تنها یک فکر مقطعی بود. کمی که گذشت با خودم گفتم هرجور که شده باید راهی برای نجات پیدا کنم. ایمان و اعتقادم به خداوند، یاد او و ایمان به حضورش از من در برابر خطر محافظت خواهد کرد بنابراین تصمیم گرفتم برای زنده ماندن بجنگم.»
شبها باید بالای تپهها
استراحت میکردم
از او میپرسم که این 36 روز را چطور در یکی از ترسناکترین جنگلهای دنیا گذرانده، جایی که صدای کمک خواستنهایش به هیچ فردی نمیرسیده است. آنتونیو در این باره میگوید: «هر روز صبح، با ایجاد سر و صدای زیاد به سمت خورشید حرکت میکردم. قبلا شنیده بودم سر و صدا، حیوانات را آماده و ریسک حملهشان را کم میکند. روزها حداقل 6 ساعت راه میرفتم. شبها بعد از پیادهروی طولانی که در کل روز داشتم، سعی میکردم دور از آب آتشی برپا کنم. با این کار احتمال اینکه شکارچیان بیرحم آن نواحی مثل مار آناکوندا غافلگیرم کنند، کمتر میشد. هر بار توقف میکردم و پناهگاهی برای خودم دست و پا میکردم، باید آن را بالای تپهها میساختم. جگوار، کروکودیل و آناکوندا همه نزدیک آب زندگی میکنند بنابراین من باید برای استراحت، جایی دور از آب پیدا میکردم.»
هرچند بسته به سن و ویژگیهای جسمانی افراد متفاوت است اما یک فرد جوان بین پنج تا هشت روز میتواند بدون غذا دوام بیاورد. آنتونیو در این باره میگوید: «نمیخواستم گرسنگی عامل مرگم باشد بنابراین در طول روز از هر میوهای که در سر راهم پیدا میکردم، میخوردم. تا جایی که میدانستم تخم پرندگان سرشار از پروتئین است. برای اینکه دچار سوءتغذیه نشوم و انرژی کافی برای پیادهروی در مسیرهای طولانی را به دست بیاورم، چندبار تخم ریا(پرنده بزرگی شبیه شترمرغ) را هم چشیدم و همان طور خام خوردم که اصلا دوست نداشتم ولی چارهای نبود! من در هر قدمی که برمیداشتم، منتظر حمله حیوانات بزرگ و عظیم الجثه آن منطقه مثل تمساح، ببر، پلنگ و مار بوآ بودم که شکرخدا با هیچکدام مواجه نشدم.»
بیش از یکماه زندگی در دل جنگلهای آمازون بدون هیچگونه وسیله ارتباطی و مهمتر از آن امید به زنده ماندن، کار سادهای نیست اما او این شانس را داشته که تجربهاش کند. از او میپرسم آیا حضور در شرایطی که به سختی از آن جان سالم به دربرده، نسبت به قبل قویترش کرده؟ آنتونیو پاسخ می دهد: «من جهان را از زاویهای دیدم که میلیاردها انسان دیگر روی کرهزمین ندیدند! پس به طورقطع این تجربه من را به آدمی متفاوت تبدیل کرد. جهان را با نگاهی نو در سادهترین حالت ممکن درک کردم، در طبیعت بکر. آن چه من در این 36 روز شاهدش بودم جهان در برهنهترین حالت ممکن بود، جایی که از دنیای فعلی جدا محسوب میشد و در آن شهرت، پول و هیچچیز اغواکنندهای وجود نداشت. من مثل کودکی بودم که در گهواره جهان و دور از سرو صداهای مزاحم، برای زنده ماندن تلاش میکرد و در آن موقعیت توجه به مسائل روز، اخبار و سیاست هیچ اهمیتی نداشت. من هر روز امیدوارانه به دنبال پناهگاه برای خوابیدن و غذا برای خوردن بودم.»
از او میخوام برایم از وحشتناکترین تجربه اش از 36 روز حضور در آمازون بگوید. او بعد از مکث نسبتا طولانی میگوید: «سرما و پیدا کردن غذا، خاطرات وحشتناکی را در ذهنم شکل داده که دوست ندارم دوباره به یادشان بیفتم. گاهی پیش میآمد که سه روز را بدون خوردن هیچ غذایی میگذراندم. گاهی باید به رغم تحمل گرسنگی و ضعف چندروزهام، رودخانهای به طول چندین کیلومتر را شنا میکردم که واقعا کار سادهای نبود. زمانهای زیادی از غرق یا طعمه حیوانات درنده شدن ترسیدم اما هرگز تسلیم نشدم.»
از او میپرسم چه چیزی به تو قدرت میداد تا از پنجههای خون آلود مرگ بگریزی؟ آنتونیو میگوید: «امید چیزی بود که شبهنگام وقتی سیاهی روی هیبت عظیم جنگل سایه میانداخت، از دست میدادم. تنها سلاحم یعنی توانایی دیدن و هوشیاری را رفته رفته از دست میدادم و میدانستم روی درختان سرسبز اطرافم، پلنگهای خالدار آمریکایی انتظار بلعیدن طعمه را میکشند. با این حال آن چیزی که باعث می شد تا همواره بارقههای امید در قلبم زنده بماند، یاد خانوادهام بود. میدانستم اگر آنها بفهمند که زندهام چقدر خوشحال میشوند پس بیشترین توانم را برای گذر کردن از این شرایط بهکار گرفتم. در هرثانیه از آن روزها تنها انگیزهام برای ادامه دادن و حتی نفس کشیدن بین ترس و ناامیدی، دیدن خانوادهام بود. این که بتوانم دوباره مادر وبرادرهایم را ببینم و به آنها بگویم چقدر دوستشان دارم، به جسم خستهو بیپناهم جانی دوباره میبخشید. »
او بعد از 36 روز در حالیکه آدمی اطرافش ندیده بود، صدای زندگی را در نجوا و سروصدای زنان، مردان و کودکانی که مشغول برداشت محصول در زمینهای اطراف بودند، شنید. کشاورزان آن ناحیه برای بازگشت به او کمک کردند و لحظه ملاقات این خلبان با خانوادهاش به طور زنده از یکی از کانالهای تلویزیونی برزیل پخش شد. او در حالی خانوادهاش را در آغوش میفشرد که کاهش وزن و خستگی در چهرهاش مشهود بود. او در این باره میگوید: «پس از این همه مدت پیادهروی و بالا و پایین رفتن از تپهها و گذشتن از رودخانه، سرانجام در منطقهای دورافتاده گروه کوچکی از آدمها را دیدم که در حال جمع کردن جوز برزیلی بودند. اول نتوانستم آنها را ببینم و فقط صدایشان را شنیدم. خوشحالیام از شنیدن صدای کار کردن چند نفر قابل وصف نیست. صدای کار کردنشان را شنیدم و امید به نجات در دلم، جرقه زد.»
بیشتر آدمها این روزها افسردهتر از گذشتهاند، زندگی برایشان خالی از معنا و تبدیل به یک روند تکراری شده است. از او میپرسم زندگی را آنقدر دوست داشت که بهخاطرش تا این حد بجنگد؟ او کوتاه اما با خنده میگوید: «بله، قطعا! من عاشق زندگیام. جهان را دوست دارم و اگر نداشتم حتما در همان روزهای اول کارم تمام بود. بیشتر ما قدر زندگی را نمیدانیم. ما تنها یک فرصت برای زندگی کردن در این جهان داریم که هدیه ارزشمند و گرانبهایی از سوی خداوند است و باید هر لحظه برای محافظت از آن با تمام توان بجنگیم و کارنامه خوبی از خودمان به جا بگذاریم.»
انتهای پیام/
انتهای پیام/