پروانه معصومی: عشقهای امروزی مثل قدیم واقعی نیستند
به گزارش گروه رسانه های دیگر خبرگزاری آنا به نقل از روزنامه جام جم، پروانه معصومی، بازیگر محبوب سینما و تلویزیون پسری به نام نیما دارد که فوقلیسانس معماری را از دانشگاه علم و صنعت گرفته و خانه مادر را در شمال خودش طراحی کرده است. معصومی چند سالی است که به شمال کشور رفته و در میان طبیعت زندگی میکند. او معتقد است زندگی در آپارتمان خُلق آدم را تنگ میکند. پروانه معصومی شرایط اقتصادی را در روحیه خوب داشتن موثر میداند. او میگوید باید به کسانی که شرایط مالی چندان خوبی ندارند، اما روحیه شاد خود را حفظ میکنند مدال داد! با معصومی درباره دیدگاههایش درباره زندگی گفتوگو کردیم.
از خودتان برایمان بگویید، از زندگی در کنار پدر، مادر و خواهر و برادرهایتان.
متولد تهران هستم...
پس اینکه در ویکی پدیا نوشتهاند شما متولد کبودرآهنگ همدان هستید اشتباه است؟!
شما خیلی به ویکیپدیا استناد نکنید. معلوم نیست چه کسانی در این سایت هرچه که دوست دارند، مینویسند. من متولد تهران، خیابان دانشگاه، کوچه خوشمرام هستم که آن زمان از محلههای خوب و به اصطلاح باکلاس تهران بود. کلاس اول و دوم را در مدرسه ایراندخت، خیابان جمهوری فعلی درس خواندم و از کلاس سوم تا ششم را در مدرسه قرهگزلو در خیابان فلسطین جنوبی. دبیرستان را در کالج نوربخش درس خواندم که یکی از بهترین مدارس دخترانه تهران و در سطح مدرسه پسرانه البرز بود.
پدرم شغلش آزاد بود؛ مردی متدین، مذهبی اما روشنفکر. خوشحال بود که ما نماز میخواندیم، اما هیچکدام از ما را مجبور نمیکرد که نماز بخوانیم. وضع مالی نسبتا خوبی هم داشتیم.
مادرتان خانهدار بود؟
بله، اما درست نقطه مقابل پدرم؛ خیلی شیک و به اصطلاح آن روزها آلامُد. ما هفت تا خواهر و برادر بودیم و همینکه مادرم به کار ما رسیدگی میکرد همه وقتش را پر میکرد
شما بچه چندم بودید؟
بچه سوم اما چون بچه قبل من فوت کرده بود بچه دوم محسوب میشوم.
اینجوری که شما گفتید، پدر و مادرتان هر کدام ویژگیهای منحصربهفرد خود را داشتهاند. با این تناقضها چگونه با هم کنار میآمدند؟
خیلی خوب در کنار هم زندگی میکردند چون عاشقانه همدیگر را دوست داشتند و هیچکدام دیگری را اذیت نمیکرد. مادرم خیلی به عقاید پدرم احترام میگذاشت، همانطور که پدرم، در هیچکاری مادرم را مجبور نمیکرد. یادم هست زمانی که پدرم از مکه آمد هیچکس به ما نگفت که باید چادر سر کنید و پیش مهمانان بروید، اما ما خودمان میدانستیم که در آن شرایط باید چادر سر کنیم. تربیت ما بهگونهای بود که خودمان میدانستیم برای احترام گذاشتن به پدرم که مرد محترمی بود باید پیش مهمانها چادر داشته باشیم .
این روزها اختلافات خانوادگی در جامعه ما زیاد شده است، برخی از جوانها به این بهانه که ما با هم اختلاف عقیده داریم و نمیتوانیم با هم زندگی کنیم از هم جدا میشوند، اما در آن سالها پدر و مادر شما با داشتن تفاوت دیدگاه در کنار هم زندگی کردند و صاحب هفت فرزند هم شدند و اینطوری که شما میگویید خانواده خوشبخت و موفقی هم بودهاید. چطور بود آن سالها دو تا آدم با هم کنار میآمدند و زندگی میکردند اما الان نمیتوانند یکدیگر را تحمل کنند؟
مادرم همیشه میگفت در زندگی خانوادگی باید «من» را کنار گذاشت. گاهی پدر و مادرم با هم بحث میکردند و مثلا مادرم عصبانی میشد، اما در چنین شرایطی پدر هیچ واکنشی نشان نمیداد تا مادرم آرام شود و بر عکس این اتفاق هم رخ میداد. مادرم همیشه به ما میگفت بعضی اوقات باید سکوت کرد و در وقت مناسب جواب داد.
یعنی مهارت گفتوگوی موثر را بلد بودند؟
بله، دقیقا میدانستند کی حرف بزنند و کی سکوت کنند. ما هم از آنها یاد میگرفتیم. در خانه ما پدر و مادرم هیچوقت دعوا نمیکردند. حتما اختلافات و بگو مگوهایی با هم داشتند اما هیچوقت در حضور ما جر و بحث نمیکردند. مادرم حامی پدرم بود. پدرم همیشه میگفت: مادرتان به من قدرت ریسک میدهد و همه موفقیتم بهدلیل حضور اوست.
حامی خوبی برای پدرتان بودند...
بله، آنها بهشدت از یکدیگر حمایت میکردند. اما زن و شوهرهای امروزی طاقت ندارند. با اولین بگو مگو،زن به خانه پدر میرود و مهریه را به اجرا میگذارد و بعد هم طلاق و جدایی. عشقهای امروزی مثل قدیم، واقعی نیستند.
عشق احساسی غریزی و فطری است، چطور میشود در دورهای مثل دوره والدین شما عمیق باشد اما امروزه واقعی نباشد، مگر چه چیزی در وجود آدمها تغییر کرده است؟
آن زمان جوانها از خانوادههای یکدیگر شناخت داشتند و این خیلی مهم بود. وقتی دو جوان به یکدیگر علاقهمند میشوند باید از خانوادههای هم شناخت داشته باشند چون اگر چنین نباشد مشکل پیدا میکنند. شناخت از خانوادهها باعث استحکام رابطه میشود. الان پسر و دختر تصمیم به ازدواج میگیرند اما خانواده یکدیگر را اصلا نمیشناسند. گاهی هماندازه هم نیستند؛ داستان کبوتر با کبوتر، باز با باز در ازدواج خیلی مهم است. اکنون دو جوان از دو طبقه مختلف اجتماعی با یکدیگر ازدواج میکنند و زندگی خانوادگی آنها خیلی زود از هم میپاشد، چون سبک زندگیشان اصلا به هم نمیخورد.
زندگی موفق پدر و مادرتان چقدر در سرنوشت و انتخابهای شما موثر بود؟
خیلی زیاد. نه تنها در سرنوشت من بلکه در سرنوشت خواهرها و برادرهایم هم بسیار موثر بود. همه ما زندگی خانوادگی خوب و بچههای موفقی هم داریم. چون ما در خانواده یاد گرفتیم چگونه زندگی کنیم. من از مادرم دوست داشتن مرد زندگی را یاد گرفتم. مادرم میدانست که پدرم برای ناهار به خانه نمیآید اما همیشه اول از همه برای او غذا میکشید و در ظرف مخصوصی میگذاشت، بهش میگفتیم آقاجون که برای ناهار نمیآید چرا برایش غذا میکشی؟ میگفت: شاید دلش خواست و آمد! ما از مادرم احترام گذاشتن به پدر خانواده را یاد گرفتیم.
شما بازیگر هستید و گاهی لازم است چند ماه سر صحنه باشید، آیا روش مادر را در خانهداری ادامه دادید؟
من همیشه مادر سنتی خانهدار بودهام حتی وقتی سرکار هستم! وقتی بازی در کاری را قبول میکنم، غذا آماده میکنم و در فریزر میگذارم تا خانوادهام غذای بیرون و غذای ناسالم نخورند.
ما شما را سالهاست در نقشهای مختلف میبینیم که همیشه هم مهربان هستید. در زندگی واقعی هم از صدای شما مهربانی دریافت میشود. این مهربانی ذاتی و ژنتیک است یا اکتسابی؟
مقداریاش ذاتی است که از پدر و مادر به من منتقل شده اما بخشی از آن هم اکتسابی است. معتقدم با مهربانی میتوان بخشی از بار دیگران را از روی دوش آنها برداشت. این تنها کاری است که میتوانم برای همنوعانم انجام دهم.
انتهای پیام/