دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری

گزیده اشعار شب هشتم ویژه محرم ۹۹

در آستانه فرارسیدن ایام سوگواری حضرت اباعبدالله الحسین (ع)، تعدادی شعر از شاعران آئینی کشور ویژه شب و روز هشتم ماه محرم می‌خوانید.
کد خبر : 508654
08-aliakbar2.jpg

به گزارش گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، از سال‌های گذشته شب و روز هشتم دهه اول ماه محرم با نام مبارک «حضرت علی اکبر (ع)» فزرند امام حسین(ع) نامگذاری شده است. حضرت سیدالشهدا او را شبیه‌ترین مردم به پیامبر اسلام معرفی کرده و فرموده که هر وقت مشتاق دیدن پیامبر(ص) می‌شدیم به او نگاه می‌کردیم.


در آستانه فرارسیدن ایام سوگواری حضرت اباعبدالله الحسین (ع)، تعدادی شعر از شاعران آئینی کشور را درباره حضرت علی اکبر (ع) در ادامه می‌خوانید.


حبیب چایچیان


فروغ چهرۀ خوبان، شعاع طلعت توست
کمال حُسن تو، مدیون این ملاحت توست


به خَلق و خُلقِ رسول و به منطقِ نبوی
فزون‌تر از همه کس، در جهان شباهت توست


از این شباهت بی‌حد، در اشتباه افتند
که این ولادت طاهاست، یا ولادت توست...


ز احمد و ز حسین و، ز حیدر و زهرا
نشانه‌ای به سراپای سرو قامت توست


به پیکر تو مجسم، لطافت روح است
عجب بود که در این خاکدان، اقامت توست


نگاه مهر تو، غارتگر دل پدر است
عیان به چشم سیاهت، غم شهادت توست...


عجب نباشد اگر، بر «حسان» کنی احسان
که لطف و مرحمت بی‌شمار خصلت توست


سید محمدجواد شرافت


ای که در سورۀ تبسم خود لطف «وَالشَّمس» و «وَالقَمَر» داری
نوری از آفتاب روشن‌تر، رویی از ماه خوب‌تر داری


تو کدامین گلی که دیدن تو، صلواتی محمدی دارد
چقدر بر بهشت چهرهٔ خود رنگ و بوی پیامبر داری


هجرتت از مدینه شد آغاز مکه هم شاهد سلوک تو بود
کربلا، کوفه، شام حیران‌اند، تا کجاها سر سفر داری


باوری سرخ بود و جاری شد «اَوَلَسْنا عَلَی الحَق» از لب تو
چه غرور آفرین و بشکوه است مقصدی که تو در نظر داری


با لب تشنه بودی و می‌سوخت در تب کربلا پر جبریل
وقت معراج شد چه معراجی، ای که از زخم بال و پر داری


از میان تمام اهل جهان، عرشِ پایینِ پا نصیب تو شد
عشق می‌داند و ادب که چقدر شوق پابوسی پدر داری


شوق پابوسی تو را داریم، حسرت آن ضریح شش‌گوشه
گوشه‌چشمی، عنایتی، لطفی، تو که از حال ما خبر داری


در مدیح تو از مدایح تو، یا علی هرچه بیشتر گفتیم
با نگاهی پر از عطش دیدیم حُسن ناگفته بیشتر داری


غلامرضا شکوهی


برخیز و کفن بپوش سر تا پا را
تا گریه کنند آن قد و بالا را
آغوش کفن را به تنت رنگین کن
تا زنده کنی پیام عاشورا را


آن آینه‌ای که یک علی‌اکبر داشت
در چهرۀ خویش نقش پیغمبر داشت
در فصل مهیب برگ‌ریز پاییز
دست از گل بهترین بهارش برداشت


سیده تکتم حسینی


نه كسی دیده دلی بی سر و سامان‌تر از این
نه شنید‌ه‌ست كسی دیدۀ گریان‌تر از این


دیدۀ ابری یعقوب و دل‌سوخته‌اش
نه بیابان‌تر از این بوده، نه باران‌تر از این...


«زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم»
مپسندم كه شوم بی‌تو پریشان‌تر از این


اَشبهُ‌الناس تویی خَلقاً و خُلقاً به رسول
یک نفر نیست بگوید كه مسلمان‌تر از این؟


تو رجز خواندی و در یاد ندارد جنگی
که سپرها شده باشند هراسان‌تر از این


هیچ‌كس چون تو نرفته‌ست سراپا با شوق
جانب مرگ خودش با لبِ خندان‌تر از این


بی‌تو از حال دل سوخته‌ام پرسیدند
خیمۀ شعله‌وری گفت كه سوزان‌تر از این...


محمدمهدی سیار


دلتنگی همیشۀ بابا علی علی!
سردارِ لشکر من تنها علی علی!


قدری بمان، به دل نگران‌های این حرم
مهلت بده برای تماشا علی علی!


باید «وَ إن یکاد» بخوانم که دور باد
چشمان بد از این قد و بالا علی علی!


یک سوی خیره چشم همه: این پیمبر است
یک سوی باز مانده دهان‌ها: علی... علی


این گونه پا مکش به زمین، می‌کُشی مرا
بنگر نفس نفس زدنم را علی علی


از هم گسست رشتۀ تسبیحم آه... آه...
از هم گسست... ارباً... اربا... علی... علی...


جز آب چشم و آتش دل بعد از این مباد
بعد از تو خاک بر سر دنیا علی علی...


سید رضا مؤید


مردم دهند نسبت رویت بر آفتاب
اما ز بخت خود نکند باور آفتاب...


در ذات تو صفات نبی منعکس شده‌ست
گیری چنان‌که آینه‌ای را در آفتاب


از چار سو به مرقد شش‌گوشه‌ات سلام،
می‌گوید از افق چو برآرد سر، آفتاب


گر بهره‌ای ز بوسۀ بر تربتت نداشت
هرگز نبود این همه روشنگر آفتاب...


ماهی در آسمان کمال و شرف ولی
ماهی که نور می‌رسد از او بر آفتاب...


وقت وداع چون که حسینت به بر گرفت
دیدند ماه را کِشد اندر بر آفتاب


آتش به جان برآید و خونین کند غروب
هر صبح و شب ز داغ تو پا تا سر آفتاب...


سید محمدمهدی شفیعی


تنها اگر ماندم ندارم غم علی دارم
حتی اگر باشد سپاهم کم، علی دارم


شکر خدا که قلب اهل خیمه آرام است
وقتی که هم عباس دارم هم علی دارم


شکر خدا که پرچمم در دست عباس است
از دست او افتاد اگر پرچم، علی دارم


آری عصای دست دارم، قامتم روزی
از داغ عباسم اگر شد خم علی دارم


با خویش می‌گفتم اگر روزی نباشم هم
زن‌ها نمی‌مانند بی‌محرم، علی دارم


دور و برم کم‌کم شد از اصحاب هم خالی
اما دلم خوش بود می‌گفتم علی دارم


می‌خواستم عالم پر از نام علی باشد
حالا به روی خاک یک عالم علی دارم


سید حمیدرضا برقعی


ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها می‌شود از دست کمان


خسته از ماندن و آمادهٔ رفتن شده بود
بعد یک عمر، رها از قفس تن شده بود


مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود
«مست می‌آمد و رخساره برافروخته بود»


روح او از همه دل کنده، به او دل بسته
بر تنش دست یدالله حمایل بسته...


آمد، آمد به تماشا بکشد دیدن را
معنی جملهٔ در پوست نگنجیدن را...


بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد
رفت از میسره از میمنه بیرون آمد


آن طرف محو تماشای علی، حضرت ماه
گفت: لا حول و لا قوة الا بالله...
::
رفتی از خویش، که از خویش به وحدت برسی
پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی


نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد
به تماشای نبرد تو خداوند آمد


با همان حکم که قرآن خدا جان من است
آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است


ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست
«دیدمت خُرَّم و خندان، قدح باده به دست»


آه آیینه در آیینه عجب تصویری
داری از دست خودت جام بلا می‌گیری


زخم‌ها با تو چه کردند؟ جوان‌تر شده‌ای
به خدا بیشتر از پیش پیمبر شده‌ای


پدرت آمده در سینه تلاطم دارد
از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد


غرق خون هستی و برخاسته آه از بابا
آه، لب واکن و انگور بخواه از بابا


گوش کن! خواهرم از سمت حرم می‌آید
با فغان پسرم وا پسرم می‌آید


باز هم عطر گل یاس به گیسو داری
ولی این‌بار چرا دست به پهلو داری؟


کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است
یاس در یاس مگر مادر من برگشته‌ست؟


مثل آیینهٔ در خاک مکدّر شده‌ای
چشم من تار شده؟ یا تو مکرر شده‌ای؟


من تو را در همهٔ کرب‌و‌بلا می‌بینم
هر کجا می‌نگرم جسم تو را می‌بینم


ارباً اربا شده چون برگ خزان می‌ریزی
کاش می‌شد که تو با معجزه‌ای برخیزی


مانده‌ام خیره به جسمت که چه راهی دارم؟
باید انگار تو را بین عبا بگذارم...


عباس شاه‌زیدی


رُخش چه صبح ملیحی، لبش چه آب حیاتی
علی اکبر لیلاست بَه چه شاخه نباتی


بدون چشمۀ لعلش نبود در همه هستی
نه چشمه‌ای نه قناتی، نه دجله‌ای نه فراتی


دمیده بر سر دنیا چه آفتاب بلندی
نشسته در شب لیلا چه ماه با برکاتی


قدش چه سرو بلندی، چه گیسویی چه کمندی
چه مرتضی سکناتی، چه مصطفی وجناتی


چه دلبری چه دلیری، چه بی‌مثال و نظیری
چه یوسفی چه عزیزی، «چه ماورای صفاتی»


حواس قافله رفته‌ست در صدای اذانش
هلا چه حیّ علایی، چه عجّلوا بصلاتی


حسین با پسرش ردّ شدند از غزل من
پسر چه ماه جمیلی، پدر چه باب نجاتی


چه روزها که به لیلا گذشت و رفتی و می‌گفت
«مضی الزمان و قلبی یقول انّک آتی»


مجید تال


از نسل حیدری و دلاورتر از تو نیست
یعنی پس از علی، علی‌اکبرتر از تو نیست


منطق قبول داشت که با خُلق و خوی تو
شخصی میان خَلق، پیمبرتر از تو نیست


آنان که در شجاعت تو شک نموده‌اند
خیبر بیاورند که حیدرتر از تو نیست


آخر خلیفه خسته شد و اعتراف کرد
از مردمان شهر کسی برتر از تو نیست


ساقی کنار حوض نشسته‌ست منتظر
حالا برو بهشت که کوثرتر از تو نیست


هر کس که بویی از تن تو برده گفته است
در دشت کربلا گل پرپرتر از تو نیست


انتهای پیام/4028/


انتهای پیام/

ارسال نظر
قالیشویی ادیب