دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری

گزیده اشعار شب پنجم ویژه محرم ۹۹

در آستانه فرارسیدن ایام سوگواری حضرت اباعبدالله الحسین (ع)، تعدادی شعر از شاعران آئینی کشور ویژه شب و روز پنجم ماه محرم می‌خوانید.
کد خبر : 508467
4545454.jpg

به گزارش گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، از سال‌های گذشته شب و روز پنجم دهه اول ماه محرم با نام «عبدالله بن حسن» از فرزندان امام حسن مجتبی (ع) نامگذاری شده است. در آستانه فرارسیدن ایام سوگواری حضرت اباعبدالله الحسین (ع)، تعدادی شعر از شاعران آئینی کشور را درباره این فرزند امام حسن، کریم اهل بیت (ع) در ادامه می‌خوانید.


جواد محمدزمانی


گفت رنجور دلش از اثر فاصله‌هاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدله‌هاست


از چه در خیمه بماند اگر او می‌داند
چشم در راه غزالان حرم آبله‌هاست؟


آفتاب است که از زین به زمین افتاده‌ست!
شیهۀ اسب یقیناً خبر از زلزله‌هاست


نه که هنگام نماز است، عمو در سجده‌ست
نکند وقت به پا داشتن نافله‌هاست؟


این طرف محفل پر اشک‌ترین زمزمه‌هاست
آن طرف مجلس پر شورترین هلهله‌هاست


به یتیمی ز نوک تیر، محبّت کردن
جلوۀ بارزی از خُلق خوش حرمله‌هاست!


خواستند آینۀ باغ شقایق باشد
سینه‌ای که پر آواز پر چلچله‌هاست


حامد اهور


وقتی عدو به روی تو شمشیر می‌کشد
از درد تو تمام تنم تیر می‌کشد


طاقت ندارم این همه تنها ببینمت
وقتی که چلّه چلّه کمان تیر می‌کشد


این بغضِ جان‌ستان که تو بی‌کس‌ترین شدی
پای مرا به بازی تقدیر می‌کشد


ای قاری همیشهٔ قرآن آسمان
کار تو جزء جزء به تفسیر می‌کشد


این‌که زِ هر طرف نفست را گرفته‌اند
آن کوچه را به مسلخ تصویر می‌کشد


برخیز! ای امام نماز فرشته‌ها
لشکر برای قتل تو تکبیر می‌کشد


عبدالحمید رحمانیان


این كیست از خورشید، مولا، ماه‌روتر
بی‌تاب‌تر، عاشق‌تر، عبدالله روتر


می‌گفت من دست از حسینم برندارم
اِلا شود بازویم از خون وضو، تر


می‌گفت ای شمشیرها دستم مگیرید
مرگ ار جگر دارد بیاید روبه‌روتر!


می‌گفت و با دست عمویش عهد می‌بست
چشم زمین از حسرت این گفتگو، تر


وای آن گلوی ناز، سیراب عطش بود
شد عاقبت از دست آن صاحب سبو، تر


آنجا حسین افتاد و اینجا كودكی ناز
افتاد در دست یزیدی تندخوتر...


در عالم ای شمشیرها پیدا نكردید
آیا كسی نزد خدا با آبروتر؟!


سید رضا مؤید


روح والای عبادت به ظهور آمده بود
یا که عبدالله در جبههٔ نور آمده بود؟


کربلا بود تماشاگر ماهی کز مهر
یازده لیلهٔ قدرش به حضور آمده بود


یازده برگ، گل یاسِ حسن بیش نداشت
که به گلزار شهادت به ظهور آمده بود


یوسف دیگری از آل علی، کز رخ او
چشم یعقوب زمان باز به نور آمده بود


باغبان در ورق چهرهٔ گرمازده‌اش
گلشن حُسن حَسن را به مرور آمده بود


صورتش صفحهٔ برجستهٔ قرآن کریم
صحبتش ناسخ تورات و زبور آمده بود


بی‌کلاه و کمر از خیمه چو قاسم بشتافت
بس که از تاب تجلّی به سرور آمده بود


قتلگه طور و حسین بن علی، چون موسی
به تماشای کلیم اللَّه و طور آمده بود


به طواف حرم عشق ز آغوش حرم
دل ز جان شُسته به شیدایی و شور آمده بود


عجب از این همه مستی چو برادر را دید
که چه‌ها بر سرش از سمِّ ستور آمده بود


طفل نوخاسته برخاسته از جان و جهان
آسمان زین همه غیرت به غرور آمده بود


بر دل و پهلوی این عاشق و معشوق، دریغ
نیزه و تیر ز نزدیک و ز دور آمده بود


دست شد قطع ولی دل ز عمو، قطع نکرد
طفل این طایفه یا رب چه صبور آمده بود


گرچه لب‌تشنه به دامان امامت جان داد
بر سرش فاطمه با ماء طهور آمده بود...


حیدر منصوری


پروانه شد تا شعله‌ور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را


داغ گلویش تازه شد از قحطی آب
وقتی به خنجر داد زخم حنجرش را...


با رود جاری کرد در دشتی عطشناک
آن دست‌های کوچک و نام‌آورش را


تا لحظه‌ای دیگر عمویش زنده باشد
انداخت بر وی، کودکانه پیکرش را


با کاروان، بعد از غروب سرخ خورشید
بر نیزه می‌بردند در غربت سرش را!


حسن لطفی


پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتش‌دان شده


اشک‌هایم می‌چکد بر لبت یعنی که باز
آسمان تشنه‌ام، موسم باران شده


بین این گودال سرخ، در دل این قتلگاه
دیدمت تنهاترین، غرق در طوفان شده


نیزه‌ای خون می‌گریست، پای زخم کاری‌اش
قصد زخمی تازه داشت، دشنه‌ای پنهان شده


صد نیستان ناله را، هر نفس سر می‌دهم
بی سر و سامان توست، آه سرگردان شده...


قاسم نعمتی


دیدم ز روی تل که دورت را گرفتند
راه عبور زاده‌ی زهرا گرفتند


می‌آیم از خیمه به امدادت عمو جان
این گرگ‌ها سرتاسرِ صحرا گرفتند


عمه زمین خورد و صدا زد وای مادر
لشگر ز هر سو نیزه‌ها بالا گرفتند


تا ضربه را کاری به جسم تو بکوبند
اغلب کنار حنجر تو جا گرفتند


دیدم که زینب زلف‌هایت شانه می‌زد
اینان چرا با پنجه مویت را گرفتند


دستم سپر می‌سازم اینجا زیر شمشیر
اما نشانه حنجرم را تا گرفتند


خون گلویم ریخت چشمان تو را بست
تا که نبینی جان من یک جا گرفتند


تا مثل تو گفتم که مادر یاری‌ام کن
با نیزه از پهلوی من امضا گرفتند


مانند قاسم صورتم تغییر کرده
از ما تقاص عقده از بابا گرفتند


جان دادنم مشکل شده می‌دانی از چه؟
هر جفت پاهای مرا با پا گرفتند


سید پوریا هاشمی


غرور کودکیم را به خنده پا نزدید
سرش شکست! بزرگ قبیله را نزنید


هزار و نهصد و پنجاه زخم خورده تنش..
به زور بر تن صدپاره نیزه جا نزنید


حیا کنید غریب است نامسلمان‌ها
گرفته روی لبش ذکر ربنا نزنید


نگاه خواهر آواره‌اش به گودال است
بخاطر دل او با سر و صدا نزنید


هنوز مانده کسی پیشمرگ او باشد
مرا نکشته به او تیر بی‌هوا نزنید


تمام آبرویم دست‌های لاغرم است
که می‌کنم سپر جان یار تا نزنید


مقابلش به گلویم سه شعبه را بزنید
مقابلم به تن زخمی‌اش عصا نزنید


هزاربار مرا ذبح از قفا بکنید
سر عزیز خدارا تورو خدا نزنید


انتهای پیام/4028/


انتهای پیام/

ارسال نظر
قالیشویی ادیب