در سالگرد درگذشت عبدالحسین زرینکوب، مردی برای تمام فصلها
سه روز بعد، صبح شنبه 27 شهریور پیکر استاد از بیمارستان پارس تا دانشگاه تهران تشییع شد و جسم بی جانش برای آخرین وداع به دانشکده ادبیات و علوم انسانی برده شد. چشم احساس میدید که در نبود زرینکوب، ستونهای سترگ این کهن دانشکده چگونه به لرزه درآمده است. گویی این تنها زرینکوب نبود که میرفت که با پیکر او بهار، فروزانفر، تقیزاده، رشید یاسمی، قریب و همه ارکان ادب فارسی در دوران معاصر کوچ میکردند. در حیاط مسجد دانشگاه تهران، دکتر شیخالاسلامی و شمار بسیاری از استادان و دانشجویان بر پیکرش نماز خواندند. همانجا بود که وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی وقت، در سخنانی کوتاه استاد را به زیبایی ستود و با ابراز دریغ و افسوس گفت: «قدرش را ندانستیم و حتی بر ساحتِ مهتابش سنگ پراندیم!»
حوالی ظهر همان روز پیکر استاد در قطعه نویسندگان و هنرمندان در «بهشت زهرا» به خاک سپرده شد، اما چه غریبانه! از آن جمعیت چند هزار نفری تشییعکننده، بسیاری در دانشگاه تهران با استاد وداع گفتند و تنها گروهی از خویشان و آشنایان نزدیکتر در مراسم خاکسپاری حضور یافتند. در آنجا مهندس جواد کماسی، فرماندار وقت بروجرد به نمایندگی از عموم بروجردیها درگذشت استاد را تسلیت گفت. اما آنکه بیش از دیگران سزاوار شنیدن این سخنان تسلیبخش بود، خود نبود و متأسفانه کسی هم نبودش را نفهمید. خودروی حامل بانو قمر آریان، یار، همسر و همدمِ زرینکوب در بیش از پنجاه سال زندگی مشترک، به موقع به بهشت زهرا نرسید. وی آنگاه رسید که پیکر همسرش را خاکِ سرد به گرمی در بر گرفته و مجالی برای دیداری دیگر نمانده بود. این همسر باوفا که در همه حال همراه زرینکوب بود و در سراسر زندگی مشترک، رسم همسری را به نیکوترین شکل بجا آورده بود، اینک ناباورانه کوچ بی پایان یار را میدید. زن نومیدانه مزار شوی را در آغوش کشید و «بگریست به درد، چنان که حاضران از درد او خون گریستند».[1] بانو قمر در سوگ شوهر چنان بیتابی میکرد که گویی تازه عروسی به تعزیت دامادِ نوجوان خود نشسته است! در این میان، تلاش یکی از حاضران که به خیال خود میخواست او را آرام کند، با اعتراض و شکوة بانو روبرو شد که میگفت: « مگر نمیدانستید که من جز عبدی [2] کسی را ندارم. چرا کمی صبر نکردید؟ چرا فرصت آخرین دیدار را از من گرفتید ... ؟»
خورشید به میانه آسمان رسید که مراسم خاکسپاری پایان گرفته بود و گروه تشییعکننده پراکنده شدند. اما کسی را یارای آن نبود که بتواند بانو را از مزارِ شوی جدا سازد. به درستی ندانستم که این صحنه رقتآور در آن نیم روز داغ تابستانی کی به سر آمد. با خود میاندیشیدم که اگر پیکر استاد در زادگاهش، بروجرد و با حضور همشهریانش یعنی مردمی که همواره به نام زرینکوب نازیدهاند و به همین اعتبار، بر بروجردی بودن خود بالیدهاند، به خاک سپرده میشد شاید چنین صحنهای را شاهد نمیبودیم. به هر حال، تقدیر چنین بود که زرینکوب در جایی غیر از شهرِ زادگاهش بیارامد. هرچند که زرینکوب، نه تنها به دیار بروجرد که به همة ایرانزمین و فرهنگ و ادب فارسی، یا بهتر بگویم به تمام جهانِ اندیشه و گستره فرهنگ انسانی تعلق داشته و دارد. با گرامیداشت سالروز درگذشت استاد عبدالحسین زرین کوب ابیاتی از یک غزل زیبای استاد به تمامی علاقهمندانش تقدیم میشود:
خوش خوش به پایان می رسد این روز سرگردان ما
زودا که با منزل شویم آرام گیرد جان ما
جان وارهد از دام تن، دل وارهد از ما و من
وز پردة حرف و سخن بیرون فتد دستان ما
ای خواجة بازارگان از این قفسمان وارهان
بیرون فکن ما را از آن تا بشنوی الحان ما
از حبس این ننگین قفس گر وارهم وین خار و خس
پرواز گیرم یک نفس تا گلشن جانان ما
گر نیست درد این زندگی، مرگ از چه درمانش کند
زین درد جانم خسته شد تا کی رسد درمان ما
در سوز سودای کسی یک عمر اینجا سوختم
کو حشر تا خامُش کند این شعله از دامان ما
صد جلوهاش در هر قدم آیینه کرد از چشم من
واخر به جز حیرت ندید این آینه حیران ما
این رندیِ پنهان ما از کس نبود مخفی چرا
جز مدعی آگه نشد زین رندیِ پنهان ما
[1]- عبارت معروف تاریخ بیهقی در داستان «بر دار کردن حسنک وزیر»
[2]- خانم دکتر قمر آریان، استاد را عبدی صدا میزد.
* پژوهشگر تاریخ
انتهای پیام/