عروج شهید مدافع حرم در روز عرفه
به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، مرتضی عطایی شهید مدافع حرم، در اسفند ۱۳۵۵ در مشهد مقدس به دنیا آمد. در اوایل دهه 70 به عضویت بسیج درآمد و همزمان در شغل تأسیسات ساختمان نیز مشغول بهکار شد.
خدمت سربازیاش را بین سالهای 1374 تا 1376 در ارتش و در شهر تهران پشت سر گذاشت. در 23 سالگی ازدواج کرد و صاحب دو فرزند به نامهای نفیسه و علی شد. با شروع جنگ داخلی در سوریه چندین بار در قالب تیپ فاطمیون به این کشور رفت؛ این در حالی بود که همرزمان و نیروهای سوری میپنداشتند که وی همچون سایر نیروهای تیپ فاطمیون اهل افغانستان است.
وی با نام مستعار ابوعلی و بهعنوان جانشین تیپ عمار لشکر فاطمیون بارها در درگیریهای تل قرین، تدمر، دیرالعدس، بصرالحریر، القراصی و خانطومان به نبرد با دشمن تکفیری پرداخت.
این شهید بزرگوار سرانجام پس از رشادت فراوان و چند بار مجروحیت، در ۲۱ شهریورماه سال ۱۳۹۵ و همزمان با روز عرفه در منطقه لاذقیه سوریه به شهادت رسید.
کتاب «ابوعلی کجاست» شامل زندگینامه و خاطرات مربوط به شهید مرتضی عطایی است. خاطره زیر از صفحه 109 این کتاب به نقل از یکی از همرزمان این شهید بزرگوار انتخاب شده است:
قرار بود در محور لاذقیه عملیات شود. شب عملیات تماس گرفتند تا برای هماهنگی نهایی به جلسهای با حضور فرماندهان ارتش سوریه برویم. حاج اصغر (فرمانده تیپ) به من گفت: ابوعلی را پیدا کن تا سریع به جلسه برویم.
پشت بیسیم پیج کردم: «ابوعلی، ابوعلی» جواب نداد. چند بار دیگر پیج کردم، باز هم خبری نبود. دیرمان شده بود که یکدفعه ابوعلی با صدای گنگی جواب داد. گفتم: کجایی داداش؟ گفت: دندانپزشکی. قرار بود روز بعد همسر و دختر و پدرش برای زیارت به سوریه بیایند. ابوعلی هم رفته بود آرایشگاه و حمام و سری هم به دندانپزشکی زده بود تا دندانهایش را جرمگیری کند.
سریع خودمان را به جلسه رساندیم. قبل از جلسه، حاجی به من و جانشین خودش گفته بود: نمیخواهم ابوعلی فردا در عملیات شرکت کند. میخواهم اتفاقی برای او نیفتد و خانوادهاش او را ببینند. از جلسه که آمدیم بیرون، حاجی رو به ابوعلی کرد و گفت: شما صبح میروی دمشق؟ ابوعلی گفت: وقتی حرف عملیات میشود، خانواده را فراموش میکنم. حاجی گفت: اگر دستور باشد چه؟ ابوعلی سکوت کرد و چیزی نگفت. ما برای استراحت رفتیم اما ابوعلی تا صبح بیدار ماند و حساب و کتابهای مالیاش را انجام داد. صبح عملیات هم مثل همیشه خیلی بشاش بود و با بچهها خوشوبش میکرد.
عملیات شروع شد. یکی از بچههای دلاور فاطمیون که چند شب قبل همراه او و ابوعلی، یکی از فرماندهان داعشی را اسیر کرده بودیم، مجروح شد و لحظاتی بعد هم به شهادت رسید. پیکر او باید به جایی منتقل میشد که ابوعلی هم آنجا بود.
به ابوعلی بیسیم زدم و گفتم: ابوعلی یکی از بچهها باید مثبتِ شما بشود. باید با چهار چرخ بیایید. از کد رمز استفاده نکردم تا نیروهای خودمان متوجه شهادت او نشوند و روحیهشان تضعیف نشود.
بالاخره آمبولانس حرکت کرد و بخشی از مسیر را آمد، اما به دلیل آتش شدید دشمن نمیتوانست خود را به ما برساند.
با موتور تا نزدیکی ما آمد، اما جلوتر نمیتوانست بیاید. بیسیم زد و گفت: آمدم مهمانت را ببرم.» گفتم: ابوعلی جان باید چهار چرخ بیاوری. نمیخواستم پشت بیسیم بگویم شهید داریم؛ اما او اصرار میکرد که ابوطاها نکند اتفاقی افتاده است؟! در آن لحظه چیزی به ذهنم نمیرسید و زبانم به هیچ کلمهای نمیچرخید که یکدفعه ابوعلی گفت: ابوطاها نکند مثبتِ حسن شده؟» متوجه نشدم. گفتم: ابوعلی جان دوباره بگو.» گفت: میگویم نکند مثبت سیّدابراهیم شده؟» زبانم باز شد و گفتم: آره، آره ابوعلی. مثبت حسن و سیّدابراهیم شده.
ما آنقدر به دشمن نزدیک بودیم که صدای کشیدن نارنجکهایشان را میشنیدیم. بالاخره ابوعلی خودش را به ما رساند. دشمن میخواست هر طور شده به خط ما نفوذ کند. ابوعلی آرپیجی برداشت؛ پشت ارتفاعی نیممتری رفت و شلیک کرد. یکی از فرماندهان سریع رفت یقه ابوعلی را گرفت. او را نشاند و گفت: «دستور است که شما در جنگ شرکت نکنی. بنشین!» اما ابوعلی برای شلیک بعدی آماده شد. زمانی که میخواست سومین گلوله آرپیجی را شلیک کند، روی زانو که بلند شد گلوله تکتیرانداز دشمن به او اصابت کرد. تیر به گلویش خورد. به پشت افتاد و همانجا شهید شد.
انتهای پیام/4104/ن
انتهای پیام/