قدر انقلاب را بدانید!
به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا ، غلامحسین افشردی که بعدها در جبهه با نام مستعار حسن باقری شناخته میشد، در اسفند ۱۳۳۴ در تهران به دنیا آمد. در سال ۱۳۵۴ در رشته دامپروری دانشگاه اروميه پذيرفته میشود، اما به دلیل فعالیتهای سیاسی از دانشگاه اخراج شد. در سال ۱۳۵۶ به خدمت سربازی رفت. در دوران سربازی هم مبارزه با رژیم را کنار نگذاشت؛ به گونهای که در جریان تصرف كلانتری ۱۴ و پادگان عشرتآباد نقشآفرین بود.
پس از پیروزی انقلاب به واحد اطلاعات سپاه پیوست و با آغاز جنگ به جبهههای جنوب اعزام شد. او با هوش و توان بالا خیلی زود و در دی ماه ۱۳۵۹ بهعنوان یکی از معاونان ستاد عملیات جنوب انتخاب شد. این شهید بزرگوار سرانجام بعد از مجاهدتهای فراوان در روز نهم بهمنماه سال ۱۳۶۱ در منطقه عملیاتی فکه و بر اثر اصابت ترکشهای گلوله خمپاره که در سنگر فرماندهان سپاه فرود آمده بود، به شهادت رسید.
در صفحه 38 از کتاب «من اینجا نمیمانم»که زندگینامه این شهید بزرگوار و خاطرات رزمندگان از وی به قلم علی اکبری است به نقل از زهرا رضایی مقدم، چنین میخوانیم:
یک بار که از جبهه برگشته بود، به ما گفت: نمیخواهید به جبهه بیایید؟ ما در همسایگی خانواده افشردی زندگی میکردیم و رابطه بسیار گرمی با آنها داشتیم. به او گفتم: ما اینجا هم توی جبهه هستیم و کارهایی مثل دوخت و دوز و پخت و پز را انجام میدهیم. گفت: شما که بچه نداری، باید بهجای بچههایت هم به جبهه بیایی. بههرحال من را به همراه مادرش به جنوب برد. آنموقع تازه ازدواج کرده بود و ما را به خانه کوچکی که در اهواز داشت برد.
یک روز وقتی برگشت، خیلی گرفته و ناراحت بود، از او سؤال کردم: چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتید؟ گفت: برای شناسایی منطقهای رفته بودیم، دو نفر از دوستانم آنجا شهید شدند.
من با شنیدن این مطلب تحت تأثیر قرار گرفتم و گریه کردم. او به من گفت: نه، گریه نکنید. تا هر خانواده ایرانی یک شهید ندهد، انقلاب ما ماندگار نمیشود. باید هر خانواده، یک شهید بدهد تا قدر این انقلاب را بداند. شما نمیدانید که برای این انقلاب چقدر زحمت کشیده شده، من از اینکه دوستانم شهید شدند ناراحت نیستم، از این ناراحتم که آنها دیگر زنده نیستند تا بتوانند برای ریشهکن کردن آمریکا و اذنابش فعالیت کنند.
آن شب، برادرش محمد افشردی نیز به آنجا آمد. او خطاب به محمد گفت: فردا اینها را بردار و به آبادان ببر. محمد گفت: نه، نمیشود، آنجا خطرناک است و من نمیتوانم اینها را به آنجا ببرم. گفت: مگر من فرمانده تو نیستم؟ به تو امر میکنم و تو باید از امر من اطاعت کنی، فردا اینها را برمیداری و میبری آبادان.
فردای آن روز، محمدآقا ما را برداشت و پس از گرفتن برگه عبور، به آبادان برد. در آبادان به ما بهخاطر غلامحسین که در آنجا به حسن باقری معروف شده بود، خیلی احترام میگذاشتند. نام حسن باقری، ورد زبانها بود و شناختی که مردم و رزمندگان در آنجا از او داشتند، ما در تهران نداشتیم.
ما را به منزل یکی از سپاهیان که یک اتاق بیشتر برایش نمانده بود و بقیه خانهاش در بمباران ویران شده بود، بردند. آنها هیچ چیز در منزل نداشتند، وقتی قرار شد برای ما چای درست کنند، بهاندازه نیم سیر قند، بیشتر نداشتند که آن را شکستند و چند حبه به ما دادند. چند ساعتی را در آنجا سپری کردیم، سپس به منزل برگشتیم.
شب وقتی غلامحسین آمد، گفت: خُب، چه خبر؟ از جنگ و جبهه چی دیدید؟ وقتی از نبود امکانات و سختی زندگی در شرایط جنگی برای او سخن گفتیم، جواب داد: اینجا وضع همین طوری است، در تهران نشستید، خوب میخورید و خوش میگردید، فکر میکنید خبری نیست. دیدید چه خبر است! روزهایی بوده که ما حتی یک تیکه نان خشک هم گیرمان نیامده تا بخوریم.بروید، دو دستی به کار بچسبید و قدر انقلاب را بدانید. ما باید ریشه ظلم را از روی زمین بکنیم و برای این مهم، خیلی سختی خواهیم کشید.
انتهای پیام/4072/4104/
انتهای پیام/