دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری

دایی و خواهرزاده‌ای که می‌خواستم آزادشان کنم

گفتم: قسم به سیدالشهدا(ع) و قسم به شرفم، صرفا به خاطر اشک چشمانت و به خاطر چشمان منتظر آن پنج بچه‌ات، امشب ولو محاکمه صحرایی شوم، شما را آزاد خواهم کرد.
کد خبر : 284651

به گزارش گروه رسانه های دیگر آنا، آن چه خواهید خواند، خاطره‌ای است از «علی زین‌العابدین» یکی از بسیجیان «لشکر31 عاشورا» در سال‌های دفاع مقدس. این خاطره در آخرین روزهای سال 1366 و در مناطق عملیاتی غرب کشور اتفاق افتاده است:


خط پدافندی ما در امتداد سینه‌کش ارتفاعات «اولاغلو» تا دامنه جنوب شرقی ارتفاعات «قوجار» قرار داشت و عراقی ها از اینکه این منطقه را در عملیات «بیت‌المقدس3» از دست داده بودند، بسیار خشگمین بودند. آن‌ها همیشه در صدد بودند این منطقه را باز پس بگیرند. بعد از ظهر هفدهم اسفند ماه 1366، عراقی ها برای باز‌پس‌گیری این منطقه، یک تک پیاده زدند. پس از درگیری طولانی، چند نفرشان که از انتهای خط در سمت «قوجار» به پشت خط ما نفوذ کرده بودند، اسیر بچه‌ها شدند. گفتم بیاوریدشان سنگر ما تا صحبتی با آنها داشته باشیم. وقتی وارد سنگر‌مان شدند رنگ‌شان عینهو صفحه کاغذ شده بود و مثل بید می‌لرزیدند. گفتم در کنارم بنشینید. روی زانو نشستند. خیلی مواظب بودند و تمام حرکات و سکنات ما را با کنجکاوی توام با ترس نظاره می‌کردند. چند نفر از بچه‌ها هم آمدند. از اسامی آن بچه‌ها فقط «کریم قراشی» را به یاد دارم. با هم داخل سنگر نشستیم. به آن دو اسیر گفتم خودشان، یگان‌شان و درجه‌شان را معرفی کنند و بگویند که از کدام شهر عراق آمده‌اند؟ یکی از آنها احمد و دیگری علی نام داشت. هر دو از شهر کرکوک عراق و ترک‌زبان بودند. جالب این‌که دایی و خواهرزاده هم بودند. یعنی احمد، دایی علی بود. یکی مسن‌تر از دیگری بود. گفتم برایشان کمپوت و کنسرو باز کردند و آبمیوه آوردند. وقتی سفره پذیرایی باز شد، تعجب‌شان بیشتر شد ولی دیدم دارند احتیاط می‌کنند. بنابر این از کمپوت و کنسرو ابتدا خودم خوردم تا اعتماد کنند. با تعجب با همان لهجه ترک کرکوکی گفتند در استخبارات به ما گفته بودند سعی کنید اسیر نشوید، و الا ایرانی‌ها اسرا را آنچنان شکنجه می کنند که.... می گفتند ایرانی‌ها اعضای بدن شما را قطعه قطعه می‌برند و پوست از سر شما می‌کنند و...


گفتم: این چه حرفی است؟! مگر شما انسان نیستید؟ مگر ما انسان نیستیم! مگر انسان همنوع خود را این‌طور که می‌گویید اذیت و شکنجه می‌کند؟! انسانیت به جای خود، اصلا ما همه‌مان مسلمانیم. در منطق مسلمانی شکنجه و ایذاء و اذیت معنی ندارد.


حرف‌های زیادی بین‌مان رد و بدل شد. آنها کاملا به ما اعتماد کرده و یقین کردند که ترحم و تکریم ما الکی و سطحی نیست، بلکه باورمان این است. دیگر فضای صحبت به فضای دوستانه‌ای تبدیل شده بود. از چرایی جنگ می‌گفتیم و می‌شنیدیم. در میان همین صحبت ها نمی‌دانم به چه منظوری از بچه ها پرسیدم: اوشاقلار بایراما نه قالیر؟(بچه ها! تا عید چقدر مانده؟)


گفتند: اون اوچ گون(13 روز). تا احمد این را شنید آه عمیقی کشید. نگاه کردم به چشم‌هایش و دیدم اشک حلقه زده. علتش را پرسیدم. بغضش ترکید و اشک از چشمانش جاری شد، انگشت های دستش را شانه کرد و یک وجب ارتفاع را نشان داد و گفت: بش دنه خیردا بالام قالدى؟(5 تا بچه کوچکم در ولایت ماندند.)


تاب گریه حسرت آمیزش را نیاوردم و او را در آغوش فشردم و صورتم را روی صورتش گذاشتم، هر دو های و های گریستیم. پیش خود گفتم خدایا! تو شاهد باش من امشب این اسیر را به خاطر چشمان منتظر آن پنج کودک آزاد خواهم کرد، باشد که هر چه پیش آید خوش آید. در حالی که سرش را روی شانه‌ام خوابانده بودم و اشک چشمانش را پاک می کردم گفتم: احمد؟!


گفت: بلی کارداش


گفتم: قسم به سیدالشهدا(ع) و قسم به شرفم، صرفا به خاطر اشک چشمانت و به خاطر چشمان منتظر آن پنج بچه‌ات، امشب با مسئولیت خودم ولو اینکه از طرف لشکر باز خواست و محاکمه صحرایی شوم، شما را آزاد خواهم کرد و با شما تا چند قدمی سنگرهایتان خواهم آمد. یا در همین میدان مین با شما کشته می‌شوم و یا شما را آزاد می کنم. باشید تا شب. ما میزبانیم و شما میهمان و اگر خسته هستید بگیرید بخوابید. امشب همچون کبوتری که از قفس آزاد بشود، شما از اسارت آزاد خواهید شد. تا نیمه شب اینجا هستید.


این تصمیم ضمن اینکه هر دوشان را به وجد آورد، در عین حال به فکر عمیقی فرورفتند. احمد گفت: یوخ کارداش. سرنوشت مرا آورد و اسیر شما کرد. نمی‌شود از سرنوشت گریخت ولی اگر پیشنهاد شما را بپذیریم آن وقت یقینا به دست استخبارات ارتش عراق اعدام صحرایی می‌شویم. چون در لیست آنها ما را اسیر نوشته‌اند. اگر برگردیم به ما شک خواهند کرد و خواهند گفت با شما همکاری کرده‌ایم. این مهربانی و رافت شما را ابدا درک نخواهند کرد.


دوباره برای اطمینان خاطر اصرار کردم ولی نپذیرفت. در نهایت گفتم: شما را تحویل صلیب سرخ خواهیم داد. ان‌شاء‌الله که جنگ به زودی تمام شود و برگردید پیش بچه هایتان.


سپردم آنها را سوار نفربر کردند و به پشت خط انتقال دادند تا تحویل صلیب سرخ شوند.


منبع:‌فارس


انتهای پیام/

ارسال نظر
قالیشویی ادیب