دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
09 مهر 1396 - 11:35

۱۰ شعر عاشورایی از ۱۰ شاعر

شاعر این اشعار از بین ششمین دوره آموزشی آفتابگردان‌ها شهرستان ادب هستند.
کد خبر : 217143

به گزارش گروه فرهنگی آنا از پایگاه شهرستان ادب، شعر های عاشورایی به شرح زیر است:


حالا که خلیل کربلا بیدار است
تاریخ دوباره در پی تکرار است


آهسته به چشم خواهرش می گوید:
هنگام جدایی از پسر, دشوار است


الهه صابر


عشق هفتاد و دو دل را از کجا آورده است؟
خواهر از صحرای غم یاد تو را آورده است


خیمه خیمه آتشش میزد نگاه نافذت
خون شیون خورده اش کرب و بلا آورده است


کاش آقا لحظه ای مهمان ما هم می شدی
شهر من با چشم باران توبه ها آورده است


شانه ی بابا نباشد خانه ویران میشود
داغ دوری را سکینه یاد ما آورده است


بی گناهی ،سر به روی نیزه سوغاتت کنند
رسم "موتٌ خیر" ها را کربلا آورده است


عشق میجوشد از این دریای غیرت ها ولی
این لب خشکیده حسرت خونبها آورده است


آه سلطان غزلهایم غریبی می کند
با دل خونین خود امشب شفا آورده است


جیران قربانی


نشکافته گر چه نیل خون از قدمت
صد مرده چو من زنده ز عیسای دمت


بینا شود آخر ز تو یعقوبِ فرج
کم نیست ز پیراهن یوسف علَمت


در خوان شما بنده نوازی شده است
هر کس به شما رو زده راضی شده است


حیدر به رکوع خاتمش می بخشید
گودال چه محراب نمازی شده است


محمدعلی درریز


دل را به محرم آشنا خواهم کرد
از هرچه به غیر او جدا خواهم کرد


امروز که هیچ، بی گمان بعد از مرگ
همواره حسین را صدا خواهم کرد


عاطفه جعفری


می رسی با نسیم پاییزی , از شمیم شکوفه سرشاری
نفسی تازه می کند با عشق, زیر چتر تو هر سپیداری


می تکانی غبار از رویِ, گیسوان بلند شب, ای ماه!
برکه ها بین بازوانت باز , خواب خوش رفته اند و بیداری


خیمه خیمه دوباره دلتنگی, چشمه چشمه مقابل سنگی
صخره صخره اگرچه می جنگی, رج به رج رود در بغل داری


می روی مشک آب بر دوشت, آسمانی پرنده مدهوشت
آب, در حسرت و تو در گوشَت, بانگ بی جان" العطش" جاری


می دَوَد رود، رد پایت را , دشت گم می کند صدایت را
بذر سرسبز دستهایت را , در تن سرد خاک می کاری


دل تنگ رباب می شکند , در شب خیمه ,خواب می شکند
کمر آفتاب می شکند , قامتت را که سرخ می باری....


از حرم بوی سیب می آید, صوت"امّن یجیب"می آید
یک امام غریب می آید, سخت در اشتیاق دیداری


این تو هستی شکوه بی همتا, پرچم قله ی فضیلت ها
مقصد رود , حضرت دریا ،تا ابد زنده ای , علمداری.....


افسانه سادات حسینی


فرض کن سرداری از تاب خطر افتاده باشد
از سپیدی های روحش وزن سر افتاده باشد


می شود آیا خدا،در یک نفس پایان بگیرد
درد آغوشی که از بوی پدر افتاده باشد؟


هیچ فکرش را نمی کرد آن عموی نازنینش
گوشه میدان بدون بال و پر افتاده باشد


با خودش می گفت آری کربلا یعنی همین که
سوره ای با آیه هایش دور و بر افتاده باشد


خوب می دانست باید رد گرم بوسه هایش
بر پریشانی موهای پدر افتاده باشد


پر کشید آرام از فریاد های سینه اش تا
آتشی بر زخم هایی مستمر افتاده باشد


سارا رمضانی


جون، عبدی ست که سلطانی عالم با اوست
«چشم می گون ، لب خندان ، دل خرم با اوست*»


شده همرنگ به گیسوی اباعبدالله
«این سیه چرده که شیرینی عالم با اوست*»


لب و ابروش ،تولا و تبرا دارد
او که تیغ و رطب مالک و میثم با اوست


از تنش ریخته صد چشمه ی خون روی زمین
کعبه ای است که صد چشمه ی زمزم با اوست


دم آخر سر او بود به دامان حسین
بخت نیک همه ی عالم و آدم با اوست


*حافظ


محمدسجاد حیدری


در آسمان بغض عجیبی دیده می شد
خورشید با خورشید نو تابیده می شد


خون آن زمان بر روی ابری موج می زد
وقتی که خون بر آسمان پاشیده می شد


ابری ترین طوفان ولی باران نیامد
ای کاش باران بر زمین بوسیده می شد


نفرین خون بر خاک اگر برخورد می کرد
عالم، زمین و آسمان برچیده می شد


تصمیم را اول گرفتند و در آخر
تاثیر این تصمیمشان فهمیده می شد


بین تمام حق و ناحق امتحان بود
ای کاش از ما کربلا پرسیده می شد


رضا خوش تراش پسندیده


چرا گهواره ی چوبی کوچک بی تکان مانده ست
سپه سالار لشکر رفته نامش بر زبان مانده ست


حسین ابن علی با دشمنان خویش می گوید:
که از نسل بنی هاشم هنوز این پهلوان مانده ست


همین طفلی که آماده ست و از گهواره دل کنده ست
نمی ترسد از آن تیری که در بند کمان مانده ست


سفیدی گلو پیدا شد و سربسته می گویم
گل پرپر به روی دست های باغبان مانده ست


تمام ابرهای بارور گفتند خون او؛
پس از پرواز روی شانۀ رنگین کمان مانده ست


مدام از خویش می پرسم که بعد از روز عاشورا
چرا دریای موّاج و خروشان بی کران مانده ست؟


حامد فرد


انتهای پیام/

ارسال نظر
قالیشویی ادیب