با صبا در چمن لاله سحر میگفتم که شهیدان کهاند این همه خونین کفنان؟
نزدیک به سه دهه پیش، ۱۷۵ جوان و شاید نوجوان پاک سرشت و پاکدل ایرانی، اروند را شکافتند و در پاسداری از مرزهای شکلی و معنایی این سرزمین مینویی و در نبرد با تاریکی در تاریخ جاودانه شدند. اکنون این مردان مرد بازگشتند، زنده به گور، بدون هیچ زخم و جراحتی به پیکرهای پاکشان، با دستانی بسته و آغوشی گشوده به سوی آسمان، تا این سرزمین ایزدی در ادامه تاریخ بلند و پربارش بر پا و پا بر جا بماند و از ودایع الهی و اخلاقی که این نوین اسطورههای جوان، پاسدار آنند خالی نماند. از جوانانمان بشنویم که چه نیکو سرودهاند:
ماهیان اروند به نام کوچک صدا میزنند، ۱۷۵ اسم را، غواصان اما با دستان بسته ۳۰ سال شنا کردند، بیصدا رفتند، و آخر در آغوش دریا آرام گرفتند، ماهیان اروند هنوز صدا میزنند، هنوز.
انگار همین دیروز بود که سربند بر پیشانیهای بلندشان بستند و با یاد علی اکبر حسین سیدالشهدا بیخویش و خویشتن شدند و سر از پا نشناخته، عاشقانه و عارفانه، بوی گل و بستان از چمن حُسن به مشامشان رسید.
نازنینتر ز قدت در چمن حُسن نرست/ خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود
آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع/ جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود
اینک این جگرگوشههای عزیز به دامان میهن بازگشتند؛ با پلاکهایی از جنس نور و آویخته بر سینههایی پر از آتش طور و سیاووشوار فریاد مظلومیت و معصومیت را دوباره به گوش دل و جانمان میرسانند. اگر آن روز آرش نماد عزت و غیرت، جان بر کف نهاده با تیری شگفت، مرزهای ایران را تا آن کهن درخت جوز در دوردستهای سرزمین توران رقم زد، امروزه اینان در پی آنان از حرمت این حریم آسمانی و زمینی حراست میکنند. بیآنکه نامی از خود بر جای نهند و نشانهای از خویش به رخ برکشند.
من و دل گر فنا شویم چه باک/ هدف اندر میان سلامت اوست
بیجهت نیست که در این واقعه بیش از همه نسل جوان، نسلی که چنین جنگی را تجربه نکرده است داغ دار و متاثر شدهاند و اسطورههای جدید خود را در وجود عرشی آنها باز مییابند و به گفتگویی صمیمانه با آنها میپردازند. گفت و گویی که در آنجایی برای مدعیان دیروز و امروز نیست. مدعیانی که همه چیز و همه کس را در پای منیت و تفرعن فردی و جمعی قربانی میکنند و به هیچ یک از آحاد این سرزمین عاشقان اجازه مشارکت در افتخارات فراوان ملی و دینی و شراکت در دستاوردهای مادی و معنوی نمیدهند.
بیواسطه سخنی از این گفتگوهای جوانانه را از زبان خودشان به روایت سمیه بشنویم: «صاحب این عکس عموی من است، خالق شادترین لحظات کودکی من. وقتی برای بار نمیدونم چندم، عروسکم رو از دست پسرا نجات داد و دوباره گلوش رو با کوکهای درشت برام دوخت، میگفت عمو گریه نکن، ببین، مثل اولش شد. به قول خالد حسینی، آدما گاهی یک جا میمونن برای همیشه و من حس میکنم هنوز تو اتاق زیرزمین خونه مادربزرگم موندم و هنوز دارم به دستاش که هنوز مردونه نشده دارم نگاه میکنم»
اما سمیه عزیز، این دستهای بسته، امروزه مردانهتر و استوارتر از هر دست دیگر بیانگر روح بلند و تسلیم ناپذیر ایرانیست که در برابر همه سختیها و تلخیها، با همت و غیرت، از زبان رستم، پهلوان پهلوانان همواره گفته است و میگوید:
نبندد مرا دست چرخ بلند
باری،
آن پریشان شده گلهای بهاری در باد
کز میجام شهادت همه مدهوشانند
نامشان زمزمه نیمشب مستان باد
تا نگویند که از یاد فراموشانند
* عضو شورای اسلامی شهر چهارم
انتهای پیام/