اینجا آخر دنیاست؛ غسالها مشغول کارند
سارا امیری، گروه اجتماعی خبرگزاری آنا- آمبولانسهای بهشت زهرا یکی پس از دیگری به سمت سالن عروجیان میروند. عروجیان سالنی است که در آن انسان آخرین رخت خود را میپوشد و راهی جهان دیگری میشود. در این سالن همه سیاهپوش و گریهکنان منتظر آماده شدن عزیز از دست رفتهشان هستند. وقتی از میان جمعیت عبور میکنی به در بستهای برخورد میکنی که حتی اسمش لرزه بر تن بعضیها میاندازد و از وارد شدن به این مکان واهمه دارند چه برسد به اینکه بخواهند ساعتهایشان را با مردهها بگذراندند. این مکان غسالخانه است.
غسالخانه آخرین مکانی است که من و شما قبل از سپرده شدن به خاک روی سنگهای یخزدهاش آماده سفر میشویم؛ اما انسانهایی هستند که روحشان بلندتر از وحشتهای ماست. صبحها مثل یک مادر یا پدر معمولی به قصد آمدن به بهشتزهرا از خانههایشان خارج میشوند با همسایهها خوش و بش میکنند، اما هیچ وقت با هیچ کدامشان آنقدر صمیمی نمیشوند که بخواهند از کارشان با آنها صحبت کنند؛ چون مطمئناند اگر همسایهای از شغلشان مطلع شود دیگر از آن خوش و بش صمیمانه خبری نیست. به غسالخانه که میرسند اما تمام این تشویشها را پشت در میگذارند تا مبادا حواسپرتیشان به ضرر میتی تمام شود.
وارد غسالخانه که میشوی دو راهرو پیش رویت قرار دارد و در هر راهرو 6 سنگ مخصوص شستوشو به چشم میخورد. غسالها با جدیت مشغول به کار هستند. کوچکترین موردی نباید از چشمهایشان دور بماند.
وقتی وارد غسالخانه زنان شدم برخی فکر میکردند کارآموز هستم و برای آموزش آمدهام، برای همین خیلی خوشحال شدند و به یکدیگر میگفتند نیروی تازه آمده و کمکی جدید خواهیم داشت. آنها سعی میکردند طوری وانمود کنند که گویی کار چندان هم غمانگیز نیست، اما وقتی متوجه شدند خبرنگار هستم و برای تهیه گزارش رفتهام گفتند تو را خدا از شغل ما بنویسید و سختی کار ما را به همه معرفی کنید و به مردم بگویید که ما انسانهای ترسناکی نیستیم و ما را طرد نکنند.
یکی از غسالان که خانم میانسالی بود برای خوشآمدگویی نزدیک آمد وقتی با او دیدهبوسی کردم لبخندی روی لبانش نشست و گفت: از من نمیترسی؟! فامیل، همسایه و مردم تا متوجه میشوند من غسال هستم از من دوری میکنند انگار من مردهای هستم که زنده شدهام. هیچ کس ما را نمیپذیرد برای همین مجبور هستیم شغلمان را پنهان کنیم. به جز همسر و فرزندانم هیچ کس نمیداند من غسال هستم به سایر بستگانم گفتهام کارگر شهرداری هستم.
در سالن تطهیر صدای دلنشین دعایی میآمد، این صدا آنقدر دلنشین بود که هر شنوندهای را به خود جذب میکرد به دنبال صدا رفتم و به خانم جوان 32 سالهای برخورد کردم که با همکارانش به دور یک میز سنگی مشغول تطهیر پیرزنی بودند که به علت کهولت سن از دنیا رفته بود. خانم جوان بدون توجه به حضورم چندین دعا را با صدای دلنشینش خواند از پشت ماسکی که روی صورت داشت لبخندش مشخص بود، لبخندی که نشان میداد او کاملا از کارش رضایت دارد.
او ادامه داد: برخی اموات نورانی هستند، شستوشوی آنها برای من افتخار دارد از آنها میخواهم در آن دنیا شفاعتم کنند. برخی دیگر نیز مشخص است در این دنیا سختی زیادی را تحمل کردند، دنیا جای غریبی است.
وقتی از او درباره تلخترین خاطرهاش پرسیدم، گفت: روزی دختر جوانی را آوردند که به صورت اتفاقی متوجه شدم همنام و هم سن دختر من است حال عجیبی پیدا کرده بودم، نمیتوانستم وظیفهام را به خوبی انجام بدهم آن روز تا شب گریه میکردم و دخترم را در آغوش میگرفتم.
یکی دیگر از غسالان که وظیفه کفنپوشی اموات را داشت، گفت: کار ما سختترین کار دنیا است اینجا علاوه بر جسم، روحمان نیز آزرده میشود اما چه میشود کرد، کار نیست و ما نیازمند کار هستیم. روزهای اول که مشغول به کار شدم فقط با قرص، خوابم میبرد و تمام روز به این فکر میکردم که اگر یکی از عزیزانم را بیاورند برای شستوشو چه خواهم کرد، این فکر خیلی اذیتم میکرد اما به مرور زمان با این مساله کنار آمدم و سعی میکنم طوری رفتار کنم که این شرایط برایم بدتر نشود.
در همین میان خانمی نزدیکتر آمد و گفت: غسالی شغل آدمهای فقیر و نیازمند نیست من فوق لیسانس دارم و از نظر مالی هیچ احتیاجی به این کار ندارم تنها برخی از روزها به صورت داوطلب به اینجا میآیم چون معتقد هستم این شغل ثواب اُخروی دارد و حضور در اینجا باعث میشود که هیچگاه از یاد مرگ غافل نشوم.
برای مدت کوتاهی غسالان بیکار میشوند و همه روی صندلی که گوشه غسالخانه بود، مینشینند تا کمی استراحت کنند اما همین که میخواهند یک لیوان چای برای خود بریزند، اعلام میکنند میّتی برای شستوشو آمده؛ دختر جوانی که بر اثر سرطان فوت شده است. یکبار دیگر صدای صلوات در فضا میپیچد و کار شروع میشود، اینجا استراحت معنا ندارد.
انتهای پیام/