یادداشت سعید تقدیری به مناسبت ۷ مهرماه روز بزرگداشت شمس تبریزی

از زهد تا شوریدگی؛ دگرگونی فلسفی مولانا به واسطه شمس

از زهد تا شوریدگی؛ دگرگونی فلسفی مولانا به واسطه شمس
شمس تبریزی، عارفی که با ورود به زندگی مولانا جلال‌الدین محمد بلخی، نه تنها دنیای فکری او را دگرگون کرد، بلکه به او آموخت که عشق و تجربه زنده را بر عقل و دانش خشک ترجیح دهد. این دو شخصیت برجسته، با گفت‌وگوهای عمیق و پرسش‌های ساده، جرقه‌ای از تحول را در دل یکدیگر روشن کردند.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری آنا، امروز هفتم مهرماه روز بزرگداشت شمس تبریزی است، از این رو دکتر سعید تقدیری استاد زبان و ادبیات فارسی در یادداشتی که آن را در اختیار خبرگزاری آنا قرار داد به شمس اشاره کرد. در یادداشت او می‌خوانیم؛

ایرانیان هنرپروند. نه اینکه بخواهیم بیخودی از خودمان تعریف کنیم! نه! تجربه‌های تاریخی نشان داده است که ما مردمان این سرزمین، در زمینه‌های مختلف، صاحب اندیشه‌هایی متعالی هستیم؛ بویژه در «عرفان» توانسته‌ایم نظام فکری منحصر بفرد خود را داشته باشیم. وجود تعداد قابل توجهی از عارفان و شاعران نامدار ایرانی، به خوبی تایید کننده این مطلب است.

موضوع خاص این نوشتار درباره «شمس تبریزی» و تأثیر اندیشه‌های او بر مولاناست. اتفاقی مبهم و تاریخی که توانست به دنیای سیاه و سفید مولوی، رنگ‌های تازه‌ای ببخشد. به جوی خشک او آبی روانه سازد و فلسفه فکری او را دگرگون کند. این دو بیت معروف او، خود گویای همه چیز است:
زاهد بودم، ترانه گویم کردی / سر فتنه بزم و باده جویم کردی / سجاده نشین باوقاری بودم / بازیچه کودکان کویم کردی.

اما به راستی شمس تبریزی که بود و با مولانا چه کرد؟

همانطور که می‌دانید و می‌دانیم از زندگی دقیق شمس تبریزی، اطلاع چندانی در دست نیست. او پیش از دیدار با مولانا، نه چنان شهره آفاق بود که پیرامونش مطلب بنویسند، نه جستاری در زندگانی او شد تا بدانیم، که بود، از کجا آمد و به کجا رفت؟ بیشتر آنچه در مورد او گفته‌اند روایات عامیانه و گاه متناقضی است که اتفاقا چهره جذاب تری از او به نمایش می‌گذارد.

شخصیت ابهام برانگیز شمس و وجود داستان‌هایی که به او منسوب است، تا حد زیادی از این شخصیت تاریخی، چهره‌ای اساطیری ساخته که توانست با گفت‌و‌گو‌هایی ساده، حال و احوال مولانا را زیر و زبر کند. آنچه در حقیقت درباره شمس تبریزی مسلم می‌دانیم آن است که او نه سلبریتی زمانه خود بود، نه مدارک دانشگاهی و آنچنانی روزگار خود را داشت. هرگز برای خودش خانقاهی نساخت و به دنبال جذب مرید و مریدان نبود. شخصیت به شدت درونگرایی که هیچگاه به شهرت فکر نکرد و برای خودش ساختار قدرتی نداشت. 

تنها ناشناسی از راه رسیده بود که از مولانا سوالات ساده‌ای می‌پرسید. شاید در یک صبح پاییزی از او پرسیده باشد که تو با این همه علم، برای حال دل خودت چه کرده‌ای؟ از چه راهی آمده‌ای و بعد ازین به کجا خواهی رسید؟ همین یکی دو سوال کافی است تا مولانا شبانه روز به زمزمه با خود تکرار کند:

روز‌ها فکر من این است و همه شب سخنم / که چرا غافل از احوال دل خویشتنم / از کجا آمده‌ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ / به کجا میروم آخر؟ ننمایی وطنم؟ 

باید گفت که طرح همین سوالات ساده و فلسفی بود که رفته رفته بر جان مولانا نشست و زمینه تغییرات روحی او را فراهم کرد.

مولانا پیش از دیدارش با شمس، فردی فقیه مسلک و مدرس بود. چهره‌ای عقل گرا که با تمسک بر شرع اسلام، تنها به بهشت خداوند فکر میکرد. اما از اتفاقات رو‌به‌رو شدن مولانا با شمس و گفت‌و‌گو‌هایی که میان آن دو گذشت، دقیقا چه می‌دانیم؟ 

شاید برای پاسخ باید بگوییم همه چیز یا هیچ چیز را! آنچه اتفاق افتاده، بسیار پر راز و رمز و مبهم است. به نظر میرسد که منشا آتش سوزی فکری در مولانا از جرقه‌های گفتاری شمس باشد.

سخنان شمس در برابر مولانا آنچنان کوتاه، تند، صریح، غیررسمی و گاهی حتی عامیانه بوده که، چون برخورد پتکی، به یکباره دیوار فکری مولانا را فرو می‌ریخت. کلام شمس، هرگز کتابخانه‌ای نبود. او جملات را برای زیبایی ادبی اش نمیگفت یا قصد نداشت چیزی که می‌گوید دقیقا برای خوشامد حال مولانا باشد. می‌گفت که بسوزاند، که ویران کند. 
درباره شمس گفته‌اند که نه تنها کلامش بلکه گاهی نگاه نافذ و سکوت‌های طولانی و حتی طرز راه رفتنش برای اطرافیان تکان دهنده بود. گاهی هیچ نمی‌گفت، اما در آن سکوت، دنیایی حرف بود. مثل سکوت‌های گاه و بی گاهی که خود را در دل یک ملودی زیبا پنهان می‌کند تا در نتیجه، موسیقی گوشنوازی را ارائه دهد.  

شمس خود را آینه مولانا ساخت تا به او آنچه در واقعیت هست را نشان دهد، نه آن چیزی که باید باشد. آموخت که حقیقت را نمی‌شود در کتاب‌های رسمی جست‌و‌جو کرد. این رابطه آیینه‌وار به این معنی است که شمس هم حقیقت وجودی خود را در مولانا می‌دید. رابطه‌ای دو سویه و هم تراز که می‌توانست گفتگوی میان آن دو را تا بی نهایت ادامه دهد. جایی که در غیاب شمس، مولانا حاصل گفت‌و‌گو‌های با آیینه اش را غزل به غزل بسراید و به یاد او، «غزلیات شمس» بنامد. 

کلیات شمس، حاصل آشفتگی‌ها و شوریدگی‌های مولاناست. شرح فراق شمس تبریزی است. اشعاری که عقل را به چالش می‌کشد و تاج شاهی را بر سر عشق می‌گذارد. 

اگر راز ماندگاری مولانا، دیدار، گفت‌و‌گو و الهام پذیری او از شمس تبریزی است، این را هم می‌توان پرسید که راز ماندگاری شمس در چه بود؟ او تنها سفر کرد، کم نوشت و زود ناپدید شد. برخلاف بسیاری از مشایخ، زاویه و دستگاهی نداشت. مکتب فکر جدیدی به نام خود ثبت نکرد، اما در بطن ماجرا، مکتب فکری مولوی را به راه انداخت. 
شاید بیشترین تاثیرات شمس بر مولانا به آن دلیل بود که ایمان او را نشانه گرفت.

احتمالا به مولوی بار‌ها گفته باشد که تا می‌تواند از کتاب‌ها دل بکند و به تجربه زنده رو بیاورد. عشق را جایگزین عقل کند و تا میتواند از عادت روزمره خود فاصله بگیرد. همین گفت‌و‌گو‌های دو طرفه بود که زلزله‌ای در بنیاد فکری مولانا پدید آورد و از او عاشقی وارسته ساخت. آنکه پیش‌تر گمان می‌کرد خود را می‌شناسد و با ایجاد این انقلاب فکری، خود را گم کرد:
چو طفلی گم شدستم من میان کوی و بازاری / که این بازار و این کو را نمیدانم، نمیدانم...

سرنوشت رمزآلود و ابهام برانگیز شمس و پنهان شدن ناگهانی ثابت کرد که غیبت او شاید به اندازه حضورش مهم بود. او نماد رهایی از قید‌های تکراری است، کسی که با حضور کوتاهش می‌تواند برهم زننده عادات یک عمر انسان بزرگی، چون مولوی باشد. 

دیدار شمس و مولانا برای ما درس‌های عمیقی دارد. اگر شخصیتی مانند مولوی میتواند در مواجه با حقیقت، خود را بشکند و از مباحث خشک و کتابی، شعر و شوری بسازد، پس ما هم می‌توانیم ماهیت وجودی خود را دوباره باز یابیم. از قید و بند عقل، خود را رها کنیم و به دامن شعر پناهنده شویم. 

هزار رمز به جان گفته، جان من با عشق / در آن رموز نگنجیده نظم، حرف و کلام

انتهای پیام/

ارسال نظر
گوشتیران
قالیشویی ادیب
رسپینا