خیانتهای واشنگتن؛ متحدانی که زیر چرخ منافع آمریکا قربانی شدند

به گزارش خرگزاری آنا؛ در طول تاریخ، سیاست خارجی ایالات متحده اغلب مبتنی بر منافع ملی و استراتژیک تدوین شده است، به شکلی که این منافع تعیینکننده نوع روابط این کشور با سایر دولتها و بازیگران بینالمللی بودهاند. ایالات متحده بارها نشان داده که روابطش با همپیمانان و متحدانش بر اساس اصول پایدار و غیرقابل تغییر بنا نشده، بلکه در چارچوب منافع لحظهای و شرایط متغیر جهانی تعریف میشود. این کشور در مقاطع مختلف تاریخ، به شکل مشخص و گاه بحثبرانگیزی از همپیمانان یا متحدانی که در برههای از زمان برای پیشبرد اهداف استراتژیکش مفید بودهاند، به شدت حمایت کرده است. اما همین حمایتها، زمانی که دیگر در راستای منافع ایالات متحده نبوده یا تحولات جهانی مسیر دیگری گرفته، به طور ناگهانی یا تدریجی به قطع روابط، کنار گذاشتن این همپیمانان یا حتی اقدام علیه آنها منجر شده است.
ایالات متحده همواره در پی تطبیق سیاست خارجی خود با چالشها و فرصتهای نوظهور بوده و برای تحقق اهدافش در موقعیتهای خاص، اتحادهایی ایجاد کرده که اغلب موقت و تاکتیکی بودهاند. این ویژگی سیاست خارجی ایالات متحده، که به شدت عملگرایانه و انعطافپذیر است، در عین حال سبب پیدایش انتقادات بسیاری شده است؛ چرا که تغییرات ناگهانی در رویکرد این کشور نسبت به متحدانش میتواند تأثیرات گستردهای بر سرنوشت سیاسی و اقتصادی آنها داشته باشد. به همین دلیل، اتخاذ این سیاستها در برخی موارد نشانه وابستگی شدید آنها به رویکردهای ایالات متحده را نشان میدهد و در موارد دیگر، بیاعتمادی به ماهیت غیرقابل پیشبینی پشتیبانی واشنگتن را برجسته میسازد. در این گزارش به برخی از این موارد پرداخته میشود.
محمدرضاشاه پهلوی
کودتای ۱۹۵۳ میلادی، که با نام عملیات آژاکس شناخته میشود، یکی از مهمترین و تاثیرگذارترین وقایع تاریخی قرن بیستم در ایران به شمار میرود. در این اقدام، ایالات متحده آمریکا با همکاری بریتانیا، دولت محمد مصدق را برکنار کرد و محمدرضا شاه پهلوی را بار دیگر به قدرت رساند. شاه پهلوی که در آن زمان توسط دولت مصدق با چالشهای جدی مواجه شده بود، با دخالت مستقیم سرویسهای اطلاعاتی آمریکا و انگلیس، توانست قدرت را بازپس گیرد. از آن پس، ایالات متحده نقش مهمی در حمایت از حکومت پهلوی ایفا کرد و به مدت بیش از ۲۵ سال، این حمایت را با کمکهای مالی، نظامی و دیپلماتیک ادامه داد.
محمدرضا شاه پهلوی به یکی از مهمترین مهرههای واشنگتن تبدیل شد. سیاستهای شاه در راستای اهداف غرب و وابستگیهای او به ایالات متحده موجب شد تا بهعنوان یک بازیگر کلیدی در سیاستهای منطقهای آمریکا شناخته شود. اما این روابط استراتژیک و حمایتهای همهجانبه، با وقوع انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷ به کل پایان یافت.
جالب اینکه حتی پس از سقوط سلطنت و خروج شاه از ایران، ایالات متحده حاضر به پذیرش او نشد و شاه، که در آوارگی گرفتار شده بود، مجبور شد باقی دوران زندگی خود را در جستجوی پناهگاهی برای خود و خانوادهاش سپری کند. این رویکرد آمریکا نشان داد که حمایتهای قبلی تنها در چارچوب منافع لحظهای و مقطعی قابل توجیه بود. شاه، که زمانی نزدیکترین متحد واشنگتن در منطقه بود، عملاً از سوی همان متحد نادیده گرفته شد. این اتفاق، تنها فصل دیگری از سیاستورزی پراگماتیستی آمریکا در منطقه بود.
صدام حسین
در دهه ۱۹۸۰ میلادی، ایالات متحده آمریکا به طور آشکار از رژیم صدام حسین در جنگ تحمیلی علیه ایران حمایت کرد. این پشتیبانی ابعاد گوناگونی داشت و شامل ارائه اطلاعات نظامی حیاتی، کمکهای اقتصادی گسترده و فروش مواد شیمیایی بود.
آمریکا در آن دوران، صدام حسین را به عنوان متحدی استراتژیک در نظر میگرفت و از این رو، چشم خود را بر بسیاری از اقدامات سرکوبگرانه رژیم بعثی در داخل عراق و همچنین استفاده از سلاحهای شیمیایی علیه رزمندگان ایرانی بست. این حمایتها در حالی صورت میگرفت که جامعه بینالمللی نسبت به این اقدامات صدام حسین هشدار میداد.
اما ورق به یکباره برگشت. در سال ۱۹۹۰، ارتش صدام حسین به کویت حمله کرد و این اقدام، منافع آمریکا در منطقه را به خطر انداخت. ایالات متحده بلافاصله ائتلافی بینالمللی تشکیل داد و علیه عراق وارد جنگ شد. عملیات «طوفان صحرا» در سال ۱۹۹۱ منجر به آزادسازی کویت شد، اما صدام حسین همچنان در قدرت باقی ماند.
در سال ۲۰۰۳، آمریکا بار دیگر به عراق حمله کرد، این بار به بهانه وجود سلاحهای کشتار جمعی. این ادعا هرگز به اثبات نرسید، اما بهانهای شد برای حمله نظامی مستقیم و سرنگونی حکومت صدام حسین. این اقدام، منطقه را دچار بیثباتی عمیقی کرد و پیامدهای آن تا به امروز ادامه دارد.
به این ترتیب، رابطه آمریکا و صدام حسین، از اتحاد و حمایت به دشمنی و جنگ تغییر کرد و در نهایت نور چشمی آمریکا که دستش به خون هزاران جوان ایرانی آغشته بود اعدام شد. این تغییر، نشاندهنده ماهیت متغیر سیاست خارجی آمریکا و منافع این کشور در منطقه خاورمیانه است.
شاه فیصل دوم (عراق)
شاه فیصل دوم، آخرین پادشاه سلسله هاشمی در عراق، در دورهی سلطنت خود از حمایت ایالات متحده برخوردار بود. این حمایت در بستر جنگ سرد و رقابتهای منطقهای معنا پیدا میکرد، زیرا ایالات متحده درصدد تقویت دولتهای متحد خود در برابر نفوذ اتحاد جماهیر شوروی بود. شاه فیصل دوم با سیاستهایی که مورد تأیید غرب بود سعی داشت تا عراق را به یک کشور مدرن مبدل کند و روابط نزدیکی با کشورهای غربی برقرار نماید. اما وضعیت داخلی عراق با مشکلات اقتصادی، نارضایتی عمومی و اختلافات سیاسی پیچیده شده بود.
در سال ۱۹۵۸، زمانی که انقلاب به رهبری ارتش عراق به وقوع پیوست، شاه فیصل دوم و دولتش به وسیلهی کودتایی نظامی سرنگون شدند. کودتا به سرعت به پیروزی رسید و شاه فیصل به همراه تعدادی از اعضای خانوادهاش کشته شد. علیرغم سابقهی همکاری و حمایت، ایالات متحده در مقابل این رخدادها بیحرکت ماند و هیچگونه دخالتی به منظور حمایت از شاه فیصل انجام نداد.
مجاهدین افغان (افغانستان)
در دهه ۱۹۸۰، شاهد یکی از مهمترین دورههای تاریخ معاصر افغانستان بودیم. در این دوران، ایالات متحده بهطور فعالی از مجاهدین افغان در نبرد علیه نیروهای شوروی حمایت کرد. این حمایت در قالب تجهیزات نظامی و مالی ارائه میشد و به مجاهدین کمک کرد تا در مقاومت علیه شوروی موفق عمل کنند. جنگ، هرچند به بهای ویرانی و تلفات سنگین انسانی، در نهایت به خروج نیروهای شوروی از افغانستان در سال ۱۹۸۹ انجامید. مجاهدین، که بهعنوان قهرمانان ملی شناخته شدند، امید داشتند که پس از پایان جنگ، آیندهای روشن در انتظار کشورشان باشد.
اما با عقبنشینی شوروی، توجه ایالات متحده نیز بهسرعت کاهش یافت. آمریکا از حمایت گسترده خود کاست و مجاهدین را در برابر چالشهای سیاسی و اجتماعی بزرگی که پیش رو داشتند، تنها گذاشت؛ موضوعی که آنها را به درگیریهای داخلی و بیثباتی سوق داد. عدم حمایت کافی و مشکلات داخلی، زمینهساز قدرتیابی گروههایی مانند طالبان شد. طالبان، با بهرهگیری از خلاء قدرت موجود و عدم اتحادی که در بین مجاهدین سابق وجود داشت، بهسرعت قدرت خود را گسترش داد و کنترل کابل را در سال ۱۹۹۶ به دست گرفت.
با گذر زمان، تاریخ بار دیگر خود را تکرار کرد. در سال ۲۰۲۱، خروج نیروهای آمریکایی از افغانستان که باز هم مبتنی بر منافع آمریکا بود بار دیگر زمینهساز یک تغییر قدرت در این کشور شد. دولت افغانستان که بهشدت به حمایت نظامی و اقتصادی نیروهای بینالمللی وابسته بود، به سرعت سقوط کرد. طالبان، که از این فرصت به بهترین شکل ممکن استفاده کردند، بار دیگر به قدرت رسیدند و کنترل کشور را بهدست گرفتند.
نورِگا ژنرال پانامایی
مانوئل نوریگا، ژنرال و دیکتاتور سابق پاناما، روزگاری متحد نزدیک ایالات متحده و حتی همکار سازمان سیا بود. او به ناگاه به دشمن شماره یک واشنگتن تبدیل شد و سرنوشتی تراژیک پیدا کرد.
نوریگا سالها به عنوان یک مهرهی کلیدی برای آمریکاییها در منطقه آمریکای مرکزی عمل میکرد. همکاریهای او با سازمان سیا در دوران جنگ سرد، به ویژه در مقابله با نفوذ کمونیسم، برای واشنگتن بسیار ارزشمند بود. اما این اتحاد دیری نپایید. رفته رفته، روابط نوریگا با آمریکا تیره و تار شد.
در اواخر دهه ۱۹۸۰، ایالات متحده به این نتیجه رسید که نوریگا به یک مشکل بزرگ تبدیل شده است. اتهامات مربوط به قاچاق مواد مخدر، پولشویی و نقض حقوق بشر علیه او مطرح شد. واشنگتن که زمانی از نوریگا حمایت میکرد، حالا او را مانعی بر سر راه منافع خود میدید.
در سال ۱۹۸۹، آمریکا تصمیم به مداخله نظامی مستقیم در پاناما گرفت. عملیات «Just Cause» با هدف سرنگونی نوریگا و دستگیری او آغاز شد. ارتش ایالات متحده با قدرت نظامی خود، به سرعت کنترل پاناما را به دست گرفت و نوریگا پس از مدتی فرار و پناهندگی به سفارت واتیکان، نهایتا تسلیم نیروهای آمریکایی شد.
دستگیری و انتقال نوریگا به آمریکا، پایان دوران دیکتاتوری او بود. نوریگا در آمریکا محاکمه و به جرم قاچاق مواد مخدر به زندان محکوم شد. داستان نوریگا نیز نمونهای روشنی ازخیانت و بیوفایی آمریکا به متحدانش در عرصه سیاست جهانی است.
نواب استانبولی و جنبش ملیگرای عرب در مصر
در دهه ۱۹۵۰، مصر کانون تحولات مهمی بود. جنبش ملیگرای عرب به رهبری جمال عبدالناصر در حال اوجگیری بود و هدفش رهایی از سلطه امپریالیسم اروپایی و ایجاد یک هویت مستقل برای کشورهای عربی بود. در این میان، نواب استانبولی، چهرهای برجسته در سیاست مصر، نقش مهمی ایفا میکرد. او به عنوان یک روشنفکر و فعال سیاسی، از حامیان سرسخت ناصر و جنبش ملیگرا بود.
در ابتدای این راه، ایالات متحده به طور موقت از قاهره و رهبران جنبش حمایت کرد. دلیل این حمایت، همسویی ظاهری منافع آمریکا با اهداف ملیگرایانه مصر در مبارزه با امپریالیسم بود. آمریکا امیدوار بود که با تقویت ناصر، بتواند نفوذ خود را در منطقه افزایش دهد و جلوی گسترش کمونیسم را بگیرد.
اما این اتحاد دیری نپایید. با آغاز جنگ سرد، معادلات جهانی تغییر کرد. جمال عبدالناصر به تدریج به سمت شوروی گرایش پیدا کرد و با این کشور متحد شد. این اقدام، زنگ خطر را برای آمریکا به صدا درآورد. واشنگتن که نمیخواست مصر به یک پایگاه نفوذ شوروی در خاورمیانه تبدیل شود، کمکهای خود را قطع کرد.
مصر در روابط خود با شوروی تنها ماند و این مسئله، تأثیرات عمیقی بر تحولات سیاسی و اقتصادی این کشور گذاشت. ناصر با وجود حمایت شوروی، با چالشهای متعددی روبهرو شد. قطع کمکهای آمریکا، مشکلات اقتصادی را تشدید کرد و ناصر را مجبور کرد تا به سیاستهای سوسیالیستی روی آورد. این سیاستها اگرچه در ابتدا با استقبال مردمی مواجه شد، اما در نهایت نتوانست مشکلات اساسی مصر را حل کند.
به این ترتیب، اتحاد نواب استانبولی و جنبش ملیگرای عرب با آمریکا، داستانی پر از فراز و نشیب بود. این اتحاد که با امید به رهایی از امپریالیسم شکل گرفته بود، در نهایت قربانی جنگ سرد و تضاد منافع آمریکا شد.
ویتنام جنوبی
ویتنام جنوبی، در جریان جنگ ویتنام یکی از محورهای اصلی درگیریهای نظامی و سیاسی بود که میان ایالات متحده آمریکا و نیروهای کمونیست ویتنام شمالی به وقوع پیوست. آمریکا با هدف جلوگیری از گسترش کمونیسم در منطقه، به شدت از رژیم ویتنام جنوبی حمایت مالی و نظامی کرد. این کمکها شامل اعزام هزاران نیروی نظامی و تأمین سلاح و تجهیزات پیشرفته بود. نیروهای ویتکنگ، که شورشیان وابسته به کمونیستهای ویتنام شمالی بودند، با حمایت مستقیم هانوی، عملیات گستردهای علیه ویتنام جنوبی ترتیب دادند.
با این حال، در سال ۱۹۷۳ و در پی فشارهای داخلی و خارجی، ایالات متحده بهطور ناگهانی و شتابزده تصمیم به خروج نیروهای خود از ویتنام گرفت. این اقدام، رژیم ویتنام جنوبی را که به شدت به حمایت آمریکا وابسته بود، در برابر ارتش ویتنام شمالی و نیروهای ویتکنگ تنها گذاشت. به تدریج، مقاومت ویتنام جنوبی شکست خورد و در نهایت در سال ۱۹۷۵، این کشور سقوط کرد. سقوط سایگون، پایتخت ویتنام جنوبی، پایان تلخی برای یکی از پرهزینهترین جنگهای آمریکا بود و به انزوای متحدین ایالت متحده و در ننهایت شکست آنها انجامید.
انقلاب مجارستان (۱۹۵۶)
انقلاب مجارستان در سال ۱۹۵۶ به عنوان یکی از نمونههای برجسته انقلابهای ضدکمونیستی قرن بیستم شناخته میشود. در این دوره، شهروندان مجارستانی علیه حکومت تحت حمایت شوروی شوریدند و خواهان آزادی و استقلال از نفوذ کمونیستها شدند. در این میان، ایالات متحده نقش قابل توجهی در تشویق معنوی معترضان داشت. مقامات آمریکایی از طریق پیامهای رادیویی و رسانهها، اعتراضات را مشروع و درست دانسته و مردم را به ادامه مبارزه علیه شوروی تشویق کردند. این پیامها باعث شد معترضان احساس کنند که قدرتهای غربی، به ویژه ایالات متحده، پشت آنان ایستاده و در صورت لزوم از آنان به صورت مستقیم حمایت خواهند کرد.
اما هنگامی که شوروی تصمیم گرفت با قدرت نظامی به مجارستان حمله کند و انقلاب را سرکوب کند، این تنها یک حمایت اخلاقی بود که از سوی ایالات متحده ارائه شد. بسیاری از معترضان امیدوار بودند که ایالات متحده و سایر کشورهای غربی وارد عمل شده و کمک نظامی ارائه دهند. اما وقتی شوروی تانکهای خود را به بوداپست فرستاد و خیزش مردم را به طرز خشنی سرکوب کرد، آمریکا مداخله نظامی نکرد و معترضان را تنها و ناامید رها کرد. این تجربه تلخ باعث شد مردم مجارستان به هزینههای واقعی مبارزه ضدکمونیستی پی ببرند و از آمریکا به کل نا امید شوند.
حمله به لیبی (۲۰۱۱)
در اوایل دهه ۲۰۰۰، معمر قذافی، رهبر وقت لیبی، بهطور غیرمنتظرهای تصمیم گرفت روابط خود را با کشورهای غربی بازسازی کند و مسیری تازه در پیش بگیرد. او، که سالها بهعنوان یکی از مخالفان سرسخت غرب شناخته میشد، به خواست ایالات متحده آمریکا تسلیحات کشتارجمعی خود را نابود کرد و حتی برنامه هستهایش را کنار گذاشت. این حرکت قذافی تحولی بزرگ در سیاست خارجی لیبی بهحساب میآمد و بسیاری از تحلیلگران آن را گامی مهم بهسوی صلح و همکاری با جامعه بینالمللی تلقی کردند.
اما این مسیر دیپلماسی پایدار نبود. با آغاز انقلاب ۲۰۱۱ لیبی، وضعیت به طور کامل دگرگون شد. در این سال، ایالات متحده و سایر کشورهای غربی تصمیم گرفتند در کنار نیروهای شورشی بایستند. این حمایت بینالمللی از نیروهای مخالف، در نهایت، به سقوط حکومت قذافی منجر شد. برای بسیاری از تحلیلگران منطقه، اقدامات آمریکا بهعنوان یک تناقض تلقی شد؛ چرا که آنها معتقدند قذافی قربانی جاهطلبیها و تهدیدات ژئوپلیتیکی ایالات متحده شد. به عبارت دیگر، غرب که زمانی بهدنبال دوستی و همکاری با قذافی بود، در لحظهای دیگر او را به عنوان تهدیدی برای منافع خود تلقی و به کناری گذاشت.
این تحولات باری دیگر نشان داد که در روابط با آمریکا، شکلگیری و شکستن هر پیمانی میتواند به سرعت انجام گیرد و منافع لحظهای آمریکا اغلب بر صلح و ثبات بلندمدت ترجیح داده میشود.
رهبران آفریقایی
داستان پاتریس لومومبا، نخستوزیر کنگو، یک نمونهی دردناک از این دست است. آمریکا در ابتدا با او همکاری کرد، اما منافع استراتژیک باعث شد تا او را به دست گروههای شورشی بسپارد؛ گروههایی که در نهایت او را به قتل رساندند.
سرنوشت موبوتو سسه سکو درجمهوری دموکراتیک کنگو هم جالب است. در دوران جنگ سرد، آمریکا از او حمایت کرد، چرا که او را یک متحد در برابر نفوذ شوروی میدید. اما با پایان جنگ سرد، ورق برگشت و آمریکا دیگر نیازی به او نداشت و او را تنها گذاشت. این هم نشان میدهد که منافع آمریکا چطور میتواند تعیینکنندهی سرنوشت رهبران و حتی کشورهای آفریقایی باشد. این مسائل، درسهای مهمی برای سیاستمداران کنونی دارند و نشان میدهند که چگونه باید با احتیاط و هوشمندی با قدرتهای خارجی تعامل کرد.
ژنرال لون نول (کامبوج)
ژنرال لون نول در دوران پرآشوب تاریخ کامبوج در دهه ۱۹۷۰ میلادی به صحنه سیاسی و نظامی این کشور وارد شد. او با حمایت گسترده آمریکا توانست علیه نیروهای کمونیست ویتنام شمالی و خمرهای سرخ بایستد. آمریکا، که در آن زمان درگیر جنگ ویتنام بود، به دنبال ایجاد موازنهای استراتژیک در آسیای جنوب شرقی بود و به همین دلیل کمکهای مالی و نظامی فراوانی به ژنرال لون نول ارائه داد.
اما این حمایتها پایدار نماند. با تصمیم ناگهانی دولت آمریکا برای خروج نیروهایش از منطقه، ژنرال لون نول دچار وضعیتی بحرانی شد. عدم حضور آمریکاییها در منطقه به این معنا بود که ژنرال لون نول نه تنها پایگاه پشتیبانی اصلی خود را از دست داد، بلکه باید به تنهایی با چالشهای عظیمی که نیروهای کمونیست به وجود میآوردند، مقابله کند.
نتیجه این وقایع برای کامبوج فاجعهبار بود. خمرهای سرخ، با بهرهگیری از خلا قدرت و نبود حمایتهای خارجی، توانستند حکومت را به دست گیرند. به قدرت رسیدن خمرهای سرخ آغازگر یکی از تراژدیهای انسانی بزرگ قرن بیستم بود؛ نسلکشی گستردهای که در آن میلیونها نفر از مردم کامبوج قربانی سیاستهای افراطی و خشونتآمیز شدند. این وقایع نه تنها وضعیت داخلی کامبوج را به شدت تحت تاثیر قرار داد، درس بزرگی شد برای بسیاری از رهبران آفریقایی.
زلنسکی و اوکراین
در آخرین و تازهترین مورد نیز استفاده از کمکهای نظامی بهعنوان ابزاری برای فشار آوردن به زلنسکی، به وضوح نشاندهنده تغییر سیاستهای ایالات متحده نسبت به اوکراین بود؛ سیاستی که بیشتر به حساب منافع شخصی رئیسجمهور آمریکا نوشته میشد تا منافع ملی.
بدین ترتیب، آمریکا بهجای حمایت از دولت اوکراین و زلنسکی، او را در معرکهای پیچیده و چالشبرانگیز قرار داد که نه تنها به قیمت زندگی و جان مردم اوکراین تمام میشود، بلکه تصویر جهانی آمریکا بهعنوان حامی دموکراسی و حقوق بشر را نیز مورد سؤال قرار داد.
بسیاری از تحلیلگران بر این باورند که سیاستهای دوگانه و فشارهای پشتپردهای که از سوی ترامپ اعمال شد، باعث تضعیف زلنسکی در برابر روسیه نیز شده است. در حالی که او انتظار حمایتهای جامع اقتصادی و نظامی از غرب خصوصاً ایالات متحده را داشت، اما ترامپ و کارمندانش در کاخ سفید نه تنها زلنسکی را بلکه یک ملت را تحقیر کردند.
نتیجه
نمونههای تاریخی بررسیشده در این گزارش که فقط چند نمونه کوچک از تاریخ بودند، بهوضوح نشان میدهند که ایالات متحده به عنوان یک قدرت جهانی، سیاست خارجی خود را صرفاً بر اساس منافع ملی و استراتژیک خود تدوین میکند و نه تعهد به اصول پایدار یا حسن نیت نسبت به متحدانش. این کشور بارها ثابت کرده که در روابط بینالمللی، سیاستهای عملگرایانه و موقت جایگزین وفاداری بلندمدت نسبت به شرکا میشود. موارد متعدد از روابط با محمدرضا شاه پهلوی، صدام حسین، مجاهدین افغان، مانوئل نوریگا و سایر رهبران نشان میدهد که ایالات متحده در لحظهای میتواند حامی سرسخت متحدان خود باشد و در لحظهای دیگر آنها را کاملاً رها کند، حتی اگر این اقدام به بیثباتی، درگیری یا سقوط فاجعهبار آنها منجر شود.
این سیاست عملگرایانه که به دنبال تطبیق با تحولهای جهانی و منافع مقطعی واشنگتن است، موجب شده که بسیاری از متحدان سابق ایالات متحده، سرنوشت تلخی داشته باشند. این بیاعتمادی به رفتار غیرقابل پیشبینی آمریکا، بارها هزینههای سنگینی را نه فقط برای رهبران و دولتها، بلکه برای ملتها رقم زده است. تغییر ناگهانی در حمایتها، نقض پیمانهای نانوشته، و اولویتدهی به منافع کوتاهمدت، همگی حکایت از آن دارند که ایالات متحده هرگز نمیتواند متحدی ثابت و قابل اعتماد باشد.
به همین دلیل، برای هر دولتی که وارد تعامل یا اتحاد با واشنگتن میشود، ضروری است با احتیاط و آیندهنگری عمل کند؛ چرا که هر پیمان یا حمایتی از سوی آمریکا همواره در معرض فروپاشی است و چیزی جز منافع خودش را در اولویت قرار نخواهد داد. تاریخ نشان داده است که اعتماد به آمریکا، نهتنها مخاطرهآمیز است، بلکه میتواند پیامدهای جدی و جبرانناپذیری برای ملتها و رهبران بههمراه داشته باشد.
انتهای پیام/