روایتی از مادران «مردان مَرد»
به گزارش خبرنگار خبرگزاری آنا، یکی از پنج شنبههای سرد دی ماه بود که برای زیارت شهدا و دیدار مادرانشان به گلزار شهدای بهشت زهرا (س) رفته بودم؛ با اینکه اوایل صبح بود و هنوز گرمای خورشید توان مقابله با سرمای استخوان سوز این فضای باز را نداشت، اما مادران از اول صبح برای سر زدن به فرزندان شهیدشان به اینجا آمده بودند. هر ماه و سال که میگذرد، مادران شهدای بیشتری آسمانی شده و هر روز از تعداد مادرانی که برای زیارت فرزند شهید خود به گلزار شهدا میآیند، کاسته میشود؛ هر چند مادران شهدا نه تنها برای پسر شهید خود بلکه برای شهدای دیگر هم که مادر ندارند، مادری میکنند و برخی از آنها اول سراغ دیگر شهدا را میگیرند تا فرزند خود.
در ابتدا برای زیارت شهدای مدافع حرم به قطعه ۵۰ رفتم، همان قطعهای که سال قبل با حفظ حجلهها و سنگ مزارها و هویت معنوی و تاریخی، بهسازی شده است، اما با قبل از اجرای طرح بهسازی تفاوت دارد و به راحتی میتوان بین مزارها تردد کرد. پس از آن به سمت قطعه ۴۰ رفتم؛ صدای روح بخش صوت مداحی در سراسر قطعه طنین انداز شده بود؛ یک کانکس همان ابتدای قطعه بود که محل رفت و آمد مادران شهدا و خانوادههای آنها بود؛ من هم با سلام علیکی وارد کانکس شدم. مادران چند شهید در آنجا نشسته بودند و هر کدام با تسبیحهای سبز رنگ مشغول صلوات فرستادن بودند. خواهر شهیدی هم که جوانترین جمع بود آنها را همراهی میکرد.
چند مادر شهید که صلواتهای خود را فرستاده بودند، گفتند برویم پیش بچه هایمان. با رفتن آنها چند مادر شهید دیگر وارد شدند و گفتند از پیش بچه هایمان برگشتهایم. مادر شهیدی هم معروف به «ننه آشی» مدام رفت و آمد میکرد و حواسش به همه چیز و اطراف بود. مادری تعریف کرد که: «این مادر از سالهای خیلی دور با یک جعبه رشته آشی، بدون کمترین امکانات پختن آش را در اینجا شروع کرد که کم کم دیگش بزرگ و بزرگتر شد، اما دیگر توانی ندارد مثل قبل آش بپزد.»
اینجا اکثر مادران یک لقبی دارند، مثل ننه مهری، ننه آشی، ننه مشهدی و...
ننه مشهدی که چروکهای زیاد و بزرگ صورتش نشان از سالها تجربه زندگی دارد، بالای کانکس نشسته بود و در حال صلوات فرستادن بود، او با لهجه غلیظ سبزواری گفت «فاطمه بلوچی» مادر شهید «احمد باغانی» است. شهید باغانی سومین فرزند ننه مشهدی بوده که به شدت به یکدیگر وابسته بودند، مادر شهید میگوید: «الان ۴ پسر و ۳ دختر دارم، اما هر چه از احمد بگویم، کم گفتهام؛ او حرف نداشت.»
مادر شهید که ۹ دهه زندگی را پشت سر گذاشته است، ادامه میدهد: «پسرم نظیر نداشت، خیلی خوب و نجیب بود و از وقتی شهید شد انگار زندگانی ام از دست رفته است و زندگی ندارم. احمد خیلی خوب بود و کمک حال من و خانواده بود و از بچگی کار میکرد.»
مادر وقتی از دوران کودکی و نوجوانی دلبند شهیدش صحبت میکرد، گویا پسرش حی و حاضر جلوی او ایستاده است: «احمد از همان بچگی وقتی ۷ سال بیشتر نداشت، نماز میخواند و با پدرش مسجد میرفت، حالا نمیدانم درست میخواند یا نه؛ خیلی هم درس خوان بود و به پدرش که میوه فروش بود کمک میکرد، حتی با او به باغات شمال میرفت و پرتقال برای فروش به تهران میآوردند.»
ننه مشهدی هم مثل تمام مادران دیگر آرزو داشته پسرش را خیلی زود در لباس دامادی ببیند، برای همین قبل از اینکه او به جبهه برود، یک انگشتر خریده و دختری از همشهریانش را نشان کرده بود تا او را سر و سامان دهد، اما این اتفاق هیچ گاه نیفتاد؛ مادر با نگاهی غمگین و آرزویی به خاک سپرده شده، میگوید: «قبل از اینکه برایش دختر عقد کنم، خبر شهادتش را آوردند، اما هنوز انگشترش را نگه داشتهام و به هیچ کدام از پسرهایم که داماد کردهام ندادهام، دلم نمیآید آن را به کسی بدهم.»
مردان مرد...
احمد وقتی به سن سربازی میرسد، به او اجازه رفتن نمیدهند چراکه برادر بزرگتر او سرباز و در جبهههای حق علیه باطل بوده؛ وقتی ۲۰ ساله میشود برادر بزرگتر از جبهه برمیگردد و او به سربازی میرود. ننه مشهدی میگوید: «پسرم راننده آمبولانس بود که از بانه مجروح میآوردند. احمد همراه سه نفر دیگر شهید میشود که در یک روز هم دفن شدند.» مادر پس از شهادت پسرش، هر روز سر مزار میآمده و حتی شبها هم کنار مزارش میخوابیده است: «اوایل هر روز میآمدم و شبها هم همینجا روی زمین کنار مزارش میخوابیدم؛ از صبح میآمدم و همه خانواده را رها کرده بودم.»
کنار بچهام ترسی ندارم
به مادر گفتم ترسی از خوابیدن در اینجا نداشتید که گفت: «کنار بچهام هیچ ترسی ندارم.» مادر میگفت تا وقتی همسرم بیمار نشده بود، هر روز اینجا میآمدم، اما از وقتی بیمار شد و به رحمت خدا رفت، پنج شنبهها میآیم.
ننه مشهدی در ادامه میگوید: «از پارسال تا به حال چند بار بیمارستان بستری شدهام و بچه هایم به سختی اجازه میدهند اینجا بیایم، اما من هر پنج شنبه از صبح میآیم و تا ظهر میمانم. از سال قبل هم بهشت زهرا (س) برایمان ماشین گذاشته و رفت و آمد راحتتر شده است.» وقتی کنار مزار عزیز کرده میآید، هیچ چیزی نمیخورد، او با همان لهجه غلیط سبزواری، اما غمیگن، میگوید: «وقتی نمیدانم پسرم موقع شهادت گرسنه بوده یا سیر، هیچ وقت اینجا چیزی نمیخورم، یعنی نمیتوانم بخورم.»
مادر شهید حتی یک موقعی سر مزار پسرش میوه میگذاشته به خیال اینکه او بخورد، شاید با این کار میخواسته خود را به آرامش برساند. با اینکه ۴۰ سال از شهادت پسرش میگذرد، اما مادر همچنان برای او در مسجد محله، مراسم سالگرد میگیرد و هر روز و هر ساعت به یادش است. مادر میگوید: «خودم برای مزار پسرم سقف زدم؛ من اینجا دو تا پسر دارم که آن یکی ترکیهای است. اول سراغ او میروم و مزارش را میشویم و برایش مادری میکنم، چون کسی را اینجا ندارد. همان زمان ایران آمده بود که با پسر من رفیق شده و بعد هم مسلمان شده بود که رفت جبهه و شهید شد.»
مادر با خنده تلخی گفت وقت عروسیام است و اینطور به صحبتهای خود پایان داد: «منظورم این است که کم کم باید از این دنیا بروم. وقتی سر مزارم پسرم میآیم به او میگویم ننه دلُم برایت تنگ شده، اما ناراحت نشویها ولی دلم خیلی تنگ شده است.»
گفتنی است شهید «احمد باغانی» متولد سال ۱۳۴۱ است که در ۱۴ آذرماه سال ۱۳۶۳ به شهادت میرسد و در قطعه ۲۷ به خاک سپرده میشود.
انتهای پیام/