دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری

به بهانه تولد شهریار؛ روزهایی که دزدیده شدند

به بهانه تولد شهریار؛ روزهایی که دزدیده شدند
علی ربیعی دستیار اجتماعی رئیس جمهور در یادداشتی به بهانه سالروز تولد شاعر نامی (شهریار) نوشت:‌ یازدهم دی‌ماه سالروز تولد «شهریار» بود.هر کسی با فرهنگ و شعر مأنوس است و با آن حال خوب دارد، با شهریار هم الفتی دارد.
کد خبر : 950289

به گزارش خبرگزاری آنا، علی ربیعی دستیار اجتماعی رئیس جمهور در یادداشتی در روزنامه ایران نوشت:‌ یازدهم دی‌ماه سالروز تولد «شهریار» بود.هر کسی با فرهنگ و شعر مأنوس است و با آن حال خوب دارد، با شهریار هم الفتی دارد.

من، شهریار را بیشتر با حیدربابا درونی کرده‌ام. هربار که قسمتی از حیدربابا را می‌خوانم بغضی سنگین گلویم را می‌فشارد. حیدربابا، روایت زندگی و سال‌های عمری است که به تعبیر شهریار، انگار دزدیده می‌شوند.

وقتی حیدربابا می‌خوانم بی‌اختیار با ابیاتش همذات‌پنداری می‌کنم و سفری ذهنی به وادی کودکی دارم. محله و همسایه‌ها در ذهنم مرور می‌شود. خانه‌های بی‌یخچال را به یاد می‌آورم که یخ‌ مورد نیازشان از فروشندگان دوره‌گردی که با الاغ در کوچه‌ها می‌گشتند فراهم می‌شد؛ چوبک‌ و نمک‌فروش‌هایی که کالایشان را با نان خشک معاوضه می‌کردند؛ بزاز یهودی که همیشه متر فلزی‌اش را در دست داشت و کارگرش که جهود گولی (به معنای غلام جهود) خوانده می‌شد در پشت سر، پارچه‌ها را بر دوش می‌کشید، در ذهنم رژه می‌روند.

انگار هنوز صدای فروشندگان صفحه‌های گرامافون‌ و تصنیف‌فروشانی که هرکدام با آوازی خاص، ترانه‌ای را می‌خواندند و آوای دستفروشان که «پنج عدد سوزن چرخ خیاطی یک قرون...» را به گوش می‌شنوم. صدای روضه‌خوان‌های محلی که با مراجعه به در خانه‌ها سفارش روضه‌خوانی می‌گرفتند، برایم تداعی می‌شود.

هزاران خاطره در ذهنم رژه می‌رود، از گاری‌های میوه‌فروشی که در دهه‌ پنجاه به موتور وسپاهای سه چرخ تبدیل شدند تا چهارشنبه‌سوری‌های پر از شادی که با دوستانم به بیابان‌های اطراف قلعه‌مرغی می‌رفتیم تا بوته برای فروش و سوزاندن جمع‌آوری کنیم، چه ولوله‌ای بود، بوی عید می‌آمد.

گاهی لباس‌های بزرگ‌ترها برای بچه‌های کوچک‌تر اندازه می‌شد. یادم هست یک سال عید، پدرم کفشی برایم خرید که دو سایز بزرگ‌تر بود و چند سال آن را با گذاشتن پنبه در جلوی کفش، اندازه پایم می‌کردم و می‌پوشیدم. یواشکی شیرینی خوردن‌ها، زمان بدرقه میهمان‌ها از سوی مادر، چه لذتی داشت.

تابستان‌هایی که از میدان تره‌بار طاهری در گمرک بلال می‌خریدم تا درآمدی برای سینما رفتن به دست آورم... .چه با حسرت به آن روزها می‌اندیشم. چقدر دوست داشتیم جای آرتیست آن فیلم‌ها باشیم. محله ما که پر از مهاجرین نسل اولی بود که برای کار به شهر آمده بودند و همچنان تعلق خاطر به روستا داشتند.

در هر محله، چند هیأت و حسینیه و مسجد مربوط به روستای مهاجرفرست بود. تابستان‌های پرماجرایی که در روستا، زندگی به سبکی دیگر را تجربه می‌کردیم. الاغ سواری، نشستن پشت خرمن‌کوبی که به گاو بسته می‌شد و آب‌تنی در رودخانه‌های پرآب در روستایی که گویی همه عمه و خاله و دایی و عموی همدیگر هستند و مهرشان را با بوسیدن گونه‌های کودکانه‌مان بر صورتمان مهر می‌زدند.یادش به خیر! پانزده ساله شده بودم، «صغری خاله» دخترخاله مادرم خواست مرا ببوسد و گفتم شما نامحرمید! چه غوغایی به پا کرد. هنوز هم از واکنش خودم شرمسارم....حیدربابا را می‌خوانم.

دخترانی که شادمانه در مسیر مدرسه دسته‌جمعی حرکت می‌کنند و پسرانی که با موهای شانه‌زده سعی در خودنمایی برای آنها دارند و چه بزن بزن‌هایی در‌می‌گرفت. حیدربابا مرثیه‌ای است برای سال‌های از دست رفته و گذر عمری که سال‌‌ها را از ما دزدید. حیدربابا فقط یک شعر نیست، بلکه روایتگر یک زندگی است؛ روایتی که همه ما می‌توانیم شباهت‌هایی از زندگی خودمان با آن بیابیم.

بازتابی از کودکی‌ها و خاطرات آن تا جوانی و میانسالی و پیری و آرزوهای بی‌شماری که شاید به اندازه عمق اقیانوس‌ها با آنها عمر گذرانده و زیست کردیم، در حیدربابا می‌توان دید. حیدربابا به نوعی روایت زندگی همه ماست. در کنار روستای خشگناب، کوه حیدربابا سر برافراشته است که شهریار در شعرش با آن کوه سخن گفته، اما حیدربابای شهریار نه به وسعت یک روستا بلکه یک جهان خاطره برای هر فرد است که می‌تواند در همه ‌جا و در مورد هر انسانی تداعی‌کننده باشد.

حیدربابا نه فقط یک کوه بلکه مخاطب خاموشی است که همه ما کمابیش در برهه‌هایی از زندگی تجربه صحبت با آن را داریم. خیلی وقت‌ها در خود فرورفته و با خودتبعیدی به درون‌مان با حیدربابا‌های درونی خود سخن می‌گوییم و این چنین است که من هربار با حیدربابا، دوباره بغض می‌کنم.

انتهای پیام/

ارسال نظر
گوشتیران
قالیشویی ادیب