دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
26 خرداد 1395 - 13:55

تازه‌های نشر مروارید در عرصه شعر

دو مجموعه شعر ترجمه و یک مجموعه شعر طنز، تازه‌های نشر مروارید در عرصه شعر را شامل می‌شوند.
کد خبر : 94129

به گزارش خبرنگار فرهنگی آنا، نشر مروارید سه مجموعه شعر تازه را روانه بازار کرده که عبارتند از: «خوش‌شانس‌ها» سروده چارلز بوکوفسکی با ترجمه علیرضا بهنام، «اشک‌های ابی، اشک‌های زرد» سروده محمد الماغوط با ترجمه رامین ناصرنصیر و غسان حمدان و «ناشیانه‌ دوستت دارم» سروده‌های طنز زهرا دُری.


اشک‌های آبی، اشک‌های زرد


این مجموعه که در قطع جیبی منتشر شده، 23 شعر از محمد الماغوط، شاعر فقید سوری را در بر دارد و در 90 صفحه و با 550 نسخه از سوی انتشارات مروارید، روانه بازار کتاب شده است.


این کتاب با مقدمه‌ای از سامی مبید، تحلیل‌گر سیاسی سوری، نویسنده کتاب «پولاد و ابریشم: مردان و زنانی که سوریه قرن بیستم را ساختند» آغاز شده که به شعر و زندگی محمد الماغوط اختصاص دارد. در این مقدمه آمده است:



«محمد الماغوط (1934-2007) اولین مجموعه‌ شعرش«غم در مهتاب» را در سال 1959 به چاپ رساند. او در کتاب دیگر چهره‌ برجسته شعر سوریه، ادونیس، با مجله معروف ادبی شعر در بیروت همکاری می‌کرد. «اتاقی با میلیون‌ها دیوار» و «شادی حرفه من نیست» آثار دیگر ماغوط، به ترتیب در سال‌های 1961 و 1970 منتشر شدند. ماغول از بی‌عدالتی زندگی، نیازهای روزمره مردمان فقیر، و تهدید دائمی اسرائیل سروده است. او با دیدی سوسیالیستی، سرمایه‌داری و ملاکان را به نقد می‌کشید و بهر حمایت از حقوق کشاورزان، کارگران و توده رعایا برمی‌خواست. در سال 1965 شروع به نوشتن نمایشنامه‌های کوتاه تک‌پرده‌ای کرد، نمایش نامه‌هایی که دلیل تمام رنج‌های اعراب را ترس، گرسنگی و اسرائیل می‌دانند....»


شعر «یک مسافر عرب در ترمینال‌های فضایی» از این مجموعه، به شرح زیر است:


ای دانشمندان و تکنسین‌ها
بلیط سفری مجانی به آسمان را به من بدهید
که از سوی کشور غمگینم
و به نام بیوه‌زنان و پیرمردان و کودکانش آمده‌ام.
بلیط مجانی به آسمان را
به من بدهید،
زیرا به جای پول
اشک در کف دارم.
برای من جا نیست؟
پشت سفینه فضایی سوارم کنید
روی باربند
که من روستایی‌ام و به این کار خو گرفته‌ام.
آزارم به ستاره نخواهد رسید
و به کهکشان بدی نخواهم کرد
فقط می‌خواهم
با شتاب به آسمان برسم
تا تازیانه را در دست خدا بگذارم
شاید ما را به انقلابی برانگیزد.


خوش‌شانس‌ها


علیرضا بهنام –شاعر، مترجم و روزنامه‌نگار- گزیده‌ای از اشعار چارلز بوکوفسکی را با عنوان خوش‌شناس‌ها، ترجمه و از سوی نشر مروارید روانه بازار کرده است. این کتاب 96 صفحه‌ای نیز با مقدمه‌ای درباره بوکوفسکی، شاعر و نویسنده مشهور آمریکایی آغاز می‌شود.



همچنین در توضیحات پشت جلد این کتاب درباره بوکوفسکی آمده است:


«شعر بوکوفسکی یکی از نمونه‌های تأثیرگذار پشت پا زدن به قواعد کلاسیک در سرایش شعر است. اصل اساسی سرایش حسی است که در لحظه سرایش به سراغ شاعر می‌رود. گینزبرگ معتقد بود هرگونه حک و اصلاح پس از سرایش یک شعر به روح شعر آسیب می‌زند. به این ترتیب بود که راه برای فهم و مقبولیت آثاری مانند شعرهای بوکوفسکی در ادبیات امریکا باز شد.
شعر «پیردختر» از این مجموعه، به شرح زیر است:


خیلی لاغر بود، با موهای خاکستری و خمیده
و هر روز انتظار می‌کشید
دم در بانک فرست انترستیت در سن پردو
و مردم که رفت‌و آمد می‌کردند
سراغ‌شان می‌رفت
یکی‌یکی
و پول می‌خواست
حدود 75% اوقات
من به گداها پول می‌دهم
آن 25% بقیه را ناخودآگاه رد می‌کنم
چون فقط دلم نمی‌خواهد
پول بدهم
پیرزن نحیف دم بانک را رد کردم



ناشیانه‌ دوستت دارم


سومین مجموعه شعر تازه منتشر شده نشر مروارید، مجموعه‌ای از سروه‌های طنز زهرا دُری است که اتفاقا عاشقانه نیز هست.


به گواهِ کتاب: « زهرا دُرّی طنزپردازی است که خیلی کتاب منتشرشده دارد و خوشبختانه هنوز هیچ کس او را نمی شناسد، سعی کرده خودش را مطرح کند اما زورش نرسیده. کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی دارد و سعی می کند انسان خوبی باشد. دکتری ادبیات فارسی را هم رها کرده و فعلاً بی خیال همه چیز شده، به جز طنز که عشق زندگی اش شده شما را هم ناشیانه دوست دارد. بفرمایید طنز عاشقانه...»



این مجموعه شامل 38 شعر طنز در بخش اول و 34 رباعی در بخش دوم زیر عنوان «دلتنگی‌های گربه‌ای، درد‌دل‌های گربه شهری برای عشق رویتایی‌اش: ملوس» می‌شود که در ادامه یک شعر و یک رباعی از آن را می‌خوانید:


عشق این است:


ای که خوش‌لهجه و خوش‌خلقی و خوش‌سیمایی
حیف باشد که مجرّد تویی و بی مایی
«به خدایی که تویی بنده بگزیده او»
من دلت را ببرم عاقبت از یک جایی
بنی آدم اگر اعضای تن یکدگرند
تو فقط در نظر من همه‌ی اعضایی
«ای که انگشت‌نمایی به کرم در همه شهر»
«در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی»
آب‌غوره شده محصول دو چشمم، امّا
نَفَسِ نبض مرا باز تو می‌افزایی
«نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی»
بپزم آش به دیگی و سپس حلوایی
دخترم! گریه نکن، مرد ندارد ارزش
گفت این را سرِ نذریِ تو، یک بابایی
من ولی پاسخ او یک تنه خالی بستم:
که تو تا آخر این هفته خودت می‌آیی
این دروغ الکی را تو خودت راست بکن
روی حسّم نزنی مرحمت دمپایی
عشق این است اگر، خاک به سر من شده‌ام
«آه اگر از پس امروز بود فردایی!»


رباعی 22:


می‌شد که به جای این همه تنهایی
با گربه ماده‌ای روم یک‌جایی
بی‌ایدزی من نشانه‌ی عشق من است
این‌قدر نزن به حسِ من دمپایی


انتهای پیام/

ارسال نظر
هلدینگ شایسته