دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
در گفتگو با آنا مطرح شد؛

روزهای سخت اسارت «تکریت» با طعم خیانت منافقین

روزهای سخت اسارت «تکریت» با طعم خیانت منافقین
در اردوگاه تکریت متوجه شدیم که طرح مفقود اعلام کردن اسرا، از سوی منافقین به دشمن داده شده است.
کد خبر : 927720

به گزارش خبرنگار گروه فرهنگ و جامعه خبرگزاری علم وفناوری آنا، در عملیات کربلای ۴ هر رزمنده‌ای که به اسارت دشمن درآمد، به عنوان اسیر مفقودالاثر به اردوگاه تکریت ۱۱ منتقل شد. در واقع از زمستان سال ۶۵، سیاست بعثی‌ها براین قرار گرفته بود که تا می‌توانند نام هیچ اسیری را به صلیب سرخ اعلام نکنند و اسرا را به عنوان مفقود به اردوگاه مخفی تکریت منتقل کنند؛ لذا در عملیات‌های بعدی جنگ مثل کربلای ۵، والفجر ۱۰، تک‌های دشمن در ماه‌های آخر جنگ و... نام هیچ کدام از اسرا اعلام نشد و همگی تا لحظه آزادی به عنوان مفقود الاثر شناخته می‌شدند. محمد سلطانی از رزمندگان لشکر ۳۲ انصارالحسین (ع) همدان در کربلای ۴ به اسارت درآمد.

به مناسبت ۲۶ مرداد سالروز آزادی اسرا در سال ۱۳۶۹، او برگ‌هایی از خاطراتش از نحوه اسارت و همین طور حضور در اردوگاه « تکریت ۱۱» را با ما در میان گذاشته است.

محمد سلطانی از ورودش به عملیات کربلای ۴ می‌گوید: چند ماه مانده به شروع عملیات کربلای ۴ من آموزش‌های غواصی را پشت سر گذاشتم. اما کمی مانده به شروع عملیات، مشکلی برای خانواده ام در همدان به وجود آمد که باعث شد به شهر برگردم و پیگری رفع مشکلات شان شوم. کار‌ها را که نصفه و نیمه به انجام رساندم و دوباره عزم رفتن به جبهه کردم. ولی آن زمان همه وسایل نقلیه مثل اتوبوس‌ها و مینی بوس‌ها را برای اعزام قوای محمد (ص) به جبهه اختصاص داده بودند و وسیله‌ای برای رفتنم به جبهه پیدا نمی‌کردم.

روزهای سخت اسارت در تکریت با طعم خیانت منافقین

سلطانی ادامه می‌دهد: نبود وسیله نقلیه باعث شد دیر به منطقه برسم. وقتی که خودم را به خرمشهر رساندم (یکی از محور‌های عملیاتی از خرمشهر بود که رزمنده از آنجا وارد کارون می‌شدند و خودشان را به اروند و سپس ساحل جزیره ام الرصاص دشمن می‌رساندند) دیدم گردان غواص کارش را شروع کرده است. شهید حاج ستار ابراهیمی فرمانده گردان حضرت علی اصغر (ع) که فردی بسیار شجاع و توانمند بود، به من گفت بیا جزو نیرو‌های آبی- خاکی وارد عملیات شو. من غواص بودم، اما چاره‌ای نبود و باید به عنوان نیروی آبی- خاکی که موج دوم عملیات بودند، به کربلای ۴ ورود می‌کردم.

این آزاده دفاع مقدس در ادامه می‌گوید: غواص‌ها جلوتر از ما به ساحل دشمن رفته بودند. آنها باید سنگر‌های ساحلی دشمن را می‌گرفتند تا فضا برای ورود موج دوم و سوم عملیات که قایق‌ها بودند فراهم می‌شد. ما سوار قایق‌ها شدیم و از کارون به اروند رفتیم. یک جایی بود که به آن سه راهی ام الرصاص می‌گفتند. تا به آنجا رسیدیم، یک تیربار دشمن دهانه را بسته بود و هر قایقی که ورود می‌کرد را با به رگبار می‌بست. همزمان توپخانه و خمپاره‌های دشمن هم همه جا را می‌کوبیدند.

وی می‌افزاید: بسیاری از قایق‌ها همان روی آب منهدم شدند. من در قایق فرمانده گردان، حاج ستار ابراهیمی، بودم. وقتی به ساحل ام الرصاص رسیدیم، تقریبا جز قایق ما قایق دیگری به ساحل نرسید! چون همگی در روی آب مورد اصابت گلوله‌های دشمن قرار گرفته بودند.

سلطانی در ادامه می‌گوید: قایق ما محکم خودش را به سیم خاردار‌های لب ساحل زد و راه باز کرد. سریع از روی قایق پریدیم و به سمت خط اول دشمن که دویست متری دورتر از ساحل بود دویدیم. غواص‌ها با چراغ قوه به ما علامت دادند که به کدام سمت برویم. آنجا که رسیدیم متوجه شدیم اینها غواص‌های لشکر فجر هستند و غواص‌های لشکر خودمان نیستند. بعد‌ها فهمیدیم که خیلی از غواص‌های لشکر ما نرسیده به ساحل توسط تیربار‌های دشمن به شهادت رسیده یا مجروح شده اند.

وی ادامه می‌دهد: در ساحل ام الرصاص اندک رزمنده‌هایی که باقی مانده بودیم تا روشنایی هوا با دشمن جنگیدیم. آن طرف خط اول بعثی‌ها که به تصرف ما درآمده بود، نخلستان بود و از لابه لای نخل‌ها تک تیرانداز‌ها و آرپی جی زن‌های دشمن به سمت ما شلیک می‌کردند. امید داشتم که موج‌های بعدی رزمنده‌ها از راه برسند. اما دیگر قایقی نیامد. یا اگر هم آمده بود، روی آب مورد هدف قرار گرفته بود.

سلطانی از نحوه اسارتش می‌گوید: بعد از نماز صبح دیگر امید ما از آمدن موج بعدی رزمنده‌ها قطع شده بود. اما دیگر امکان بازگشت به ساحل خودی وجود نداشت. هوا داشت روشن می‌شد و حلقه محاصره عراقی‌ها تنگ و تنگ‌تر شده بود. کاملا به ما اشراف پیدا کرده بودند. تک تیرانداز‌های شان هر جنبنده‌ای را می‌زدند. چند تا از بچه‌ها جلوی چشم من شهید شدند. دو رزمنده جوان اهل شیراز بودند که تا سرشان را بلند کردند، تک تیرانداز دشمن هر دو را شهید کرد. اغلب بچه‌ها مجروح بودند. بدون مهمات، دیگر کاری از دست ما برنمی آمد.

این رزمنده جنگ تحمیلی بیان می‌دارد: ناگهان پچ پچی بین بچه‌ها درگرفت. آنها که مجروحیت بیشتری داشتند، تاب تحمل از کف داده و می‌گفتند باید تسلیم شویم. بعضی دیگر از بچه‌ها مخالف بودند. نهایتا یکی از بچه‌ها تکه پارچه‌ای را روی میله‌ای گذاشت و آن را بلند کرد. بعد یکی یکی بچه‌ها دست‌های شان را روی سرشان گذاشتند و از جا بلند شدند. نوبت به من رسید و احساس کردم زمین و زمان روی سرم خراب شد. دست بلند کردم و اسیر شدم.

سلطانی با بیان اینکه تا چند روز در مقر عملیاتی دشمن مانده بودند می‌گوید: بین کربلای ۴ و کربلای ۵ فقط دو هفته فاصله بود. وقتی که رزمنده‌های خودی عملیات کربلای ۵ را شروع کردند، ما صدای انفجار‌های حاصله از حمله نیرو‌های خودی را می‌شنیدیم. بعد از آن سریع ما را به زندان الرشید بغداد فرستادند. آنجا برای استخبارات عراق بود. معمولا هر اسیری که گرفته می‌شد، ابتدا به الرشید می‌بردند تا تخلیه اطلاعاتی اش کنند. بعد آنها را به اردوگاه‌های مختلف تقسیم می‌کردند.

روزهای سخت اسارت در تکریت با طعم خیانت منافقین

دوران اسارت در «تکریت ۱»

این آزاده دفاع مقدس می‌گوید: ما اولین گروه از اسرای مفقودالاثر بودیم. عراق تصمیم گرفته بود دیگر نام اسرای خود را به صلیب سرخ اعلام نکند. این سیاست آنها برای تحت فشار قرار دادن مردم ایران بود. چون خانواده‌ها چشم انتظار می‌ماندند و این موضوع باعث ایجاد یک جنگ روانی می‌شد. از طرف دیگر نیاز هم نبود همان حداقل امکاناتی که به دیگر اسرا می‌دادند را به ما اختصاص بدهند. ما در تکریت ۱۱ تقریبا هیچ امکاناتی نداشتیم.

وی می‌افزاید: اردوگاه تکریت یکسری سوله‌هایی بود که ظاهرا قبلا آنجا مرغ و جوجه پرورش می‌دادند. خود ما آنجا را تمیز و مهیا کردیم. در بنایی و تعمیر ساختمان‌ها هم خود اسرا فعال بودند و در واقع خود ما تکریت را ساختیم و آماده سکونت کردیم. در تکریت فقط چند پنکه سقفی برای تابستان‌ها وجود داشت و هیچ وسیله گرمایشی برای زمستان‌ها نداشت.

سلطانی بیان می‌دارد: رفتار بعثی‌ها خصوصا در اوایل اسارت مان بسیار وحشیانه بود. خیلی از بچه‌ها به دلیل سوء تغذیه یا غذا‌های فاسدی که به ما می‌دادند، از مشکلات گوارشی شدید رنج می‌بردند. اسهال خونی از بیماری‌های رایج در اردوگاه بود. همین طور بیماری‌های پوستی بسیار شایع بود. چون نوبت حمام دیر به دیر بود و از طرفی فرصت کافی برای نظافت در اختیار ما قرار نمی‌دادند. بعد ما را متهم می‌کردند که شما خودتان بهداشت را رعایت نمی‌کنید!

این آزاده دفاع مقدس در تعریف خاطره‌ای از همرزم شهیدش می‌گوید: شهید اکبر قاسمی از بسیجی‌های لشکر انصار بود. ایشان سن و سالش بیشتر از ما بود و زن و بچه داشت. بعثی‌ها به خاطر سن او که آن زمان سی و خرده‌ای داشت، فکر می‌کردند باید از نیرو‌های پاسدار و شاید از فرماندهان باشد. ولی قاسمی بنده خدا یک بسیجی ساده بود. خلاصه ایشان را خیلی اذیت می‌کردند. قاسمی هم بسیار رزمنده شجاع و نترسی بود. هر بار که با دشمن درگیر می‌شد، شعار‌های انقلابی می‌داد.

وی اظهار می‌دارد: یک بار قاسمی از صبح شروع کرد به شعار دادن علیه آمریکا و اسرائیل و رژیم بعث. یک نگهبان از پشت پنجره متوجه شعار‌های او شد و رفت باقی را خبر کرد. آمدند و قاسمی را بردند. چند ساعت بعد او را در حالی آوردند که سروصورتش کاملا کبود شده بود. دست هایش شکسته و کف پایش را اتو کشیده بودند. بچه‌هایی که رفته بودند او را بیاورند، می‌گفتند به هرجای قاسمی دست می‌زدیم شکستگی داشت و تا دست ما می‌خورد، دادش درمی آمد.

سلطانی در ادامه بیان می‌کند: قاسمی با وجود درد شدیدی داشت، در همان حالت ذکر می‌گفت. نگو دکتر اردوگاه گفته بود که این اسیر از فرط شکنجه‌هایی که شده، زیاد زنده نمی‌ماند و به همین خاطر بعثی‌ها او را در ساعات آخر زندگی اش به داخل آسایشگاه فرستاده بودند تا ما با دیدن او بترسیم و روحیه مان را از دست بدهیم. دقایقی بعد قاسمی داشت نفس‌های آخرش را می‌کشید. اما در همان حالت ذکر می‌گفت و شنیدم که نام بانوی دو عالم حضرت زهرا (س) را به زبان جاری می‌کند.

روزهای سخت اسارت در تکریت با طعم خیانت منافقین

سلطانی اظهار می‌دارد: بچه‌های آشپزخانه که بیرون آسایشگاه بودند، از همان جا شاهد شکنجه‌های قاسمی شده بودند. می‌گفتند بعثی‌ها او را با میله‌های سنگین مورد ضرب و شتم قرار می‌دادند. شکنجه قاسمی از صبح تا حوالی ظهر طول کشیده بود. به همین خاطر دیگر جای سالمی در تنش باقی نمانده بود. من و دو سه نفر از بچه‌ها که دوره‌های بهداری را پشت سرگذاشته بودیم، سعی می‌کردیم با امداد‌های اولیه او را زنده نگهداریم. سه بار به او تنفس مصنوعی دادیم، اما فایده‌ای نداشت. گویا قاسمی خونریزی داخلی هم داشت. هر چه نگهبان‌ها را صدا می‌زدیم، توجهی نمی‌کردند و عاقبت قاسمی در مظلومیت به شهادت رسید.

وی می‌گوید: سراسر دوران اسارت در تکریت بسیار سخت بود. نهایتا در روز‌های آخر اسارت نام مان جزو اسرای ثبت شده در صلیب سرخ جهانی قرار گرفت. تا آن زمان خانواده‌های ما از وجودمان بی اطلاع بودند. مرداد ماه خبر رسید صدام تبادل اسرا را پذیرفته است. اما ما جزو آخرین اسرایی بودیم که در شهریورماه ۶۹ آزاد شدیم. وقتی که به ایران برگشتیم، متوجه شدیم که همه بچه‌های مجرد را قبلا به عنوان شهید اعلام کرده و بچه‌های متاهلی مثل من را مفقود اعلام کرده بودند تا مگر گذشت زمان وضعیت ما را مشخص کند.

روزهای سخت اسارت در تکریت با طعم خیانت منافقین

وی از نقش منافقین نیز می‌گوید: در اردوگاه تکریت متوجه شدیم که طرح مفقود اعلام کردن اسرا، از سوی منافقین به دشمن داده شده است. منافقین در خیانت به کشورمان از هیچ تلاشی فروگذار نبودند. آنها در همه اردوگاه‌های موجود در عراق از موصل گرفته تا تکریت، الرمادی و... حضور داشتند و به جاسوسی و آزار و اذیت اسرا می‌پرداختند. حتی سعی می‌کردند از بین بچه‌ها افرادی را با وعده و وعید به سمت خودشان جلب کنند. می‌گفتند اگر به ما بپیوندید، امکان انتقال شما به اروپا داده می‌شود. اما اگر کسی فریب شان را می‌خورد، او را بین خودشان نگه می‌داشتند و از آن فرد سوء استفاده می‌کردند. در عین حال منافقین در شکنجه اسرا بسیار فعال بودند و هر کاری که از دست شان برمی آمد برای کمک به دشمن و ضربه زدن به ما انجام می‌دادند. اینکه می‌گویند منافقین از کفار بدترند، واقعا در خصوص سازمان منافقین به خلق صدق می‌کند.

سلطانی در پایان می‌افزاید: در طول دوران اسارت چند نفر از دوستان ما مثل شهید اکبر قاسمی به شهادت رسیدند. این شهدا بسیار مظلوم و غریبانه شهید می‌شدند. غیر از قاسمی، شهید رضایی هم بر اثر شکنجه‌های بسیار شدید دشمن به شهادت رسید. رضایی را داخل سلولی انداخته بودند که کف آن را با شیشه خرده پوشانده بودند. جسم نیمه جان او را روی این شیشه‌ها می‌انداختند و روی زمین می‌کشیدند تا بیشتر درد بکشد. رضایی هم وقتی که شهید شد، پیکرش را روی سیم خاردار انداختند و از او عکس گرفتند که وانمود کنند موقع فرار به شهادت رسیده است. برای شادی روح همه شهدا خصوصا اسرایی که در اردوگاه‌های مخوف دشمن بعثی به شهادت رسیدند، صلوات...

انتهای پیام/

ارسال نظر
هلدینگ شایسته