بادبادک خالد از کدام زمین به آسمان میرود؟
به گزارش خبرنگار فرهنگ و جامعه خبرگزاری علم و فناوری آنا، رحیم مخدومی نویسنده سرشناس کشورمان نقدی بر رمان مشهور بادبادکباز نوشته خالد حسینی تحریر کرده است. این نقد که به صورت اختصاصی در اختیار خبرگزاری آنا قرار گرفته است ، در ادامه میآید:
رمان بادبادکباز را به صورت صوتی از ایرانصدا گوش دادم؛ بدون فاصله. بیفاصلگی، دو دلیل داشت. هم جذاب بود، هم در اثر کسالت، بیخوابی زده بود به سرم.
خالد حسینی واقعیت افغانستان را در این رمان بهخوبی ترسیم کرده. او با اینکه ساکن آمریکاست، اصالت و ریشه خود را فراموش نکرده. وفاداریاش به وطن و هموطن و مذهب و آدابورسوم مردمان سرزمین خودش را بهدرستی نشان داده است. البته از آن رو که دوتابعیتی است، سهم کشور میزبان را هم – هرچند خلاف واقع- ادا کرده.
همه ماجرای رمان، از بادبادکی آغاز میشود که توسط دو کودک افغان به نامهای امیر و حسن به اهتزاز در میآید.
اهتزاز بادبادک یعنی اهتزاز پرچم و تعالی افغانستان. اما در این دنیای گرگمدار، قرار نیست کسی به جز گرگها و روبهان تعالی داشته باشند. در ادبیات آنها، زندگی راحت و آسوده تنها در گرو نوکری گرگها معنا دارد.
در آغاز این داستان، اهتزاز بادبادک همان و شعلهور شدن کینهها و طمعها همان. خیلی زود زمان تنبیه به اهتزاز درآورنده فرامیرسد. آصف نماینده همه کسانی است که چشم دیدن اهتزاز را ندارند. نماینده اَبرقدرت مهاجم (اتحاد جماهیر شوروی) است که افغانستان مظلوم را به طمع کشورگشایی و یا غارت غنائم، اشغال میکند. نماینده طالبان دستپروردهی ابرقدرت دیگر؛ آمریکاست که برای خروج اشغالگر از افغانستان تلاش میکند، اما این تلاش نه به خاطر مردم مظلوم افغانستان، بلکه برای عقب نماندن خود از قدرت، اشغالگری نیابتی و غارتگری خشن و بی رحمانه است.
شوروی اگر تا پشت دیوار خانه میآید، طالبان (آلت دست آمریکا) وارد خانه میشود و اهل خانه را هم به قتل میرساند. البته خالد حسینی سهواً یا عمداً طالبان را دستپرورده آمریکا نمیبیند و به آن هویتی مستقل، درحد یک فرقه تندرو مذهبی میدهد!
گناه افغان ها در زمینه سازی برای اشغال کشورشان
بادبادکباز – به درستی- گناه خود افغانها را در زمینهسازی برای اشغال و تجاوز بیگانگان نادیده نمیگیرد. پدر امیر که یک تاجر متمول پشتون است، با تجاوز به خادمه خانه، منجر به ازهمپاشیدگی خانواده ایشان میشود. خادمه میرود و خادم درحالیکه پدرخواندگی فرزند نامشروع همسرش(حسن) را برعهدهگرفته، همچنان میماند و به ادامه خدمت میپردازد. شاید در اثر همین خطای پیشینیان است که نسلهای بعدی هم در برابر پدیدههای شوم مشابه، مقاومت خود را میشکنند. امیر وقتی شاهد دستدرازی آصف به حسن است، بهجای دفاع از او، فرار میکند و تا سالهای سال بابت این رویگردانی از انجام وظیفه، با عذاب وجدان زندگی میکند.
حسن وقتی قدرت خود را در برابر قدرت آصف ضعیف میبیند، شکست را میپذیرد و به آصف احترام میگذارد. بعدها که حسن بزرگ میشود، ازدواج میکند و صاحب فرزندی به نام سهراب میشود. همان آصف که حالا به عضویت طالبان درآمده، کودکان یتیمخانه- از جمله سهراب (فرزند حسن)- را مورد سوءاستفاده غیراخلاقی قرار میدهد.
پیشینیان به خطای خود افتخار نمیکنند و حتی درصدد جبران آن و پیشگیری از انتقال آن به نسلهای بعدی برمیآیند. پدر امیر که خود مرتکب خطا شده، همواره به فرزندش امیر توصیه میکند، از دزدیدن حقوق دیگران پرهیز کن.
زمانی که یکی از زنان افغان در معرض تعرض یک سرباز روس قرار میگیرد، با این که دفاع از او خطر جانی درپی دارد، پدر امیر مقابل دیدگان امیر، غیرتمندانه این خطر را به جان و دل میخرد و از ناموس افغان دفاع میکند. او پس از هجرت ناگزیر به آمریکا، روی رفاه و شأن اشرافی خود پا میگذارد، اما روی اصالت مذهبی و وطنیاش پا نمیگذارد. تن به سختترین کارها میدهد. ارمغان آمریکا برای او بیماری لاعلاج، در اثر کار ظالمانه در پمپبنزین است که بعدها همین منجر به مرگ زودهنگام او میشود.
پایان داستان بادبادکباز، پایانی نسبتاً شیرین و عزتمندانه است. امیر تحت تأثیر تربیت پدر، درصدد جبران کوتاهی خود در دفاع از حسن برمیآید. او طی سفری به افغانستان متوجه میشود حسن و همسرش هنگام دفاع از خانه پدر امیر -که امانتدار آن بودهاند- توسط طالبان به قتل رسیده و فرزندشان سهراب به یتیمخانه فرستاده شده است. امیر در مسیر نجات سهراب، با آصف مواجه میشود. او با کمک سهراب، یک چشم آصف را کور میکنند. سپس افغانستان ناامن را ترک کرده، به آمریکا پناه میبرند.
امیر و همسرش که سهراب را به فرزند خواندگی پذیرفتهاند، تلاش فراوانی میکنند تا افسردگی او را درمان کنند، اما موفق نمیشوند. در پایان داستان، یک بادبادک به اهتزاز درآمده، توجه سهراب را به خود جلب می کند و او را از افسردگی بیرون میآورد.
امیر وقتی متوجه این موضوع میشود، یک بادبادک میخرد و با کمک سهراب، آن را به اهتزاز درمیآورد.
این پایان غرورانگیز نشان میدهد خالد حسینی همانگونه که در ابتدای رمان، سرشکستگی افغانستان را در شکست غرور مردم و کشورش دیده، راه چاره را در سربلندی آن میبیند. اما حیف که اهتزاز پرچم اعتلای افغانستان(بادبادک)در دامن آمریکا اتفاق میافتد، نه در افغانستان! در دامن دولت ظالمی که خود مولد طالبان و طالبانهاست. شاید خالد میخواسته با این فراز، حق نان و نمکی را که در آمریکا خورده و میخورد، ادا کند.
انتهای پیام/