دانشآموزی که با دیدن جنایت صدام و ضد انقلاب نتوانست آرام باشد
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت خبرگزاری علم و فناوری آنا، وقتی پای خاطرات خانواده و دوستان شهدای دانشآموز مینشینیم، میبینیم که آنها نگاهی فراتر از نگاه ۱۴ ـ ۱۵ سالهها به وقایع پیرامونشان داشتند. نگاهشان به دفاع در برابر هجمه دشمن اینگونه بود که با آن سن و سال کم وظیفه خود میدانستند که عازم جبهه شوند، بدون اینکه ترسی از جانبازی، اسارت یا شهادت داشته باشند. شهید دانشآموز «زکریا قاضیان» یکی از همین شهداست که سه بار عازم جبهه شد و در سومین اعزاماش به شهادت رسید.
نگذاشت چماقدارها وارد حریم مسجد شوند
کبری قاضیان خواهر بزرگتر شهید «زکریا قاضیان» و امروز معلم بازنشسته است. با توجه به مشغلهای که وی در مدرسه داشت، خیلی وقتها کارهای منزل و امورات مادر بیمارشان را به زکریای ۱۴ ـ۱۵ ساله میسپرد و زمانی که به منزل میآمد، میدید زکریا تمام کارها را انجام داده است.
خواهر شهید قاضیان درباره فضای خانواده میگوید: «پدرم بازاری بود و وضعیت مالی خوبی داشتیم. زکریا متولد ۱۳۴۶ و هفتمین فرزند خانواده بود. او از کودکی به مسجد و منبرعلاقه داشت و نوجوانیاش را در مسجد جامع تکاب گذراند. او در زمان تظاهراتهای مردمی علیه رژیم پهلوی حضور پیدا میکرد. با توجه به اینکه چماقدارها تهدید کرده بودند که مسجد جامع را میگیرند، به پشتبام مسجد جامع رفته و در آنجا نگهبانی میداد. ما هم نگران بودیم که بلایی سر زکریا بیاورند. یکی از برادرانم به پشتبام مسجد رفت تا او را به خانه بیاورد اما طوری برادرم را متقاعد کرد که باهم در پشت بام مسجد ماندند».
کممانده بود از فرد شاهدوست کتک بخورد
اواخر دوره تحصیل شهید قاضیان در مقطع ابتدایی مصادف با تظاهرات مردمی قبل از پیروزی انقلاب اسلامی بود، خواهر شهید در این باره بیان میکند: «برادرم در ۱۱ سالگی به همراه پدر و مادر و برادران و خواهرانم در تظاهرات شرکت میکرد. در کوچه و محله با دوستانش بصورت بازی کودکانه ترتیب راهپیمایی میداد و گروهی شعار مرگ بر شاه سر میدادند. حتی در یک مورد شاهدوستی با بد و بیراه شهید زکریا را تا منزل دنبال کرده بود که الحمدلله آن فرد نتوانست به زکریا برساند و بد و بیراهگویان محل را ترک کرد.»
جایزه پدرم برای روزههای زکریا
یکی از نکاتی که در بسیاری از شهدا مشترک است، رعایت واجبات و اجتناب از محرمات بود، زکریا هم از این مسئله مستثنی نبود. به گفته خواهرش او سالهای قبل از رسیدن به سن تکلیف، روزه گرفتن را تمرین کرده بود و بعد از رسیدن به سن تکلیف به راحتی روزه میگرفت. پدر این شهید برای روزههایی که میگرفت، پاداش میداد و گاهی به پسرش میگفت: روزهات را میخرم چند میفروشی؟ زکریا هم از پدرش میخواست تا برایش دوچرخه بخرد و پدرش برای زکریا دوچرخه خرید.
پرستاری از مادر
او در ایام عزاداری محرم و صفر رخت سیاه میپوشید و در مراسمهای سینهزنی شرکت میکرد. این شهید دانشآموز خیلی به پدر ومادرش عشق میورزید، بخصوص اینکه مادرش از سال ۶۰ بخاطر سکته مغزی زمینگیر شده بود، زکریا در سالهای نخست به همراه خواهرانش به کارهای مادر هم رسیدگی میکرد. زکریا بر اساس آموزههای اسلامی از شوخیهای بیجا دوری میکرد، این مسئله به قدری برایش مهم بود که حتی در وصیتنامهاش به آن تاکید کرده است.
شهید قاضیان با سن و سال کمی که داشت، عاشق مسجد و نماز بود. با توجه به نزدیکی منزلشان به مسجد با شنیدن صدای اذان به مسجد میرفت و در نماز جماعت به امامت مرحوم حجتالاسلام خسروی شرکت میکرد. حتی یکبار زکریا امتحان داشت و در راهرو منزل درس میخواند، او یکدفعه کتاب را روی زمین گذاشت و با عجله از منزل خارج شد تا به جلسه تفسیر قرآن حجتالاسلام خسروی برسد و در نماز جماعت شرکت کند.
مشتری سحرخیز نانوایی
کبری قاضیان بانویی ایثارگر است که همسر وی «ذبیحالله خاکزاد» از سال ۵۹ در جبهه حضور داشت و این حضور تا ۷۲ ماه ادامه داشت. در زمان حضور همسر این بانو در جبهه، زکریا خواهر و خواهرزادهاش را تنها نمیگذاشت و در منزلشان میماند. کبری قاضیان در این باره میگوید: «وقتهایی که همسرم در جبهه بود، زکریا شبها به منزلمان میآمد تا من و فرزندم تنها نباشیم. او وقتی به منزلمان میآمد درسش را هم میخواند و من هم سوالات درسی را با او تمرین میکردم. برادرم به دروس ادبیات وعربی علاقه داشت. او حتی بعد از خواندن نماز صبح به نانوایی میرفت و نان سنگک برایمان میگرفت و من به زکریا میگفتم: مشتری سحرخیز نانوایی! زکریا به پسرم حسین خیلی علاقه داشت و با او بازی میکرد. جالب اینکه روزی که زکریا شهید شد، پسرم در ۱۰ماهگی بیمارشد و از دنیا رفت؛ انگار زکریا پسرم را هم با خودش برد.
آموزش نماز به مادر
مادر شهید قاضیان در سال ۶۰ دچار سکته مغزی و عارضه فراموشی شده بود. طوری که حتی خواندن نماز و سورهها را فراموش کرده بود. شهید قاضیان سوره حمد و توحید و اذکار نماز را طی چند سال به مادرش تعلیم داد.
با دیدن جنایت صدام و ضدانقلاب نتواست آرام بگیرد
دوره نوجوانی شهید قاضیان مصادف با جنگ تحمیلی و کشتار و آزار و اذیت مردم بیگناه توسط دموکرات و کومله در غرب کشور بود. برادر شهید درباره فعالیتهای زکریا در آن برهه از زمان میگوید: «زکریا در دوره دبیرستان درس میخواند که در این دوره هم اعضای گروهکهای دمکرات و کومله مردم را به خاک وخون می کشیدند و هم صدام جنایتکار به ایران حمله کرده بود. در دهه ۶۰ هر چند وقت یکبار پیکر شهدا در شهرستان تکاب و شهر و روستاهای اطراف تشییع میشد. شهید زکریا همگام با دیگر جوانان در تشییع شهدا حضور داشت و با شرکت در کلاسهای آموزش دفاعی و آشنایی با انواع اسلحهها و مهمات خود را برای روز انتقام آماده میکرد. تا اینکه برادرم سال ۶۲ در بسیج محله ثبتنام کرد و سال ۶۳ به عنوان نیروی بسیجی در گردان علی اکبر(ع) لشکر عاشورا به منطقه نهر عنبر اعزام شد و در عملیات این منطقه شرکت کرد. برادرم بعد از بازگشت از جبهه از رشادتهای رزمندگان و شهادتطلبی و ایمان و اخلاص آنان روایت میکرد. بخصوص از شهید شجاعی که از شهدای شهر سلماس است، برایمان میگفت».
حتی بیماری مادرم نتوانست جلوی اعزام به جبههاش را بگیرد
برادر شهید قاضیان درباره شوق زکریا برای اعزام دوباره به جبهه میگوید: «با توجه به اینکه مادرمان بیمار و زمینگیر بود و نیاز به رسیدگی و پرستاری داشت، از طرف خانواده با رفتن زکریا به جبهه مخالفت شد اما او شیدای رفتن بود. حتی با زکریا درباره واجب بودن رسیدگی به مادر صحبت کردم و گفتم یکی از برادرها در تبریز است و یکی در بیجار و من هم دانشجو هستم. این دفعه نرو چون مادرمان بدون پرستار میماند. اما زکریا گفت: خواهرانم و پدر هستند. من هم برگه ۴۵ روزه تکمیل کردهام. زیاد طول نمیکشد. خواهش میکنم اجازه بدهید بروم. بعد از کلی حرف زدن مقرر شد این دفعه نرود و تابستان که همه کنار مادر هستیم او به جبهه برود».
برادر شهید در ادامه خاطراتش نقل میکند: «زکریا تحت هیچ شرایطی نمیخواست از اعزام به جبهه منصرف شود. قرار بود من بخاطر مداوای کسالتی به تبریز بروم. به دوستانم و پدرم سفارش کردم که روز جمعه که اعزام هست، مراقب باشند که زکریا نرود اما او موقع اقامه نماز کنار پدرم در مسجد جامع بود و بعد از نماز تا مسافتی مانده به منزل، با پدرم همراه بود و به صورت مخفیانه از طریق خودرویی خود را به مینیبوس رزمندگان میرساند. او از قبل برنامهریزی کرده بود و ساکش را به امانت در مینیبوس به دوستانش سپرده بود.»
آخرین امتحان قبل از اعزام
فعالیت شهید دانشآموز طوری نبود که به درساش لطمهای بخورد. خواهر شهید درباره این موضوع میگوید: «زکریا درسخوان بود و در کنار درس، مسئولیت پایگاه بسیج را هم بر عهده داشت. در جلسات و تجمعات بسیج شرکت میکرد. برادرم به لحاظ درسی واخلاقی در مدرسه نمونه بود. آقای قادری معلم ادبیاتش خیلی دوستش داشت. زکریا در آخرین امتحان تاریخ ادبیاتش که روز اعزام داده بود، ۱۹ شده بود. این برگه امتحانی را استاد قادری بعد از شهادت زکریا به ما نشان داد».
خواهر شهید درباره اعزام شهید قاضیان به جبهه میگوید: «برادرم در خرداد ماه ۱۳۶۴ عازم جبهه شد و تا زمان آغاز مدرسهها در جبهه بود. او در دی ماه هم عازم فکه شد و بعد از مدتی برگشت و دوباره اسفند ماه از مسجد جامع عازم فاو شد. از حرفها و رفتارش مشخص بود که این آخرین اعزام برادرم است. در جریان مرحله دوم آزادسازی فاو او با همرزمانش به دریاچه نمک رفته بودند تا شهدای بهمن ماه ۱۳۶۴ را به عقب بازگردانند اما برادرم روز ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۵ در حمله بعثیها به دریاچه نمک به شهادت رسید».
پسرم فدای حضرت علیاکبر و جناب قاسم(ع)
شنیدن خبر شهادت جگرگوشه و داغ فرزند برای هر پدر و مادری سنگین و سخت است. این خبر زمانی سنگینتر میشود که پدر یا مادر بیمار باشند یا علاقه مضاعفی به فرزندشان داشته باشند. وقتی که مادر شهید قاضیان خبر شهادت فرزندش را شنید، در بستر بیماری بود و بخاطر بیماریاش شهید قاضیان ۴ سال از او پرستاری کرده بود. خانواده هم نگران اوضاع جسمی و روحی مادر بودند.
خواهر شهید درباره اطلاع مادر از شهادت زکریا میگوید: «هر وقت زکریا به مادرم میگفت برایم دعا کن! مادرم میگفت سرباز امام زمان(عج) باشی پسرم ان شاءالله. ما میترسیدیم خبر شهادت زکریا را به مادر بدهیم و مادرم طاقت نیاورد و اتفاقی برایش بیفتد. چیزی نگفتیم اما مادرم از رفت و آمدها متوجه شهادت زکریا شد و به ما تسلی داد و گفت: زکریای من فدای حضرت علیاکبر(ع) وجناب قاسم(ع) شد؛ او در راه خدا رفته، گریه نکنید. حتی در زمان شهادت زکریا پدرم برای خرید مغازه به تهران رفته بود. به پدرم اطلاع داده بودند که او زخمی شده است. پدرم فوری به تکاب آمد و صبح زود چند نفر از بنیاد شهید و بازاریان و دوستان آمدند تا خبر شهادت را بدهند. پدرم با شنیدن خبر شهادت زکریا گفت: پسرم فدای حضرت قاسم (ع) شد؛ خدا قبول کند.»
انتهای پیام/