روزی که عباس بابایی احساس میکرد نورانی شده است
به گزارش خبرنگار گروه فرهنگ و جامعه خبرگزاری آنا، امروز سی و ششمین سالگرد شهادت خلبانی است که پس از ۶۰ مأموریت جنگی موفق آسمانی شد. شهید سرلشکر خلبان «عباس بابایی» در این مأموریت به منظور شناسایی منطقه و تعیین راهکار صحیح اجرای عملیات، با یک فروند هواپیمای اف ـ ۵ دو کابینه از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد و پس از انجام دادن مأموریت، به هنگام بازگشت، در منطقه عملیاتی سردشت هدف شلیک توپ ضدهوایی شیلکا ۲۳ میلیمتری پدافند قرار گرفت و از ناحیه سر مجروح و به شهادت رسید.
به همین مناسبت بخشی از خاطرات مرحومه «صدیقه حکمت» همسر شهید عباس بابایی را در ادامه میخوانیم.
وقتی که عباس از من خواستگاری کرد، ۱۵ ساله بودم. قلبم، عباس را با عنوان پسر عمه دوست داشت، اما فکرش را نمیکردم که از من خواستگاری کند. بعد هم مادرم گفت: «من نمیخواهم دخترم را به نظامی بدهم آن هم شغل حساسی که عباس دارد، پرواز میکند و هر لحظه در خطر است». پدر و مادرم فرهنگی بودند. مادر میگفت: «حداقل دخترم باید درس را ادامه بدهد و از نظر تحصیلی بالاتر از ما باشد؛ الان برای ازدواج او زود است». تا اینکه، عباس توانست خانواده را راضی کند و به عقد هم درآمدیم. مهریه من ۱۰۰هزار تومان بود. خود عباس برای من مهریه بود و هیچ وقت مهریه دیگری طلب نکردم.
روزی که اشک عباس درآمد
در دوره عقدمان در دانشسرای مقدماتی تحصیل میکردم. مدت کمی مانده بود تا ازدواجمان. عباس به من یک پالتو پوست هدیه داد که خیلی زیبا و گرانقیمت بود. طبیعی بود که از این هدیه خوشحال شوم، اما از این کارش تعجب کردم و به او گفتم: «عباس، این پالتو پوست خیلی زیبا و گران است. شما که به دنبال این چیزها نیستی، پس چرا برای من خریدی؟».
چند روزی گذشت. عباس مرا به خانوادهای فقیر معرفی کرد. وقتی با آن خانواده صحبت کردم، با خود گفتم باید این پالتو را به این خانواده بدهم. اما چون هدیه بود و برای من ارزشمند، با عباس مشورت کردم و گفتم: «عباس، یک چیزی بگم؟» او لبخندی زد و گفت: «خب بگو چیه؟» گفتم: «من که میدانم تو متوجه شدی؛ اما، چون احساس کردم هدیهای که به من دادی خیلی ارزشمند است، میخواهم آن را به خانواده فقیری که معرفی کردی، بدهم». اشک از چشمهای عباس جاری شد، خدا رو شکر کرد و گفت: «ممنونم از تو» به او گفتم: «من فکر کردم تو ناراحت میشوی؟ و فکر میکنی برای من بیارزش بوده که میخواهم آن را ببخشم».
احساس نورانی شدن عباس بعد از دیدار با امام (ره)
عباس علاقه خاصی به امام خمینی (ره) داشت. روزی که به دیدار امام (ره) رفته بود، وقتی آمد به من گفت: «ملیحه، نگاه کن چهرهام چقدر نورانی شده. صورتم میدرخشه». به او گفتم: «حالا این قدر از خودت تعریف نکن». عباس هم در ادامه گفت: «آخه من از پیش امام آمدهام».
یک بار توفیق داشتیم که رهبر معظم انقلاب به منزل ما تشریف آوردهاند، ایشان در خاطرهای که از عباس روایت کردند، فرمودند در قضیه بمبگذاری مسجد ابوذر عباس هم در کنارشان بود.
مرحومه ملیحه (صدیقه) حکمت ۱۲ سال با شهید عباس بابایی زندگی کرد. وی در زمان شهادت همسرش ۲۸ ساله بود. مرحومه حکمت چند سال درگیر بیماری کبدی بود و سرانجام بعد از تحمل ۳۰ سال فراق از عباس در خرداد ماه ۹۵ به همسر شهیدش پیوست.
انتهای پیام/