فراز و نشیبهای ویراستاری اثری از یک فاجعه دردناک
به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری آنا، زهره سعیدی، کتاب «اینجا سوریه است: صدای زنان راوی جنگ» به قلم زهره یزدان پناه از سوی انتشارات راه یار چاپ و راهی بازار نشر شده است. این کتاب در بخش ویرایش برگزیده جشنواره جلال شده و ویراستار آن نیز نرجس توکلی لشکاجانی است. این کتاب تلاش دارد فصل جدیدی در چگونگی ثبت تاریخ شفاهی بگشاید، فصلی که ثبت تاریخ شفاهی در موقعیت بحران نامید میشود. هرچند به دلیل گسترده بودن دریای روایتها به ویژه روایتهای مقاومت در سوریه، این روایتها ناتمام است و فقط گوشهای از صدای زنان راوی جنگ در سوریه است. با خانم «نرجس توکلی لشکاجانی» ویراستار کتاب به بهانه برگزیده شدن در جایزه جلال وویراستاری این کتاب به گفتگو نشستیم که مشروح آن را در ادامه میخوانیم:
*خانم توکلی برایمان از قبول ویراستاری این کتاب بگویید.
راستش را بخواهید، اولش گفتم نه. تصمیم گرفته بودم زمین ویراستاری را ببوسم. دو سالی از مادرشدنم میگذشت و سختیهای کار ویراستاری هم زمان با وظایف مادری و همسری و درس خواندن، طاقتم را طاق کرده بود. بعد از هفت سال ویراستاری و ویرایش بیش از شصت کتاب، همۀ فکروذکرم شده بود اینکه یک جوری برای همیشه از این گود بیرون بروم. از طرفی مدیریت بخش تدوین نشری که برایش کار میکردم هم عوض شده بود و ساز ناساز این مدیر جدید، اصلاً به مذاقم خوش نمیآمد و رابطه ام آن روزها حسابی با ویراستاری شکرآب بود! تمیزکاری روزهای اول کرونا هم که دیگر قوز بالاقوز بود!
میدانستم انتشاراتی به این راحتیها از ویرایش کتاب به این مهمی نمیگذرد. راه چاره را هم خوب پیدا کرد: این بار همان مدیر قبلی به من زنگ زد و دوباره پیشنهاد ویرایش کتاب را داد. به این یکی «نه» نمیشد گفت! نه، چون مدیر بود؛ نه، چون برای خودش هیمنهای داشت...، چون هرچه از ویرایش میدانستم، مدیون مدیریت او بودم.
*اصلا برایمان بگویید که ویراستاری را از چه زمانی شروع کردید و چطور؟
داستان من و ویراستاری، از حوالی سالهای۹۲ شروع شده بود؛ زمانی که با ولع عجیبی مفت ومجانی برای بچههای دانشگاه ویراستاری میکردم و هرچه کتاب آموزش ویراستاری گیر میآوردم را یک شبه قورت میدادم. بچه زرنگ ادبیات فارسی دانشگاه خوارزمی بودم؛ از آن شاگردشیرین عسلها که فقط میخواستم ثابت کنم میشود آدم ادبیات بخواند و وارد بازار کار هم بشود. برای همین، تمام راستۀ انتشاراتیهای انقلاب را گز کرده و البته هر بار به در بسته خورده بودم. قیافۀ ترش کردۀ یکی از مدیر نشرها هنوز جلوی چشمم هست که میگفت «وقت ندارم برایت صرف کنم!»
همان ماهها بود که بالاخره ویرایش مفتی یک کتاب، دریچۀ جدیدی به رویم باز کرد و مرا پرت کرد به جایی به اسم انتشاراتی راه یار. این بار مدیری روبه رویم نشسته بود که احساس میکردم وقت برای رشد من دارد: «مسعود ملکی». روزهای اول آن قدر بی ریا خراب کاریهای ویرایشی ام را درست میکرد که فکر میکردم پادوی آن مجموعه است. یادم هست بعد دو سال تازه فهمیدم مدیر آنجاست. سماحت و صبرش در مقابل خطاهایم مرا شرمنده میکرد و باعث میشد بیشتر بخوانم، دقیقتر شوم و هر روز کارم را ارتقا بدهم.
برخلاف خیلی از نشرها، از همان روز اول، قرارداد خوبی پیش رویم گذاشت با شرط محفوظ ماندن حقوق معنوی و آمدن نامم در شناسنامۀ کتابها! چیزی که در آن سالها کمی عجیب و باورنکردنی بود! ایشان از همان روزهای اول به جای جملۀ معروف «تو فقط یه ویراستاری»، مرا «کارشناس محتوایی و ادبی کتاب ها» میخواند. من هم جسارتم هر روز بیشتر میشد و برای هر کتابی نقدی بلندبالا خطاب به نویسنده مینوشتم! کار به جایی کشیده بود که حتی کتابی را که زیردستم آمده بود، رد کردم و در یادداشتی توضیح دادم ارزش چاپ ندارد و در صورت چاپ، باید به لحاظ محتوایی اصلاح شود! تازه، چون ویرایش هم کرده بودم، هزینۀ ویرایشش را فاکتور کردم! در کمال ناباوری، ایشان پذیرفت. کتاب را چاپ نکرد، فرستاد برای اصلاح، و دستمزد ویرایش را هم داد! بعدها البته نه فقط در راهیار، چاپ چند کتاب در نشرهای دیگر را هم به همین ترتیب متوقف و توصیه کردم که پیش از چاپ اصلاح شوند.
*چطور کتاب خانم یزدان پناه را قبول کردید؟
این همان کسی بود که نمیشد بهش گفت نه. این بار به آقای ملکی گفتم فکرهایم را میکنم. نویسندۀ «کتاب مهمِ در دست ویرایش» را میشناختم. قبلاً هم کتاب دیگری از او ویرایش کرده بودم. خانم یزدان پناه به سوریه سفر کرده و از نزدیک با زنان سوری جنگ زده مصاحبه کرده بود. حاصل کارش شده بود کتاب اینجا سوریه است. کار با او هم خودش به دشواری ویرایش اضافه میکرد. نویسنده به شدت حساس بود و نمیشد به همین راحتی یک واو از کتابش جابه جا کرد! باید همه چیز حساب شده و با نظارت او پیش میرفت. از طرفی در کنار ویرایش قرار بود حجم متن نُهصد صفحهای را کم کنم. گویا من تنها موجود نازل شده به آن انتشاراتی بودم که میبایست در مواجهه با این ۲۷۰هزار کلمه پیروزمندانه سر بلند میکردم!
هنوز مردد بودم. ماه مبارک در پیش بود و سختی روزه به طاقت فرساشدن کار میافزود. شمارۀ خانم یزدان پناه را داشتم. تماس گرفتم. با زنگ اول، گوشی را برداشت. لابه لای حرف هایش جملهای گفت که تیر خلاص را بهم زد: «تا وقتی این کتاب رو ویرایش میکنی، هر شب صد تا صلوات خاصۀ حضرت زهرا (س) برات میفرستم.»
شما را نمیدانم؛ اما من به رزق خیلی اعتقاد دارم. مطمئن بودم این صلواتها به یک جای زندگی ام میخورد. به ثانیه نکشید که زنگ زدم به آقای ملکی. «قبول میکنم. فقط تنها نمیتونم؛ یه ویراستار کمکی برای ویرایش صوری میخوام کناردستم باشه.»
پشت تلفن به وضوح میشد خوش حالی را از صدایش فهمید. به چند تا از ویراستارها زنگ زدم و شرح کار را گفتم. همه تا اوضاع کتاب را میدیدند، یا درجا رد میکردند یا مینشستند به نصیحت، که قبول کردنش دیوانگی محض است! بالاخره یکی از دوستانم پذیرفت. متن را به او دادم و خودم دست به کار شدم. در کمال ناباوری بعد سه روز متن را پس فرستاد! وسواس کرونا گرفته بود و خواندن شکنجههای وحشیانۀ داعش حالش را بدتر میکرد. امیدم ناامید شده بود. از طرفی هم متعهد بودم و راه چاره نداشتم. بعد از سحری مینشستم پای کار و صبح هم با دخترم، زهرا مشغول میشدم.
*چه چیزی در این کتاب شما را جذب کرده بود؟
موضوع کتاب بسیار جذاب بود. خانم یزدان پناه را در دل تحسین میکردم که خطر کرده و به مناطق جنگ زدۀ سوریه رفته بود؛ به جاهایی که داعش در چندکیلومتری اش بود یا هر آن احتمال بمباران میرفت. شبها در داستانهای زنان سوری غرق میشدم، با آنها به اسارت میرفتم و وقتی داعش بی رحمانه اتوبوسهای حامل اسرا را منفجر میکرد، از جا میپریدم، و زمانی که کودکان بی پناه را به فجیعترین شکل ممکن میکُشت، قلبم هزار تکه میشد. در طول ویرایش کتاب بارها پیش میآمد که به خودم نهیب میزدم: حرفهای باش! متأثر از نوشتهها نشو! قوی باش تا ساختار جملهها از دستت درنرود؛، اما واقعیت را نمیتوانستم انکار کنم: من قوی نبودم! کشش اتفاقات و شدت مصیبتهایی که بر سر زنان مظلوم سوریه آمده بود، تأثیر عمیقی بر روح و روانم گذاشته بود.
گاهی به خودم که میآمدم، میدیدم میان خروارخروار متن ناویراسته گیر افتاده ام، ساعت هاست که بی هدف دارم میخوانم و گلویم از گریه میسوزد. خودم را جای خانوادۀ ایهم (اسمش این طور یادم مانده) میگذاشتم که داعشیها استخوان ساق پای پسرک یک و نیم ساله شان را دو نصف کرده بودند؛ یا جای دخترکی که داعشیها او را در قفس بزرگی کرده و به گورستان برده بودند و دخترک یک شبه دیوانه شده بود...
*با این شرایط چطور ادامه دادید؟
با برنامه ریزی دقیقی، ساعت خوابم را کم کرده بودم و از هر زمان مُردهای استفاده میکردم. باید خیلی از قسمتهای متن را بازنویسی میکردم. وسیع کردن دایرۀ کلمات کتاب هم بخشی از کارم بود. فصل به فصل متنهای ویراسته را روی ترک چنج به تأیید خانم یزدان پناه میرساندم و بعد از آن هم یک بار دیگر باز ویرایی میکردم.
خستگی و دست تنهایی با وجود یک بچۀ کوچک همۀ توانم را گرفته بود؛ برای همین بعد از مشورت با همسرم دو هفتهای رفتم به کاشان تا چند ساعتی در روز دخترم را به مادرم بسپارم و خودم مشغول کار شوم. دو هفته بعد بود که با انرژی مضاعف برگشتم به خانه. شاید تأثیر صلواتهای نویسنده بود که حال دوستم بهتر شد و از اواسط کار، دوباره آمد کنارم. همه چیز داشت خوب پیش میرفت که شنیدن یک خبر ناگوار، بدجور اوضاع روحی ام را به هم ریخت؛ آن قدر که شب و روزم شده بود گریه. مادرم کرونا گرفته و بستری شده بود. بدتر اینکه به علت مسافت طولانی کاری از دستم ساخته نبود. همان زمان چشم درد عجیبی به سراغم آمد؛ درست وقتی که در اوج کرونا مطب هیچ دکتر متخصصی در رشت باز نبود. خودم را رساندم به اورژانس بیمارستان فارابی. به خاطر فشار کاری و تحمل استرس زیاد، قرنیۀ چشمم آسیب دیده بود!
وقت تنگ بود و چیزی تا زمان تحویل پروژه نمانده بود؛ برای همین در کشاکش درمان، همچنان ویرایش هم میکردم. گاهی زنگ میزدم به نویسنده و سؤالهایی را میپرسیدم که برایم گره ذهنی ایجاد کرده بود:
-ایهم آخرش چی شد؟
-رفتار سوریها با شما چطور بود؟
-نمی ترسیدید؟
خانم یزدان پناه هم با حوصله پاسخ میداد و هر بار یک ساعتی مینشست به خاطره گفتن از حواشی کتاب. برایم مهم بود در فضای سفر و ذهنیت نویسنده قرار بگیرم. دیگر همۀ مکانهای کتاب را مثل کف دست میشناختم و با شخصیت هایش اُنس گرفته بودم. اصلاً انگار خودم به جای خانم یزدان پناه رفته بودم سوریه! یک بار این را خودش هم اعتراف کرد. دیگر با هم حسابی عیاق شده بودیم و گهگاه عکس خودم و دخترم را برایش میفرستادم.
*این مدت چقدر طول کشید؟
دو ماه سخت و نفس گیر به همین منوال سپری شد. بالاخره بازخوانی نهایی را انجام دادم. کار از نظر من تمام شده بود؛ اما نویسنده میخواست تغییرات مهمی در متن بدهد. دشوارتر اینکه انتظار داشت ناظر به همان تغییرات، دوباره کل کتاب را ویرایش و بازبینی کنم! گریه ام گرفته بود! ادامۀ کار دیگر نه برایم ممکن بود، نه اصلاً به صلاح خودِ کتاب! نپذیرفتم.
نتیجه، اما رضایت بخش بود، هم برای انتشاراتی و هم نویسنده. علاوه بر ویرایش کتاب، چیزی حدود ۱۰۰هزار کلمۀ متن حذف شده بود.
*شما یک جای صحبتتان فرمودید، به رزق اعتقاد دارید منظورتان از رزق چیست و چه چیزی به قبول رزق این کتاب داشتید
همان طور که گفتم، من به رزق خیلی اعتقاد دارم. میدانستم رزق آن صلواتهای خاصه یک جا و به یک شکلی به زندگی ام برمی گردد. همیشه به همسرم برای رزقهایی که بهش میرسد، حسودی ام میشود. مخصوصاً بیشترِ توسل هایش به حضرت زهرا (س) ردخور ندارد! چندی پیش توی تاکسی نشسته بودم و همین جور اتفاقی از ذهنم میگذشت که چرا توسلهای من به حضرت زهرا (س) بی نتیجه میماند؟! چرا حضرت زهرا (س) من را تحویل نمیگیرد؟!
جالب اینکه وقتی خبر جایزۀ جلال برای ویراستاری این کتاب را به من دادند، درست زمان تولد حضرت زهرا (س) بود. کار دنیا را میبینید؟ عجیب نیست؟! یقین کردم این شمهای از رزق همان صلواتهای خاصۀ نویسنده است. بغض راه گلویم را بست و بی اختیار اشکم سرازیر شد. احساس درماندگی میکردم، احساس شرم و عجز. شاید از شدت همین خضوع و درماندگی در برابر نور عالم هم باشد که در روز قیامت، همۀ خلق چشم هایشان پوشیده و چهره هایشان به زیر افکنده میشود. «اللّهمّ صلّ علی فاطمة و أبیها و بعلها و بنیها و السّرّ المستودع فیها بعدد ما أحاط به علمک.»
انتهای پیام/