انسان عصر رنسانس، از کاشفیت تا حذف نظریات گذشته
به گزارش خبرنگار حوزه فرهنگ گروه دانشگاه خبرگزاری آنا، کار فلسفه پرسیدن از چیزی است که واقعا هست (what is realy real ) و آنچه واقعا واقعی است. اما واقعی بودن به چیست؟ چه چیزی دنیای ما را واقعی میکند؟
میتوان گفت آنچه دوره رنسانس را دوره رنسانس میکند کشف فردیت، تکیه بر تجربه و نفی مرجعیت است. باز شدن به روی جهان و باز شدن به روی انسان. توجه کردن به ریزهکاریهایی امور مختلف از جمله ساختمانها، چهره انسان، آرایش کردن موها و درست کردن لباسها و ترتیب دادن جشنها و مراسمات خاص،طراحی انواع ظروف برای غذا خوردن درست کردن و ... است.
بورکهارت اینها را به ما نشان میدهد و میگوید آن چیزی که من به آن رنسانس میگویم این است یعنی آدمی به نام کریستف کلمب، ماژلان، واسکودوگاما و تمام کسانی که به روی این جهان باز میشوند و دنبال این هستند که این جهان چیست؟ و با تجربه خود دنبال پاسخ میگردند چطور میشود کسانی پیدا میشوند که از تنگه جبلالطارق عبور کنند؟ در حالیکه تا قبل از آن از تنگه جبلالطارق به بعد سرزمین پوزیدون خدای دریاها در یونان باستان است و کسی آن طرف نمیرود.
چطور میشود کسی بدون آنکه بداند کجا میخواهد برود دل به دریا و جاده بزند؟ مثلا کسی میخواهد برود هند، کشتی را به آب میاندازد و با کمک ستارهها و مقداری ستارهشناسی و قطبنما به راه میافتد. یا کسی میخواهد به قطب شمال برود با سورتمه و آذوقه اندکی به راه میافتد. اصلا به ذهن ما خطور کرده که بخواهیم چنین کاری کنیم؟ جرات انجام چنین کاری را داریم؟ اگر بخواهیم کشتی به دریایی بیندازیم که هیچ کرانی ندارد و چیزی از آن نمیدانیم چقدر آب خوردن و غذا برمیداریم؟ با چه کشتی و چه امکاناتی به راه میافتیم؟ فقط میداند که زمین گرد است و باید فلان نقطه برسد.
چقدر این روحیه کاشف است و جرات دارد؟ فقط میخواهد برود و کشف کند چه انسانی جرات دارد چنین کاری کند چون هدف دارد به عنوان مثال دنبال راههای جدیدی است که مجبور نشود عوارض جاده ابریشم را بدهد یا مستقیم بتواند رابطه برقرار کند. چه انسانی جرات دارد چنین کاری کند؟
مثل یک کاشف رفتار میکند آن چیزی که به سمت آن میرود مبهم مبهم و تیره و تاریک است نمیداند کجا میرود اما میرود اما گام به گام و با دقت تمام میرود. بورکهارت معتقد است اینها هستند که دوره رنسانس را آغاز میکنند. بورکهارت اینها را به ما نشان میدهد و میگوید آنچه به آن رنسانس میگویم یعنی این. یعنی کریستف کلمب و خاندان مدیچی که بانکدار بودند و قدرت را در فلورانس به دست گرفتند و کسانی مثل داوینچی میکل آنژ و رافائل و ماکیاولی را همراستای خواستهها و اهداف و جهانبینی خود ساختند.
کسانی مثل داوینچی و میکلآنژ برای آنکه نقاشی کنند یا مجسمه بسازند دست به تشریح بدن انسان و حیوانت و پرندگان میزنند و در عین اینکه دنبال کشف راز پرواز برای انسان هستند، پیکرنمایی و پیکرتراشیهای برهنه بیبدیل از انسان میکنند تا انسان جای خدا و هدف خلقت را در آثار هنری پر کند، از طرح چنین ایدهای هم ابایی ندارند یا ماکیاولی از تعریف سیاست براساس اخلاق عبور میکند و به خود جرات میدهد که قدرت را متفاوت از پیشینیان تعریف کند و بیواهمه کسب قدرت به هر قیمت را سیاست بنامد یا گالیله و نیوتن هر نوع تعریفی از جهان را محدود به ریاضیات کردند و بر آن اصرار ورزیدند.
آدمهای این عصر محافظه کار نیستند که گفتههای نسل پیش را یاد بگیرند و تکرار کنند اینها طلب دانستن دارند و با جرات میخواهند نظرات خود را جایگزین نظرات گذشتگان کنند میخواهند خودشان جهان را با محوریت تجربه خودشان بشناسند و شناخت و نظر خود را به دیگران بشناسانند، اینها نکاتی است که بورکهارت بر آن دست میگذارد و به عنوان مشخصات انسان عصر رنسانس معرفی میکند.
انتهای پیام/۴۱۶۲/
انتهای پیام/