گفتگو با صاحبان زحمتکش مشاغل خیابانی/ خجالت نمیکشیم، چون کار میکنیم
در این میان افرادی هم بودند که خیلی تمایل داشتیم با آن ها نیز گفت و گو کنیم اما بعد از مدتی که سراغشان را از مغازه های محل گرفتیم متوجه شدیم به دلیل سد معبر کردن، با آن ها برخورد شده است و جلوی فعالیتشان را گرفتند.
خواهرانی که غریب هستند
در پل عابر پیاده بساط کرده است. دختر بچه ای است که اگر دست بالا بگویم 10 سال دارد. می پرسم این لیف ها و اسکاچ ها شبیه لیف های بازار نیست کار خودت است؟ می گوید نه مادرم می بافد. از خانواده اش می پرسم که کجا هستند و چه کار می کنند. می گوید مدت هاست پدرش زندان است و مادرش در این مدت خرجشان را در می آورده ولی حالا پایش شکسته است و نمی تواند خودش به خیابان بیاید برای همین او و خواهر بزرگ ترش لیف ها و اسکاچ هایی را که مادرشان می بافد، برای فروش می آورند. خواهرش را با دست نشان می دهد. پایین پل ایستاده است و اسکاچ ها را به خانم هایی که از کنارش می گذرند، نشان می دهد.
چه شد نوازنده خیابانی شدی؟
صدای همهمه در رستوران پیچیده است. این جا یکی از معروف ترین و پر طرفدار ترین فست فودهای مشهد است. در بین این همهمه آقای میانسالی با ظاهری موجه در حالی که کت و شلوار مرتبی به تن دارد، با ویولنش توجه همه را به خود جلب می کند. بین میزها حرکت می کند و با چیره دستی تمام می نوازد. جوری که اگر چشم ها را ببندی خیال می کنی در یک آمفی تئاتر بزرگ نشسته ای و او دارد روی سن تک نوازی می کند. سر هر میزی کمی مکث می کند و سعی دارد اوج هنرش را برای میزهای مختلف به صورت مساوی قسمت کند. بعد از این که نواختنش تمام می شود از او می پرسم چه طور با این همه هنر شغل بهتری ندارید؟ چه شد که نوازنده خیابانی شدید؟ می گوید: من متکدی نیستم خیلی افراد جوری با من رفتار می کنند که حس بدی پیدا می کنم. اما در مقابل هستند کسانی که از هنرم تعریف می کنند یا حداقل اگر نمی خواهند کمک کنند برای این دقایقی که سر میزشان نواخته ام، تشکر می کنند. روزگار خیلی چیزها را از من گرفت و حالا ناچارم با همین هنری که دارم زندگی ام را بگذرانم. آقای نوازنده مایل نیست بیشتر از این درباره گذشته اش توضیح دهد.
دوست داشتم بروم دانشگاه، اما سبزی فروش شدم
دختری جوان است. ظاهرش نشان نمی دهد که با عابران این خیابان شلوغ و اعیان نشین متفاوت باشد. اما وقتی آرام به سمتتان می آید و می خواهد که سبزی های بسته بندی اش را بخرید، ناگهان یکه می خورید. طوری که انتظار ندارید دختر جوانی با این شکل و شمایل دستفروش باشد. توضیح می دهد که این بسته بندی ها مخصوص آش رشته است و آن یکی ها برای قورمه سبزی است. قیمت ها را می پرسم تا سر صحبت باز شود. می گویم خودت این ها را خرد و بسته بندی می کنی؟ سرش را پایین می اندازد طوری که انگار خجالت کشیده، آرام می گوید: «بله زندگی ما هم باید یک جوری بگذرد». از این که یک دختر جوان در شبی به این سردی در خیابان است و نگرانی یا هراسی ندارد می پرسم؛ می گوید ما که مغازه نداریم کارمان همین است. پدر و مادرم وضعیت مالی خوبی ندارند برادرم خیلی وقت است با ما قطع رابطه کرده به خاطر مشکلاتی که با پدرم داشت. من باید بتوانم لااقل خرج خودم را در بیاورم و کمکی هم به خانواده ام کنم. دوست ندارم از پدرم پول بگیرم چون وضعیت خوبی ندارد و یک جورهایی با هم مشکل داریم. از او درباره تحصیلاتش می پرسم، می گوید دیپلم دارد خیلی دلش می خواست به دانشگاه برود اما چون همان سال های کنکور وضعیت خانواده شان به هم ریخت و پدرش ورشکست شد و بحران های زیادی داشتند نتوانست دانشجو شود.
درآمدم کافی نیست اما اگر نباشد لنگ می مانم
شیشه ترشی های خوش آب و رنگش را روی زمین چیده است. خانمی است 45 تا 50 ساله. کنارش می نشینم و سوالاتم را طرح می کنم. «چند سالی است ترشی می فروشم بچه هایم همه محصل هستند و پدرشان هم فوت کرده است. در شهر کسی را نداریم، کسی نیست کمک مان کند. دیدم بهتر است خودم کار کنم. همسایه ها می گویند آشپزی ام خوب است ولی غذا را نمی توان در خیابان فروخت. برای همین ترشی درست می کنم. بعضی ها بیشتر پول می دهند و بقیه اش را نمی گیرند ولی من اصرار می کنم بقیه اش را پس بگیرند. من پول اضافه نمی خواهم». درباره درآمدش می پرسم می گوید در حدی نیست که کفاف زندگی اش را بدهد اما اگر هم نباشد لنگ می مانم. از این که آشنایی ببیندش نگران نیست چون می گوید هیچ آشنایی جز چند همسایه ندارد. اما حس بدی دارد از این که مجبور است کنار خیابان کار کند.
خجالت نمی کشم، چون بالاخره کار می کنم
جایش همیشه ثابت است جای ایستگاه تاکسی یکی از پر تردد ترین خیابان های شهر می نشیند. یک قوطی روغن نباتی دارد که درونش شعله آتش درست کرده و با یک الک روی آن پاپ کورن درست می کند. پاپ کورن هایی که داغ داغ با قیمتی منصفانه فروخته می شود. مردی حدود 40 ساله که ظاهر بسیار خوشرو و مهربانی دارد. سوال هایم را با آرامش و صبر پاسخ می دهد. از این که کسی او را ببیند خجالت نمی کشد چون به گفته خودش کار بدی که نمی کند؛ دارد برای زندگی اش نان در می آورد. می گوید یک زمانی وضع خوبی داشته در یک مغازه شاگرد بوده و دخل و خرجش جور در می آمده اما صاحب مغازه تغییر شغل داده و عذرش را خواسته و مدتی هم بنایی کرده است و حالا هم این جا پاپ کورن داغ دست مردم می دهد. او می گوید: دوست ندارم برای پیدا کردن مشتری داد بزنم من اینجا هستم و هرکس پاپ کورن بخواهد مرا می بیند.
مردم به من اعتماد دارند
هر صبح گرگ و میش، جز پنج شنبه و جمعه ها در کوچه پس کوچه های شهر کوچکی در خراسان رضوی پیدایش می شود. دبه های کوچک و بزرگ شیر را با خود حمل می کند . در هر دستش سه تا چهار دبه است. بیشتر خانه ها مشتری های ثابتش هستند. حتی گاهی از قبل مبلغ کل شیر هفته را با او حساب می کنند و او هر روز صبح شیر تازه گاو را در خانه شان می گذارد. کوتاه با او همکلام می شوم: سی و شش سال دارم. یک زمانی پرستار بودم آن موقع هنوز یک بچه داشتم و شوهرم معتاد نبود، اما بعدش معتاد هروئینی شد، من از او 4 بچه دارم. طلاق گرفتم. در بیمارستان بیمه نبودم و حقوقم کفاف زندگی خودم و بچه هایم را نمی داد. پدرم سه سال پیش از دنیا رفت. دو تا گاو شیرده داشت که حالا یک منبع درآمدی برای من شده است. از بچگی شیردوشی یاد داشتم. اینجا همه من را می شناسند و به من اعتماد دارند. از جاهای دیگر شیر نمی خرند فقط از من می خرند. خدا را شکر از کارم راضی ام .
قصه زندگی از قائن تا مشهد
یک بولوار پر رفت و آمد در منطقه بالای شهر مشهد. خیلی ناگهانی با زنی میانسال برخورد می کنم که زیر چادرش چندین بسته پنهان کرده ، یک بسته نیم کیلویی زرشک پیش چشمم هست و درخواست او برای خرید محصولش. از چند و چون شغلش می پرسم ، می گوید: شوهرم راننده تاکسی است؛ دیسک کمر گرفت، عملش کردیم و الان گوشه خانه افتاده و تا مدتی توانایی کار کردن ندارد. من این زعفران و زرشک را از زمینی که در قائن از پدرم به ارث رسیده است، جمع آوری و بسته بندی می کنم و اینجا به قیمتی بالاتر از آن چه مغازه دار از من می خرد می فروشم. فقط فصل زرشک و زعفران که باشد این ها را می آورم که بفروشم تا کمک خرجم شود. پارسال یک بار شهرداری آمد که دستگیرم کند ، خیلی گریه و التماس کردم و از آنها خواستم آبرویم را نبرند. خدا را شکر گذاشتند بروم ، رفتم و دیگر پیدایم نشد تا باز امسال که فصل زعفران شد و همزمان با عمل دیسک شوهرم شد.
اگر تا این حد وضع مالی ام خراب نبود به مغازه دار می فروختم و در خیابان نمی آمدم. چهار فرزند دارم که آنها هم فقط می توانند زندگی خودشان را بگذرانند. چاره ای نیست باید زندگی ام را بچرخانم.
گل فروش تجریش
گاهی اوقات شبکه های اجتماعی و رسانه های جمعی، می توانند گوشه هایی از زندگی افراد را روایت کنند که شاید در زندگی روزمره و عادیمان به آنها توجه نکنیم و فراموششان کنیم. حدود یک سال پیش دختر جوان گل فروشی در منطقه تجریش تهران ، سوژه برخی سایت های خبری و همین طور شبکه های اجتماعی شده بود. دختری با اسم هنری نکیسا ؛ که بیش از همه چیز سر و وضع مرتبش توجه همگان را جلب می کرد. توجه رسانه ای به وی موجب شده بود که خودش در مصاحبه ای عنوان کند : این روزها فکر می کنم ستاره شده ام! در صحبت هایش به این نکات اشاره می کند: بیشتر مشتری هایم خانم ها هستند، سعی می کنم همیشه خوش برخورد باشم و لبخند بزنم. در کودکی در رفاه بزرگ شدم و دیپلم ریاضی فیزیک دارم به دانشگاه هم راه پیدا کردم و ریاضی محض می خواندم ، اواسط دانشگاه پدرم را از دست دادم و در نتیجه برای تامین معاش خانواده خواستم که روی پای خودم بایستم. ابتدا که گل فروشی را به پیشنهاد دوستم شروع کردم، امیدی نداشتم ، اما رفته رفته کارم رونق گرفت در حدی که با چرخ دستی گل ها را حمل می کردم ، اما مغازه دارها شاکی شدند و شهرداری به دنبالم افتاد. با مقاومتی که داشتم و بحث و جدل چندین و چندباره با شهرداری ، حالا خانواده خیلی از همان کارکنان شهرداری مشتری ثابت خودم شدند. من به کارم ایمان دارم و عشق می ورزم.
انتهای پیام/