دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
21 فروردين 1400 - 16:36

چرا حاج قاسم نام این مدافع حرم را تغییر داد؟

مادر شهید پاشاپور گفت: یکی از فرماندهان عرب گفته بود من اگر زندگی‌ام را هم از دست می‌دادم نمی‌گذاشتم پیکر حاج اصغر به دست تکفیری‌ها بیفتد.
کد خبر : 573895
حاج اصغر پاشاپور

به گزارش گروه رسانه‌های دیگر خبرگزاری آنا، حاج اصغر پاشاپور (معروف به حاج ذاکر) اعجوبه‌ای بود که یک ماه بیشتر، دوری حاج قاسم سلیمانی را تاب نیاورد. ۱۳ بهمن ۱۳۹۸ بود که خبر شهادتش، همه را حیرت‌زده کرد. تنها کسانی که متعجب نبودند، پدر و مادر حاج اصغر بودند. آن‌ها که بارها (و یک بار با دعوت مستقیم حاج قاسم سلیمانی) برای دیدن فرزندشان به سوریه رفته بودند، می‌دانستند که شهادت فرزند میانی‌شان حتمی است. برای همین بود که وقتی مادر حاج اصغر، تحرکات عجیبی را در اطراف خانه‌شان دید، موضوع را فهمید. نه گریه کرد و نه فریاد زد. خوشحال بود که اصغر، مزد تلاش‌هایش را گرفته.


حالا حاج اصغر که در ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی بارها تصاویرش به صورت شطرنجی از تلویزیون پخش شده بود، حالا به شهادت رسیده بود و می‌شد درباره ویژگی‌های اخلاقی و مدیریتی‌اش در نبرد سوریه صحبت کرد. پیکر حاج اصغر البته به دست تکفیری‌ها افتاده بود و مدتی طول کشید تا به تهران بیاید.


در گفتگویی تفصیلی با حاج عزیزالله پاشاپور و حاج خانم سیده هوریه (حوریه) موسوی‌پناه، پدر و مادر بزرگوار شهید حاج اصغر پاشاپور در یک صبح بهاری، تلاش کردیم ریشه‌های رشادت و شجاعت در این خانواده و خاندان را واکاوی کنیم. بخش پنجم و پایانی این گفتگو، پیش روی شماست. جا دارد از سرکار خانم زینب پاشاپور، همسر شهید حاج محمد پورهنگ و خواهر شهید حاج اصغر پاشاپور که متن گفتگوها را قبل از انتشار می‌خواندند و نظرات اصلاحی‌شان را ارائه می‌دادند تشکر کنیم. ان شا الله به زودی در گفتگویی با ایشان، به بررسی ابعاد زندگی شهید حجت الاسلام حاج محمد پورهنگ خواهیم پرداخت.


پیکر حاج اصغر مبادله شده بود؟


پدر شهید: دقیقش را نمی‌دانم، اما گویا دو تا از فرماندهان جبهه‌النصره را پس داده بودند و پیکر حاج اصغر را گرفته بودند. نه «سر» داشت و نه «دست».


مادر شهید: به نظرم لو داده بودند و برنامه داشتند که حاج اصغر را حذف کنند. شهیدِ خودشان و راننده اصغر را می‌آورد عقب، ولی حاج اصغر را جا می‌گذارند!


پدر شهید: من خودم منطقه جنگی بوده‌ام. مگر می‌شود فرمانده شهید بشود و پیکرش را عقب نیاورند؟! چطور شد که خمپاره فقط به اصغر خورد؟



چرا سردار سلیمانی نام این مدافع حرم را تغییر داد؟!




ماجرای ماشین چیست؟


مادر شهید: یکی از نفربرهای جنگی می‌آید و پیکر را می‌گذارند داخل آن تا بیاورند عقب و اشتباهی می‌برند به سمت دشمن. سریع هم اعلام می‌کنند و سرش را می‌بُرند و جشن می‌گیرند!


پدر شهید: مستندی هم درباره حاج اصغر ساخته شد که آنجا هم گفته می‌شود. چند تا از فرماندهان ارتش سوریه و روسیه هم صحبت می‌کنند. شبکه مستند سه بار پخشش کرد و قرار است باز هم پخش کنند.


مادر شهید: یکی از همین فرماندهان عرب گفته بود من اگر زندگی‌ام را هم از دست می‌دادم نمی‌گذاشتم پیکر حاج اصغر به دست تکفیری‌ها بیفتد. می‌گفت: برای ایرانی‌ها سخت نیست، برای ما سخت است.


اسم مستند چه بود؟


پدر شهید: «آقای اصغر، اکبر من». اتفاقا با حضور مسئولان تلویزیون رونمایی هم گرفتند و بعدش هم چند بار پخش شد.


مادر شهید: حاج قاسم سلیمانی در یکی از دیدارها به حاج اصغر گفته بود تو «حاج اصغر» نیستی، «حاج اکبر» ی.


مدتی که خبر شهادت حاج اصغر آمد، ولی پیکری در کار نبود، چطوری بر شما گذشت؟


مادر شهید: برای یک مادر سخت است، اما چیزی که برای خدا دادیم و به یاد حضرت زینب می‌افتیم، که در یک روز چند شهید داد، همه سختی‌ها را برایمان آسان می‌کند. من با دادن یک شهید که کاری نکرده‌ام. من وقتی شنیدم پسرم سر و دست ندارد، یاد مادر وهب افتادم؛ چطور قبول کرد سر بچه‌اش را طرف دشمن پرت کند؟ چیزی که برای خدا بدهی، هم سختی دارد و هم شیرینی. اصغر باید این پاداش را می‌گرفت، چون واقعا برای اسلام زحمت می‌کشید. چه اینجا و چه آنجا. اگر شهید نمی‌شد، کارهایش بدون پاداش می‌ماند.


این اتفاق‌هایی که در زندگی شما افتاد و بعد هم اخیرا شهادت حاج محمد پورهنگ، شما را آماده اتفاق شهادت حاج اصغر کرده بود؟


پدر شهید: من سال‌ها در جنگ بودم و همه این اتفاقات را دیده‌ام. پسرم پرویز از بین رفت، خانه نبودم، دخترم و اصغر به دنیا آمدند، خانه نبودم. همه زحمت‌های من به دوش حاج‌خانم بود. اگر ایشان نبود من نمی‌توانستم این فعالیت‌ها را داشته باشم. اگر خانواده قبول نکند و همراهی نداشته باشد، این کارها مشکل است. در حالی که بعضی وقت‌ها که به خانه می‌آمدم، حاج خانم می‌گفت الان وقت عملیات است چرا تو آمده‌ای خانه؟! ما همه این‌ها را دیده‌ایم. بچه‌هایی را دیده‌ایم که پرپر شدند.


پیکرهایی را از زیر آوار درآوردیم. اگر از طریق اسلام نگاه کنیم، هر کسی اسلام را خواسته، همین مشکلات را داشته. محال است که پیروی از اسلام بدون سختی باشد. از خلقت حضرت آدم، دشمن هست، دوست هم هست. از خلقت حضرت آدم، کافر هست، مسلمان هم هست... از همان موقع هیچ فرقی نکرده. یزید بوده، امام حسین هم بوده، اما امام حسین کم بوده و یزیدی‌ها تا دلت بخواهد فراوان هستند.


الان حضرت آقا به دولت می‌گوید همه کارها با توست، اما دولت می‌گوید من کاره‌ای نیستم. مگر می‌شود؟ جنگ تمام شد و این هم یک جنگ است. مثل الان که مردم از اسلام بدبین شده‌اند باید کاری کنیم که نظام، سربلند شود.


مادر شهید: ما الان حاضریم تمام زندگی‌مان را بدهیم، یک لحظه آقا ناراحتی نداشته باشد.


پدر شهید: امام حسین برای چه قیام کرد؟ چون اسلام در خطر بود. الان مسلمانان از دین خارج می‌شوند. الان هم با داعش با پرچم لا اله الا الله مردم را می‌کشد مثل همان قرآنی که در زمان امام علی سر نیزه کردند. خیلی‌ها تا کسی تحویلشان می‌گیرد، خودشان را گم می‌کنند.


امروز اسلام از دست خودی لطمه می‌خورد؛ و الا دشمن کاری نمی‌تواند بکند. خودمان در خودمان ریشه می‌دوانیم. من ۵ سال بیمارستان خوابیدم، کسی احوالم را هم نپرسید. تازه من خانواده خوبی داشتم و همسر خوبی داشتم که بچه هایم را سرپرستی می‌کرد و خانه را می‌چرخاند، اما خیلی‌ها هستند که هنوز هم درگیر مشکلات جنگند.


من الان بگویم دو پسرم شهید شده؛ باید خودم را بگیرم؟ من همانی هستم که از شهرستان آمدم میدان غار تهران. من باید مواظب خودم باشم تا مغرور نشوم. خانه ما آنقدر کوچک بود که بچه را پشت متکا می‌گذاشتیم که زیر دست و پا نرود!


الان شکر خدا حالتان خوب است؟


پدر شهید: شکر خدا حالم خوب است.


مادر شهید: گاهی که کسی خانه‌مان نیاید، حاج آقا خیلی دلگیر می‌شود.


پدر شهید: خب، بچه‌ها باید بیایند سر بزنند دیگر. هر وقت بچه‌ها بیایند خوشحالم...


مادر شهید: خانواده محمد آقا شکر خدا خیلی باروحیه هستند. بچه‌هایش تازگی‌ها خیلی دلتنگی می‌کنند و می‌گویند بابا چرا به ما سر نمی‌زند و چرا نمی‌آید ما را بیرون ببرد. مادرشان یک طوری آن‌ها را قانع می‌کند. مدام می‌گویند کِی می‌خواهیم برویم پیش خدا.


پدر شهید: می‌گویند بابابزرگ چرا تو رفته‌ای جبهه شهید نشدی؛ بابای ما شهید شد؟ (با خنده) چرا دایی اصغر شهید شده؟ سئوالات جالبی می‌کنند.


مادر شهید: وقتی بهشت زهرا می‌رویم، سنگ حاج محمد را عوض کرده‌اند که شیشه‌ای شده و خیلی خوششان نمی‌آید. هر وقت می‌رفتند می‌گفتند بابا سلام؛ ما این را خریده ایم، این را گرفته ایم... مدام با پدرشان صحبت می‌کردند. می‌گویند چرا عکس بابایمان را اینطوری کرده اید؟ ما همان عکس قدی را دوست داشتیم.


عمویشان هم در جنگ شهید شده و مزارش همان پشت است. یکی از برادرانش هم آزاده است و هفت سال اسیر بوده. سر قبر عمو می‌گویند عمو جان سلام، خوبی؟ چرا نمی‌آیی به ما سر بزنی؟ بهانه‌گیری دخترهای دوقلوی حاج محمد می‌کردند، قبل از وصل کردن حجله بود، الان با عکس توی حجله ارتباط گرفته‌اند و مادرشان برایشان از پدرشان می‌گوید.


خانم اصغرآقا هم همینطور است. اما بچه هایشان برگ است. دخترش سال آخر دیپلم است. یک پسر بزرگ هم دارد. یک پسر ۵ ساله هم دارد.


پدر شهید: بطور کلی تا مادر خانواده هست، خانواده شکل می‌گیرد. به پدر هم خیلی ربطی ندارد. (با خنده) الان که بچه‌ها می‌آیند، همه احوال مادر را می‌پرسند و به من کاری ندارند. (با خنده)


خبر شهادت حاج محمد و حاج اصغر تقریبا با فاصله دو سه سال، نزدیک به هم شد. کدامش برای شما سخت‌تر بود؟


مادر شهید: برای ما حاج محمد سخت‌تر بود. چون دو تا بچه کوچک داشت. پدر و مادر هم نداشت. اگر پدر و مادر داشت، کمک حال نوه‌هایشان می‌شدند. اصغر بچه هایش بزرگ بودند و خانه سازمانی هم داشتند. خانم اصغرآقا هر جایی بخواهد برود، پسر بزرگش همراهی می‌کند، اما خانم محمدآقا هیچ کس را جز خدا ندارد. خودش است و دو تا بچه. خانه نداشتند و صاحب خانه گفته بود باید خانه را خالی کنید. حقوق هم نداشت.


اما شکر خدا همسر حاج محمد هم روحیه قوی‌ای دارند.


پدر شهید: بله، اما این باعث شد شهادت حاج محمد برایمان سخت‌تر باشد.


مادر شهید: بنده خدا حاج محمود مهربانی هم هیچ کس را نداشت. نه پدر و مادری و نه برادری.


روزی که اصغر خداحافظی کرد، من فهمیدم این خداحافظی نهایی است. چون به یک مملکت غریب می‌رفت.


پدر شهید: من وقتی حاج قاسم شهید شد، بیشتر اذیت شدم. تمام ساختمان چرخید دور سرم و حال عجیبی پیدا کرد. در حالی که حاج قاسم را فقط یک بار دیده بودم. وقتی حاج قاسم شهید شد من گفتم همه چیز را از دست دادیم.


همه خانواده شهدا همین را می‌گویند...


مادر شهید: با شهادت حاج قاسم، حال من آنقدر به هم ریخت که زمان عمل قلبم را هم عقب انداختند.


وقتی حاج اصغر شهید شد کی خانواده‌شان آمدند؟


پدر شهید: پسرم احمد را فرستادم تا خانواده اصغرآقا را به ایران بیاورد... نمی‌شود حرف زد. ما انقلاب کردیم و باید پایش بایستیم. اگر ضبط نشود، من حرف‌های زیادی برای گفتن دارم.


منبع:مشرق


انتهای پیام/

انتهای پیام/

ارسال نظر
قالیشویی ادیب