دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
21 ارديبهشت 1399 - 10:37

ماجرای کلاس گذاشتن دختر یک شهید برای سردار سلیمانی

در گزارش زیر خاطره‌ای جالب از دیدار خانواده شهید مهدی قره محمدی با سردار سلیمانی را می‌خوانید.
کد خبر : 488681
637009487966706626_lg.jpg

به گزارش گروه رسانه‌های دیگر خبرگزاری آنا، مهدی قره محمدی در سال ۱۳۵۸ در شهرستان آمل استان مازندران متولد شد. مهدی پس از اتمام تحصیلات به سپاه پاسداران پیوست و وارد گردان ویژه صابرین شد. نیرو‌های این گردان یکی از زبده‌ترین و آماده‌ترین نیرو‌های سپاه هستند که برای گذراندن دورا‌های آموزشی روز‌های سخت و خاصی را پشت سر می‌گذرانند.


سال ۹۴ مهدی برای دفاع ز حرم حضرت زینب عازم سوریه شد و دو سال بعد یعنی در سال ۹۶ به شهادت رسید. مریم تاتار همسر این شهید عزیز دقایقی با ما به گفتگو نشست و خاطره دیدار با حاج قاسم را برایمان روایت کرد.


*مهدی چه شد؟


حدود دو سالی بود که همسرم به سوریه می‌رفت و می‌آمد. او در منطقه عملیاتی «دیرالزور» فرمانده بود و به همراه شهید محمد ایمانی که خادم حرم حضرت معصومه (س) هم بود به شهادت می‌رسند.


وقتی همسرم شهید شد خانم‌های همکارانش که با برخی با من هم آشنا بودند از طریق شوهرهایشان متوجه موضوع شده بودند. برای همین به خانه ما آمدند تا مرا با خبر کنند، اما وقتی چشمشان به من خورده بود نتوانسته بودند خبر شهادت مهدی را بدهند. البته خودم حدس‌هایی زده بودم و در همین گیر و دار بود که پدرشوهرم تماس گرفت منزل ما. او نمی‌دانست من هنوز بی اطلاع هستم. با ناراحتی گفت: مهدی چی شد؟ اینطور بود که خبر شهادت را متوجه شدم.


*تماس گرفتم صدایت را بشنوم


آقا مهدی سه شنبه صبح در حالی به شهادت رسیده که آخرین بار شنبه همان هفته بعد از شش روز بی خبری با تماس گرفت و با هم صحبت کردیم. خیلی سراغ بچه‌ها را گرفت و گفت دلتنگ است. ۵۰ روز از رفتنش می‌گذشت و ما هم دلتنگ بودیم. گفت: به سختی تلفن پیدا کردم که فقط صدایت را بشنوم انرژی بگیرم. سپس قول داد برای شب یلدا که هفته بعدش بود، به خانه بر می‌گردد، اما چهارشنبه بعد از ظهر خبر شهادت به من رسید.


*بگذار بقیه بیشتر تماس بگیرند


من و شهید قره محمدی حدود ۱۲ سال با هم زندگی کردیم. از همان ابتدا قرار‌هایی با هم داشتیم و من سعی می‌کردم علی رغم سخت بودن پایش بایستم. برای همین در طول زندگی که ماموریت‌های زیادی می‌رفت هیچ وقت مخالفت نمی‌کردم، چون می‌دانستم به کارش خیلی علاقه و اعتقاد دارد. فقط گاهی می‌گفتم بیشتر تماس بگیر. سه روز سه روز تماس نمی‌گرفت. کمی که گله می‌کردم می‌گفت: الویت را بگذاریم برای خانم‌هایی که بی قراری شان بیشتر است و بچه‌هایی که روحیه ضعیف تری دارند، بگذار آن‌ها بیشتر تماس بگیرند.


یکی دوبار شکایت کردم که من هم نیاز دارم بیشتر با هم صحبت کنیم برای همین اواخر یک کمی بیشتر تماس می‌گرفت. البته یکی دیگر از قرار‌هایی که با من گذاشته بود این بود که پشت تلفن اصلا از دلتنگی حرف نزنم، نه پشت تلفن نه وقت خداحافظی. می‌گفت: وقتی اشک را در چشم هایت می‌بینم دست و پایم در عملیات‌ها شل می‌شود و ممکن است بلغزم. ما که مسئولیت داریم اگر روحیه مان ضعیف باشد نیروهایمان هم ضعیف می‌شوند. برای همین سعی می‌کردم پشت تلفن بیشتر بگو بخند باشد. تلفنی کمتر از دلتنگی می‌گفتم.



*شرط‌هایی که با هم گذاشته بودیم


یکبار ۲۵ روز بود که از رفتنش می‌گذشت. پرسیدم: آقا مهدی یک ماه است که رفته ای، نمی‌خواهی بیایی؟ گفت: چقدر زود صبرت تمام شد. گفتم: آخه فقط من نیستم، بچه‌ها هم خیلی بی قراری می‌کنند. خندید گفت: تازه می‌خواستم بگویم یک دوره ۵۰ روزه دیگر هم بمانم. گفتم: من نمی‌گویم نرو. بیا یک هفته‌ای با بچه‌ها باش بعد دوباره برو.


خیلی وقت‌ها بچه‌ها مریض می‌شدند و مشکلات دیگری برایمان پیش می‌آمد، اما هیچ وقت بروز نمی‌دادم. احوالمان را که می‌پرسید می‌گفتم همه چیز خوب است خدا رو شکر.


*انگشتی که مهدی را از شهادت دور می‌کرد


سال ۹۴ یکبار تماس گرفت و گفت: تا ۳ روز نمی‌توانم تماس بگیرم.


هر وقت این حرف را می‌زد می‌فهمیدیم قرار است عملیات شود. با شوخی خندیدم گفتم: زخمی برنگردی ها، بیمارستان‌ها جا ندارد باید بری گوشه خیابان‌ها روی برانکارد بمانی. دوره‌ای بود که خیل مجروح می‌آوردند. خندید و گفت: نه برای من اتفاقی نمی‌افتد.


دقیقا سه روز بعد تماس گرفت. خندید و گفت: من بیمارستان بقیه الله (عج) هستم. پرسیدم فقط بگو از چه ناحیه‌ای آسیب دیدی؟ گفت: چیزی نیست یک خراش کوچک روی انگشتم افتاده. گفتم: برای یک خراش کوچک برگشتی رفتی اتاق عمل؟ رفتم ملاقات خیلی درد داشت. خندیدم گفتم:‌ای بابا این که چیزی نیست. تازه ده درصد جانباز شدی تا ۱۰۰ درصد خیلی مانده. با ناراحتی گفت: باز هم جا ماندم. خمپاره کنارم خورد، اما نمی‌دانم چرا شهید نشدم. گفتم: برای پرکشیدن زود است. با او شوخی می‌کردم روحیه بگیرد.


راست گفته بود. انگشت اشاره دست راستش آسیب دیده بود، اما آسیبش جدی بود و باید عمل می‌شد. انگشت تیراندازی اش بود و مهدی تک تیرانداز بود. به همین دلیل روحیه اش را باخته بود و می‌ترسید دیگر نتواند تیراندازی کند. اما با درمان و نذر امام رضا (ع) انگشتی که قرار بود قطع شود خوب شد.


*باید ملکه ذهنت شود یک خانواده شهید چطور زندگی می‌کند


با اینکه در دوران جنگ نبودیم، اما نبودن مهدی را امری دور نمی‌دیدم. عقد بودیم که که برای درگیری‌ها با پژاک رفت. در واقع ما همیشه در جنگ بودیم. عضو گردان صابرین بود و همیشه در عملیات. در سال یکی دو تا همکارش به شهادت می‌رسیدند. او هم مرا در مراسمات شهدا می‌برد تا با روحیات خانواده آن‌ها اشنا شوم. می‌گفت: باید ملکه ذهنت شود یک خانواده شهید چطور زندگی می‌کند.


*گریه و خنده مهدی دست خودش نبود


سری اول که گفت: می‌خواهد به سوریه برود برایم عجیب نبود، چون می‌دانستم همیشه در حال جنگ و مبارزه است و تصمیمی نبود که بخواهد از روی جو یا احساسات گرفته شود. چون پایه زندگی ما بر مبنای شهادت بود و دوستانش شهید می‌شدند عشق به شهادت در آقا مهدی شعله ورتر می‌شد.


الان که با عکسش صحبت می‌کنم می‌گویم اینقدر بال بال زدی تا به شهادت رسیدی. سال ۹۰ بود که ۱۲ نفر از دوستان صمیمی اش در یکی از قله‌های کوهستانی شهید شدند. مثل شهیدان سید محمود حسینی و صفری تبار و منتظر القائم. آن‌ها همه با هم بودند. مهدی، چون امتحان کارشناسی ارشد داشت و مدتی آنجا بودند خبری نبوده فرمانده می‌گوید اگر کسی کاری دارد می‌تواند برگردد فعلا خبری نیست. یک ماه بدون هیچ کاری مستقر بودند. وقت آمد فردا شبش عملیات می‌شود و همه دوستانش به شهادت می‌رسند. این قضیه خیلی خیلی اذیتش کرد. شوک روحی به او وارد شده بود و تا مدت‌ها گریه و خنده اش دست خودش نبود. از آن قضیه به بعد حس جاماندن داشت. می‌گفت: چرا من برگشتم؟ هرچه می‌گفتم خواست خدا بوده، فایده نداشت. احوالاتش را که می‌دیدم دلم می‌خواست به آرزویش برسد.


*تمام شد؛ شهید نمی‌شوم


سال ۹۴ که بحث اعزام به سوریه پیش آمد دعا می‌کرد برود. در آن مقطع شهید طاهرنیا و عبادی و ... از دوستانش شهید شدند. دوران سختی برای ما بود بود. آن زمان در یکی از شهرک‌های سپاه بودیم. می‌دیدیم خبری از همسرانمان که در سوریه هستند، نیست و ناگهان سه روز بعد دو شهید می‌آمد. روحیه همه بهم ریخته بود. فضای سنگینی بود. دوستانش روز تاسوعا به شهادت رسیده بودند و او یک هفته بعد مجروح شده بود. برای همین روحیه اش را باخته بود. می‌گفت: تمام شد، دیگر نمی‌توانم تیراندازی کنم. دیگر شهادت قسمتم نمی‌شود. تکه طلایی داشتم نذر امام رضا (ع) کردم تا شفا بگیرد. روزی که آمد گفت دستم خوب شده قرار گذاشتیم رفتیم مشهد نذر امام رضا را ادا کردیم.



دست نوشته حاج قاسم بر عکس شهید


*گریه شهید مدافع حرم برای همسرش


آخرین بار که می‌خواست برود گفتم: مگر قرار نبود دیگر نروی؟ گفت: نه تازه می‌دانم چطور بهتر بجنگم. خندیدم گفتم هر طور شده می‌خواهی شهادت را بگیری. به شوخی می‌گفت: من شهید شدم کدام عکسم را بنر می‌کنی؟ می‌خندیدم می‌گفتم تو شهید شو خودم می‌دانم کدام عکس را بنر کنم. تا این حد شوخی می‌کردیم هرچند ته دلم خالی می‌شد و در خلوتم گریه می‌کردم. رفتنش با مشکلاتی رو به رو بود و طول کشید.


گذشت تا اینکه پسرم را باردار شدم و با مشکلات زیادی در دوران بارداری مواجه شدم. دیر به هوش آمدم. وقتی چشم هایم را باز کردم دیدم با چشم گریان مرا می‌بیند. پرسیدم چه شده؟ گفت: هیچی فکر کردم دیگر واقعا رفتی. گفتم گریه داره مگه؟ چطور شما حرف شهادت را می‌زنی من نباید گریه کنم؟ گفت: نه شما فرق دارید صبرتان بیشتر است. مانده بودم با سه بچه چکار کنم؟ گفتم: می‌بینی وقتی می‌گویی شهید شوم چه حالی می‌شوم؟ گفت: بله واقعا درک کردم.


*نذر کردم همسرم به سوریه برود


وقتی پسرمان به دنیا آمد شرایط جسمی خودم بد بود و پسرم هم مریض بود. به شیر مادر حساس بود. تمام بدنش خونریزی می‌کرد. یک ماه بعد هم متوجه شدیم یک غده بزرگ روی کشاله رانش درآمده. دکتر گفت: سه هفته وقت است با دارو خوب شود وگرنه باید عمل شود و این برای نوزادی که وزنش کم است ریسک بالایی دارد.


همان روز متوجه شدم تعدادی از دوستانش دارند می‌روند سوریه. از مطب که برمی گشتیم روحیه ام خیلی خراب بود. مهدی هم گفت: مریم دعا کن کارم جور شود بروم. گفتم: ببین همین جا نذر می‌کنم اگر محمد جواد کارش به عمل نکشد من خودم یکبار دیگر دعا می‌کنم حضرت زینب (س) شما را بطلبد بروی از حرمش دفاع کنی. واقعا از ته دلم گفتم. پس فردایش پوشک بچه را باز کردم عوض کنم نگاه کردم دیدم اثری از غده نمانده. بردیم سونوگرافی گفتند انگار اصلا چیزی نبوده.


همانجا خوشحال خندید و گفت: حالا نوبت شماست که به قولت عمل کنی. به فرمانده اش و همسرش که با آن‌ها اشنا بودیم گفتم خواهش می‌کنم اجازه بدهید مهدی برود من نذر کردم. فقط یکبار دیگر. با دوندگی‌هایی که کرد یک سال بعد جور شد که برود. رفتم از فرمانده تشکر کردم. قبل رفتن چند عکس برای بنر ریخت داخل سی دی. وصیت نامه نوشت. شب آخر هی سفارش می‌کرد من فلان جا بدهی دارم. فلان کار را بکن. بچه‌ها بزرگ شدن این کار را بکن. من داشتم تلوزیون می‌دیدم اشکم هم می‌آمد. گفت: قرار بود قبل ماموریت اشک نریزی. گفتم: یک حرفی می‌زنی. من دارم چند سال بعد را می‌بینم. مشکلاتی که ممکن است برای یک همسر شهید اتفاق بیافتد. من دارم سریال وار همه را از ذهنم می‌گذرانم که قرار است چه بر من بگذرد. الان هم عده‌ای وقتی مشکلاتم را می‌بینند می‌پرسند پشیمان نیستی همسرت شهید شده؟ می‌گویم نه من همه این‌ها را می‌دانستم. حتی خیلی سخت تر.


منتهی عشق به شهادت داشت و دوست داشتم به آرزویش برسد بنابراین من هم صبر کردم.


*چطور برای یک عمر تنها شدن گریه نکنم؟


دو سال آخر خیلی خودم را جای همسر شهدا می‌گذاشتم. می‌گفت اصلا دوست ندارم سر مزارم گریه کنی یا چادرت این طرف و آن طرف شود. راضی نیستم صدایت را بلند کنی. می‌گفتم: شوخی می‌کنی؟ می‌شود گریه نکرد؟ دلتنگ نشد؟ من خیلی به او وابسته بودم. هر وقت می‌رفت ماموریت خیلی سخت می‌گذشت. می‌گفتم وقتی نیستی انگار نصف وجود مرا بردند. شما می‌توانی با نصف وجودت زندگی کنی؟ یا گاهی می‌گفتم: خانه برایم شده مثل قبر فشارش را حس می‌کنم. من که در ماموریت‌های موقت اینقدر اذیت می‌شوم چطور برای یک عمر تنها شدن گریه نکنم؟ می‌گفت جلوی نامحرم نباید گریه کنی. خودم را جای همسر شهدا می‌گذاشتم ببینم می‌شود گریه نکرد؟


واقعا هم بعد از شهادتش انگار خودش کمک کرده بود، من تقریبا پیش نامحرمی گریه نکردم. حتی در معراج شهدا. لحظه‌ای که تنها بودیم ۷-۸ دقیقه اشک ریختم، اما به محض اینکه در باز شد و آقایان آمدند انگار اشک چشم من خشک شد فقط به صورتش نگاه می‌کردم. حس می‌کردم دو دستش را گذاشته رو صورتم که فقط خودش را ببینم. هیچ انرژی‌ای نداشتم که بخواهم گریه کنم یا حرف بزم یا سرم را بگردانم. ۴۰ دقیقه همین حال بودم. یا سر مزارش که رفتیم چنان آرامشی به من داده بود که ایستاده بودم و گلاب روی مزارش می‌پاشیدم. بدون اینکه قطره‌ای اشک بریزم.


بعد مراسمات به خوابم می‌آمد و می‌گفت: خسته نباشید. تا کمی گریه می‌کردم می‌آمد به خوابم می‌گفت ببین من دارم می‌خندم تو حق گریه کردن نداری. واقعا شنیده بودم شهدا زنده هستند، اما بعد از شهادت مهدی این را دیدم.



*دختر شهیدی که برای حاج قاسم کلاس می‌گذاشت


خیلی دوست داشتم حاج قاسم را ببینم. وقتی خبر دادند در مصلای بابل مراسمی است نگفتند که قرار است با سردار سلیمانی دیدار کنیم. محمد جواد کوچک بود و زهرا ۶ سالش بود. مادر شوهرم هم پا درد شدید داشت و باید بیشتر حواسم به او بود. زهرا دختر بزرگم که ۱۲ ساله بود را با خودم بردم. چون تاکید کرده بودند همراه نیاورید دو بچه دیگر را مجبور شدم بگذارم خانه.


به سختی خودمان را رساندیم مصلا. مراسم که تمام شد باز هم نگفتند قرار است چه ملاقاتی باشد که لااقل اطلاع دهیم بچه‌های دیگر ما را هم بیاورند.


اعلام کردند بروید برای نماز جماعت. وقتی رفتیم داخل مصلی دیدم حاج قاسم آنجاست و می‌توانیم از نزدیک او را ببینیم. حسرت خوردم کاش اطلاع داده بودند تا دو فرزند دیگرم را هم می‌آوردم با دیدن سردار آرام می‌شدند.


به فاطمه گفتم برو با سردار عکس بینداز. فاطمه خیلی خجالتی بود. سردار نگاهی به او کرد گفت: می‌خواهی با من عکس بیاندازی؟ بیا بیا. چادر او را به سمت خودش کشید. واقعا با چنان حس پدرانه‌ای برخورد کرد که ما هم راحت رفتیم عکس انداختیم. حاج قاسم سر همه میز‌ها رفت و یک ربعی صحبت می‌کرد. سر فاطمه را نوازش کرد و خندید گفت: من به تو می‌گویم با هم عکس بگیریم تو کلاس می‌گذاری؟ بعد یک انگشتر به فاطمه داد. گفتم: حاج اقا یک دختر هم در خانه دارم میشه برای او هم انگشتر بدید؟ گفت: بله. گفتم یک پسر سه ساله هم دارم پدرش به او توصیه کرده دوست دارم بزرگ شدی جزو افرادی باشی که اسراییل را فتح می‌کنی. برای او نامه می‌نویسید؟ نامه هم نوشت و روی عکس آقا مهدی امضا زد. وقتی رفت فاطمه که تازه خجالت را کنار گذشته بود، گفت: من با عکس بابا و حاج قاسم با هم عکس نینداختم. سردار که متوجه شد دوباره گفت: معلومه که با شما باز هم عکس می‌گیرم. فاطمه را کشید سمت خودش گفت: شما تازه ما را تحویل گرفتی مگه میشه عکس نندازیم؟ دوباره عکس گرفتند.


انرژی بسیار قوی و آرامش خاصی به من در آن دیدار داده شد که همه اش حسرت می‌خورم کاش دو فرزند دیگرم هم بودند و این ارامش را می‌گرفتند. آن دیدار بسیار فاطمه را عاشق حاج قاسم کرده بود. وقتی خبر شهادت را بچه‌ها شنیدند شوکه شدند انگار دوباره خبر شهادت پدرشان را شنیده بودند.


فاطمه‌ای که در مراسمات پدرش به سختی شرکت می‌کرد و باید به زور می‌بردیمش مرا مجبور کرد برای تشییع حاج قاسم به تهران بیاییم.


*جمله سردار سلیمانی به همسر یک شهید


در آن دیدار حاج قاسم سر میز شهید حاجی زاده رفت و وقتی دید همسرش چقدر جوان است اول پرسید شما دختر شهید هستید؟ وقتی فهمید همسر شهید است گفت: آنقدری که از دیدن همسر شهدا دلم به درد می‌آید از دیدن پیکر شهدا ناراحت نمی‌شوم. وقتی هم فهمیدند مادر شهید او را به ازدواج پسر دیگرش درآورده خیلی خوشحال شد. می‌گفت: همسران شهدا باید مشکلاتی را سالیان سال تحمل کنند که بسیار سخت است.


منبع: فارس


انتهای پیام/


انتهای پیام/

ارسال نظر
قالیشویی ادیب