صدای زندگی را میگویم در طالع ایامت
به گزارش گروه رسانههای دیگر خبرگزاری آنا از واحد بازرگانی،خوب گوش کن! میشنوی؟ صدای زندگی را میگویم… صدایی که از سکوت شب میآید و صبح هنگام در آواز دلانگیز پرندگان طنینانداز میشود.
همان صدا را میگویم … همان که قوی است و محکم، ثابت است و بیخم و در همهمه یک ذهن پر رفت و آمد هرگز گم نمیشود، میشود ردش را گرفت و به خود خدا رسید، خدایی که فال روزانه و طالع ایامت را به خط سرنوشت مینگارد و هر آن چه نشان از زندگی دارد نشانیاش را از او گرفته است.
میشنوی صدای زندگی را؟ همان صدا را میگویم که در «صبح بخیر عزیزم» مادر جا خوش میکند و در «زنده باشی دخترم» پدر به اوج میرسد.
همانکه همراه باد پاییزی به دور درختان حلقه میزند و خش خش کنان با هر قدم روی برگهای خشک همراهیات میکند.
میدانم بارها شنیدهای آن را، تو که بارها قدم زدهای طبیعت را … و حتی شهرهای شلوغ خدا را!
میدانم صدایش در بوق وحشتناک ماشینها و همهمه آدمهایی که با عجله از کنار هم رد میشوند گم میشود اما بی شک نه برای تو، نه برای تو که روحت از جنس عشق است و ذرههای جانت را با طبیعت به هم گره زدهاند.
نه برای تو که در گیر و دار این شلوغیها هنوز به دنبال مفهوم زندگی میگردی و برایت شهر و روستا، طبیعت و تصنع، خلوت و شلوغی آدمها فرقی نمیکند، تو صدا را میشنوی چه در آواز دل انگیز آبی که از نهر میگذرد و پاهایت را در آن تکان دادهای و چه در غرولند شیر آبی که از انبوه ظرفهای شام آن شبت بهستوه آمده است!
تو زندگی را میشنوی چه آن زمان که پای صحبت گلهای بهاری در چمنزار نزدیک یک روستا نشستهای و چه آن زمان که تک گل تنهایی در گلدان کنار تختت کنار گوش تو وراجی کرده است!
و خوب میدانی زندگی فقط شنیده نمیشود که اگر روزی گوشت سنگین شد و زبانم لال صداها در هم پیچیدند و صدایی که باید شنیده نشد زندگی راهش را بکشد و از زندگیات برود!
زندگی دیدنی است و بوییدنی، چشیدنی است و لمس کردنی.
زندگی هر روز در یک طلوع به زیبایی یک خورشید متولد میشود و انوارش را تا مغربانه آن به روی آدمیان و هرچه وجود است میباراند و هر شب مهتابی میشود و آرامش را به سکوت شب و هرچه خسته است هدیه میبخشد.
زندگی را میتوان به نظاره نشست، در هر آن چه دیدنی است و تماشایی همچون لبخند یک کودک و در هر آن چه نادیدنی است و الهامبخش همچون مهربانی؛ که کودک و بزرگ و پیر و جوان نمیشناسد.
زندگی را میتوان نفس کشید، کافیست گوشت را به نشنیدن بزنی و چشمانت را به ندیدن و در هیاهوی دیدنها و شنیدنها، تنها هوای کائنات را به دم خود بیاویزی و ریههایت را از عطر خوشایند زندگی – از بی عطری هوای پاک گرفته تا رایحه گلها و خاک باران خورده و غذای سوخته مادر – پر کنی.
و زندگی را میتوان لمس کرد … مبادا از جادوی دستانت غافل شوی که این دستها میتوانند دنیا را روی یک بوم نقاشی خلاصه کنند و با ضربه زدن به صفحه یک پیانو آن را به رقص آورند، این دستها را دست کم نگیر که تنها با یک نوازش دنیا را به یک نفر هدیه میدهند و با یک ضربه نا بهجا عالمی را تیره و تار.
و با همین دستها میتوان زندگی را روی گلبرگ گل، روی گونه مادر و در خنکی جریان آب دید و بویید و شنید!
دوست من! اگر در جریان زندگیات رد زندگی را گم کردی و روزمرگیها جای آن را گرفت، اگر زندگی در میان مشغله ذهن و فکر و آدمهای دور و برت چنان کم رنگ شد که نه گوشی آن را میشنید و نه چشمی آن را میدید و نه شامهای آن را حس میکرد …
کافیست دستت را روی سینه خود بگذاری، همان جا که تکه گوشتی به اندازه همان دست در تقلای بودن است، با دستت لمسش کن و با گوش درونت آن را بشنو و ببین که چگونه با هر تپش تو را به گمشدهات وصل میکند.
با قلبت که خودِ خود زندگی است همراه و هم نفس شو، در تپشهایش جاری شو و آرامشِ سرشار از تکاپویش را به بیرون از خودت انتقال بده، آن زمان است که زندگی را بهنمایش گذاشتهای و خود، خودِ خود زندگی خواهی شد.
زندگی یک سیر است که از دنیای بیرون به درونت کشیده میشود و در قالب یک «تو»، از درون به بیرون نمایان … زندگی را دریاب
انتهای پیام/4127/
انتهای پیام/