با لاکچریترین پاساژ پایتخت آشنا شوید!
به گزارش گروه رسانههای دیگر خبرگزاری آنا، اولین بار است كه میآیم. سوژه تازه گزارشم مرا به اینجا كشانده. دست خودم نیست، مقهور این ساختمانهای بلند نمیشوم. برایم مشتی سنگ و آهن بیروح هستند كه طراحی شدهاند برای مصرفگرایی. برای وسوسهشدن به خرید و برندبازی. اگر میشد همان لحظهای كه ایستاده بودم مقابلش و به همراهم میگفتم «پس پالادیوم كه میگن اینجاست!» مسیر را دور میزدم و میرفتم یك جای دیگر، جایی كه سنگ و آهنهایش حالم را خوش كند. اما هم نباید از یك بار دیدن بگذرم و هم باید برای نوشتن گزارشی از حال و هوای این ساختمان واردش شوم. هوا هنوز تاریك نشده كه از كنار حراست خوشپوش و خوش قد و قامت ساختمان میگذرم و وارد میشوم؛ حراستی كه كمتر شباهتی به حراست اغلب مراكز خرید دارد. بیشتر میشود تصور كرد بادیگاردهایی از همان جنس كه مد شده با سبك خاصی در شلوغیها دور هنرمندان بپلكند اینجا جمع شدهاند و از یك هنرمند بزرگ، خیلی بزرگ مراقبت میكنند. بالاخره پالادیوم كه باشی مراقب هم میخواهی دیگر...
اینجا مناسب شما نیست!
فروشگاهها و واحدهای تجاری، حال و هوای خاصی دارند؛ حال و هوایی متفاوت با آنچه كه بیرون این درها جریان دارد. هرچند برخی فروشگاهها عدد و رقمهای جذابی را برای تخفیف در ورودیهای خود نوشتهاند، اما باور كنید باز هم نمیشود خرید كرد. سراغ یك فروشگاه پوشاك ورزشی میروم كه بهقول باكلاسهای امروزی آف 70 درصدی دارد. شلوار گرمكن سادهای را برمیدارم. قیمت قبلی یك میلیون و 200 و خردهای هزار تومان. حالا با تخفیفش میشود چقدر؟ در حال حساب و كتابم كه یكی از فروشندگان به سمتم میآید. نگاهش میكنم. خانمی جذاب و خوشپوش شبیه آنها كه بیرون ایستاده بودند. برایم حساب میكند و میگوید شلوار را در تخفیفهای ارائه شده میتوانم 500 هزار تومان بخرم. این فرصت خوبی است. با حیرت نگاهش میكنم كه: «یعنی 500 هزار تومان بدم برای یك شلوار ورزشی؟» و او با حیرت بیشتری نگاهم میكند و میگوید: «با همون قیمت قبلی هم همهاش فروش رفته. احتمالا خرید از اینجا برای شما مناسب نباشه.» جمله دوم را خیلی آرام میگوید، انگار كه با خودش حرف بزند. از رو نمیروم و با خنده میگویم: «آره واقعا مناسب ما نیست.» وقتی میبیند ناراحت نشدهام، حرفهایش را با این جمله به پایان میرساند: «اغلب آدما میان فقط نگاه میكنن و میرن.» بعد هم میرود و صبر نمیكند بپرسم پس چه كسی شلوارها را با همان قیمت قبلی خریده است. به همراهم این را میگویم و او میخندد: «حتما از ما بهترون! همونایی كه این دور و برا خونه دارن.»
باربیهای اسكنردار!
كمی راه میرویم و این بار تصمیم میگیریم سراغ كالای ارزانتری برویم، همین لباسهای معمولی كه اغلب در خانه میپوشیم. معمولیترین تاپ نخی رنگ و رو رفته را كه بیرون از اینجا میشود با نهایت 40 تا 50 هزار تومان خریداری كرد، اینجا به دو برابر قیمت حضور دارد و حتما هم خواهان دارد كه اینجا دوام آورده است. یك كیف پول بچگانه هم كه بخواهی بخری میتواند بیشتر از 300 هزار تومان برایت آب بخورد. حالا فكرش را میكنم بچهای كه كیف پول سیصد هزارتومانی دارد چقدر پول تو جیبی میگیرد.
چندین و چند فروشگاه دیگر را هم امتحان میكنیم و مطمئن میشویم فروشندهها منتظر ما نیستند. فروشندههای خوش پوش وخوش تیپ خانم و آقایی كه انگار در استخدام آنها یك مدل خاص از عروسكهای باربی لحاظ شده و اغلب بسیار به هم شبیه هستند، از همان ابتدای ورود میدانند ما توان پرداخت مبالغی كه به نظرمان چند برابر توان اقتصادی مان است را نداریم. آنها طوری نگاهت میكنند كه انگار آدم شناسند. سر تا پایت را اسكن میكنند و خیلی زود متوجه میشوند لباسهایی كه پوشیدهای برند نیست، تو یك ارزان پوش محسوب میشوی و نمیتوانند نسبتی میان موجودی جیبت و كالاهایشان برقرار كنند. پس همان اول میشوی موجودی كه قرار است با مهربانی بدرقهاش كنند و... .
نكته عجیب دیگر در میان فروشگاههای پالادیوم انگار نوعی رقابت در گران فروشی است، رقابتی كه در حالت عادی و در سطح شهر، سالهای سال است كه برعكس آن جریان دارد. همه دنبال كالای ارزانتر میگردند، اما اینجا... حتما خریداران هم نگاهشان با ما فرق دارد دیگر...
چه كسانی دست به جیب میشوند؟
خرید كردن و احوال فروشندهها را رها میكنم و میروم سراغ اینكه چه كسانی خرید میكنند. میایستم گوشهای و كمی رفت و آمدها را تماشا میكنم. تعدادشان زیاد نیست. از نوع لباس پوشیدن و راه رفتنشان میشود حدس زد چه كسانی هستند. انگار خیلی هم حال تماشا كردن ویترینهای پر زرق و برق را ندارند، از قبل میدانند چه میخواهند و وارد فروشگاه مورد نظرشان میشوند. همراه یكیشان وارد مزونی میشوم كه ظاهرا معروف است. به محض ورود همه جلوی پای آن خانم بلند میشوند و چندان حواسشان به من بهعنوان یك مشتری دیگر نیست.
شروع میكنم قیمتها را نگاه كردن. در فاصله كنكاش چند دقیقهای و حیرت بسیار من، خانم مورد نظر چند مانتو را انتخاب میكند. طبق برآوردی كه از قیمتها كردهام احتمالا باید چیزی حدود هفت هشت میلیون برای آن مانتوها بپردازد. مانتوهایی كه هیچ طراحی خاصی ندارند، پارچه خاصی در آنها به كار نرفته و میشود نهایت با 500 هزار تومان، مراحل خرید و دوخت آن را پشت سر گذاشت. اما چرا این مانتوهای پالادیومی به چنین روزی افتادهاند؟ به این دلیل كه فلان بازیگر و چهره آمدهاند اینجا مانتویی گرفتهاند، به احتمال زیاد هم رایگان و بعد در اینستاگرام و... گفتهاند ببینید مانتوهای فلان برند داخلی چه خوب است، بشتابید و بخرید. بعد هم عدهای رفتهاند همین مانتوهای ساده را كه گوشهای از آنها نام خاصی درج شده خریداری كردهاند.
تعادلی كه پالادیوم را حفظ میكند
در پالادیوم و هر مركز خرید به قول امروزیها لاكچری را كه نگاه كنید، میبینید یك تعادل خاص برقرار است. چرخهای كه خریداران و فروشندگان پا به پای هم آن را میگردانند. آنها گرانتر میفروشند و اینها هم حاضرند گرانتر بخرند. پس مسأله به خودی خود حل شده است. آدمهایی كه حاضرند برای بردن یك لوستر به خانهشان چند صد میلیون هزینه كنند، برایشان اهمیتی ندارد كه چند ده میلیونی هم آن را گرانتر بخرند و بگویند «از پالادیوم خریدم، اصله!»
غذا برای همه
این ماجرای پالادیوم است. میروید و همه جا را نگاه میكنید، نداشتههایتان را و تمام آنچه را كه نمیتوانید داشته باشید. بعدش هم میروید غذا میخورید. این مركز خرید تا دلتان بخواهد رستوران دارد، قیمت غذاها تا جایی كه دیده میشود چندان غیرمعقول نیست و انگار این یك دلخوشی برای آدمهای معمولی و قشر متوسط جامعه كه البته در حال سقوط هم هستند حفظ شده است. البته نه اینكه فكر كنید قیمتها كاملا مثل جاهای دیگر ارزان است، اما وقتی 13 طبقه را پشت سر گذاشته باشید و غمگین از اینكه چیزی نمیتوانید بخرید، این تفاوتها چندان به نظرتان پررنگ نمیآید. هیچ چیز نشده بخرید، اما میتوانید خودتان را در همهمه این همه كافیشاپ و فستفود به یك چای ساده یا ساندویچ هم مهمان كنید. بالاخره هر كسی سهم خودش را از پالادیوم دارد!
همراهم میپرسد چیزی میخورم؟ به شلوغی نگاه میكنم و میگویم نه، اشتها ندارم. دلم میخواهد بروم بیرون. انگار شدهام آلیس در سرزمین عجایب، میتوانم كمی چشمهایم را ببندم و دوباره بازشان كنم، همه طبقاتی كه دیدهام را در ذهنم مرور كنم و به خودم تاكید میكنم كه تازه جواهرها و باشگاه ورزشی و پاركینگهای اختصاصی كه میگویند مردم عادی را در آن راه میدهند، ندیدهای! بعد از خودم بپرسم آیا اینجا ایران است؟ همان كشوری كه در خیابانهایش خیلیها زباله جمع میكنند؟ بعد از مركز خرید خارج میشوم. هوایی كه حالا تاریك شده را عمیق نفس میکشم، احساس میكنم به كشورم برگشتهام و میتوانم در خیابانهای ایران كمی قدم بزنم.
منبع:جامجم
انتهای پیام/4112/
انتهای پیام/