دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری
رسم یاران/ 98

ساخت ماکت هواپیما بهانه‌ای برای جلب دوستی نگهبان عراقی!

آزاده شهید حسین لشگری از سختی‌های دوران اسارت می‌گوید.
کد خبر : 351246
66666.jpg

به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، سرلشكر خلبان شهيد حسين لشگری متولد سال ۱۳۳۱ در شهر ضياءآباد استان قزوين است. وی در سال ۱۳۵۱ وارد نیروی هوایی شد و پنج سال بعد با درجه ستوان دومی از دانشگاه نیروی هوایی فارغ‌التحصيل شد.


با شروع جنگ ايران و عراق پس از انجام ۱۲ مأموريت در سال ۱۳۵۹، سرانجام هواپيمايش مورد اصابت موشك قرار گرفت و در خاك عراق به اسارت درآمد.


شهید لشگری به مدت هشت سال با حدود ۶۰ نفر ديگر از همرزمان در يك سالن عمومی و دور از چشم صليب سرخ جهانی نگهداری می‌شدند. پس از پذيرش قطعنامه وی را از ساير دوستان جدا کردند و قسمت دوم دوران اسارت ۱۰ سال به طول انجاميد. سرانجام در سال ۱۳۷۴ به نيروهای صليب سرخ معرفی شد و دو سال بعد در ۱۷ فروردين ۱۳۷۷ به ايران بازگشت.


به شهید لشگری لقب «سيدالاسرای ايران» داده بودند. با موافقت فرمانده كل قوا در بهمن ماه ۱۳۷۸ درجه نظامی وی به سرلشگری ارتقاء يافت. این خلبان آزاده، سرانجام در نوزدهم مردادماه سال ۱۳۸۸ بر اثر عوارض ناشی از دوران اسارت به شهادت رسيد.


متن زیر، بخشی خاطرات این شهید بزرگوار از روزهای طولانی اسارتش است که در صفحه 67 کتابی به نام «۶۴۱۰» منتشر شده است:


به ابوغُریب که برگشتیم متوجه شدیم بچه‌ها به علت استفاده ناصحیح از رادیو، آن را خراب کرده‌اند. باباجانی سعی کرد رادیو را تعمیر کند ولی به‌علت نداشتن وسیله و لوازم لازم این کار غیرممکن بود. دو روز از برگشت ما به ابوغریب می‌گذشت که مسئول زندان آمد و گفت: کلیه اسیران غیرخلبان وسایل و لوازم شخصی خود را بردارند و آماده رفتن باشند.


با جدا شدن آنان، تعدادی نگهبان از نیروی هوایی عراق آمدند و خلبان‌ها را تحویل گرفتند. گفتند هر چه داریم بیرون بریزیم می‌خواهند به ما وسایل نو بدهند. به هر نفر یک تشک اسفنجی، سه الی چهار تخته پتو، بالش، یک دست لباس، پیراهن، شلوار، قاشق و مسواک دادند. آسایشگاه را با کمک هم شستیم و مرتب کردیم و گروه‌بندی جدید تشکیل دادیم. وضع غذا نسبت به گذشته بهتر شد، ولی نداشتن رادیو و بی‌خبر ماندن از اوضاع جنگ و ایران، گذراندن اسارت را برایمان سخت و سنگین کرده بود.


نگهبان‌ها که از کارکنان نیروی هوایی بودند با ما خلبان‌ها احساس هم‌لباسی می‌کردند و سعی داشتند با احترام برخورد کنند. حتی بعضی از آنها وقتی به مرخصی می‌رفتند از باغ و یا نخلستانی که داشتند برای ما خرمای تازه و میوه می‌آوردند. من سعی کردم با نگهبان‌های جدید سر صحبت را باز کنم.


سربازی بود به‌نام ستار، خیلی علاقه‌مند بود با من صحبت و شوخی کند. سعی کردم به‌نحوی اعتماد او را به خودم جلب کنم. ستار تازه ازدواج کرده بود و بچه‌ای در راه داشت. پدرش را در بچگی از دست داده بود و گاهی به شوخی به من می‌گفت: اینجا بمان و با مادر من ازدواج کن! اسیران از چوب و تخته، ماکت‌های زیبایی از هواپیما درست می‌کردند. ستار با دیدن آنها علاقه عجیبی نشان می‌داد و از من خواست یک ماکت هواپیما برایش بسازم. بهترین فرصت بود چون می‌توانستم در قبال ساخت ماکت از او چیزی بخواهم. ساخت ماکت هواپیمای بوئینگ 747 را شروع کردیم و از ستار برای ساخت آن چسب، کاغذ و خودکار گرفتیم. او گفت هر چه می‌خواهی بگو تا برایت بیاورم. من با سکوت فقط تماشایش می‌کردم.


یکی از روزها ستار در کنارم ایستاده بود و از خانواده‌اش برایم صحبت می‌کرد. از او خواستم خبر جدید از جنگ برایم بگوید. نگاهی به چشمان من کرد و گفت: می‌خواهی رادیو برایت بیاورم. او متوجه بود که من چه می‌خواهم. برای اینکه او را تشویق به این عمل کنم با لخندی خفیف رضایت خودم را اعلام کردم.


ستار تأکید داشت ماکت هواپیما را زودتر برایش حاضر کنم. روزی در محوطه هواخوری ستار از طبقه بالا صدایم کرد. او تنها بود. پس از این که نگاهی به اطرافش انداخت، لب پنجره نشست و رادیوی خودش را به انگشتش آویزان کرد و به من گفت: حسین می‌خواهی؟ نگاهی به اطراف انداختم. کسی متوجه موضوع نبود. لبخندی زدم و چیزی نگفتم. هواپیمای ستار آماده شده بود. وقتی به او دادم خیلی خوشحال شد و گفت: من چند روز دیگر از اینجا خواهم رفت و این هواپیما را از تو یادگار خواهم داشت. گفتم: هواپیما مبارکت باشد ولی من از تو هیچ یادگاری ندارم. او سری تکان داد و گفت: خدا بزرگ است. به‌نظر می‌آمد ستار می‌خواهد یک رادیو بدهد ولی منتظر فرصت است. چنانچه مسئولان عراقی موضوع را می‌فهمیدند حتماً ستار را به جرم جاسوسی و همکاری با دشمن تیرباران می‌کردند. او باید دقیقاً مواظب جوانب کار می‌بود. سرانجام روز موعود فرا رسید.


آن روز ستار به تنهایی در محوطه هواخوری عهده‌دار نگهبانی بود. من و چند نفر دیگر در محوطه بودیم و بقیه بچه‌ها در آسایشگاه. در یک فرصت مناسب ستار خودش را به من نزدیک کرد و با نگاهی فهماند که می‌خواهد مقصودش را عملی سازد. بلافاصله به اتاق نگهبانی رفت و چند دقیقه بعد بازگشت و به من گفت حالت چطور است؟، من می‌روم إن‌شاءالله مبارک شما باشد!


ستار وقتی از من جدا شده بود به اتاق نگهبانی می‌رود. او رادیویی قدیمی داشت که آن را تعمیر کرده بود. با باتری نو آن را روشن می‌کند و روی تخت می‌گذارد. آن‌گاه در سالن را باز می‌کند و از بچه‌ها می‌خواهد که سطل آشغال را خالی کنند. سروان رضا احمدی که از جریان رادیو اطلاع داشت برای بردن زباله اقدام می‌کند. در این هنگام ستار خودش را به‌نحوی کنار می‌کشد تا بچه‌ها بتوانند به‌راحتی رادیو را بردارند. رضا احمدی در موقع برگشت با یک حرکت سریع رادیو را در جیب می‌گذارد و داخل سالن می‌شود. فوراً آن را خاموش کرده و به یکی از برادران می‌دهد تا مخفی کند. وقتی ستار مطمئن می‌شود رادیو برداشته شده خیالش راحت می‌شود، در سالن را می‌بندد و برمی‌گردد پیش من.


عصر همان روز ستار برای همیشه از پیش ما رفت و یک رادیو برایمان به‌یادگار گذاشت. ما رادیو را زیر منبع بزرگ آب جاسازی کردیم. پس از گذشت دو هفته و اطمینان از اینکه کسی برای جستجوی آن نخواهد آمد، رادیو را درون بالش جاسازی و نامش را «خدابخش» گذاشتیم. هر شب رأس ساعت 11:30 رادیو را بیرون می‌آوردیم و پس از گرفتن اخبار ساعت 12 دوباره در محل مربوط جاسازی می‌کردیم. با شنیدن اخبار ایران بارقه امیدی در دل بچه‌ها پدیدار شد. هر روز صبح به امید شنیدن اخبار جدیدی از میهن‌مان از خواب برمی‌خواستیم و این باعث شده بود روزهای اسارت را راحت‌تر تحمل کنیم.


انتهای پیام/4104/ 2144/


انتهای پیام/

ارسال نظر
قالیشویی ادیب