«ماهنشین»؛ روایتی از درون قهرمانها
به گزارش خبرنگار ادبیات و کتاب خبرگزاری آنا، با وجود اینکه مدتهاست به داستان کوتاه کمتر پرداخته میشود، اما کماکان یکی از مهمترین ابزارهای نمایش باطن فکری و جهانبینی نویسندگان به شمار میرود.
با وجود اینکه بسیاری از نویسندگان ایرانی توانایی خود در قصهگویی را در آثار داستانی بلند و رمان طبعآزمایی کردهاند اما بسیاری از آنها نیز در کنار این طبعآزمایی، داستان کوتاه را مهمترین مجال و فرصت برای نمایش و بازگویی ایدهها و ایدهآلهای خود برای جهان زیستی خود و نیز فرصتی برای طبع آزمایی تکنیکی در نوشتن میپندارند.
شاید به همین دلیل است که بسیاری از مخاطبان ادبیات داستانی در ایران و جهان، مخاطب داستان کوتاه را مخاطب خاص و حرفهای ادبیات برمیشمرند، مخاطبی که از ادبیات به دنبال موضوعی فراتر از تفنن است.
با چنین رهیافتی است که وقتی نویسندهای اثری در قالب داستان کوتاه منتشر میکند، میتوان به دغدغهها و ایدهآلهای زیستی او نگاهی جدی انداخت و از او مطالبهای بیشتر از یک داستاننویس ساده را انتظار داشت.
مجموعه داستان «ماهنشین» اثر مجتبی نیکسرشت نیز از همین منظر قابل تأمل مینماید. نویسندهای جوان که هم فرم را خوب میشناسد و هم زبانی بهقاعده و رشدیافته دارد و هم نگاهی تیزبین و خاص برای یافتن موضوعاتی که خود بستر روایت دغدغههایش باشند.
«ماهنشین» بیش از هر چیز قصه شخصیتهاست، روایت درون آدمها، بازکاوی آنچه در دل و جان قهرمانها میگذرد. نیکسرشت، با وسواسی مثالزدنی به عمق روان شخصیتهایش میرود و چنان اسرار خاص و یکتایی را بیرون میکشد؛ که مخاطب بیش از آنکه مقهور حادثهها باشد متأثر از درک روان آدمهاست. آدمهایی که بسیار به مخاطب نزدیکند و قابل رصد در جامعه پیرامون.
این مجموعه داستان، نویدبخش آیندهای ستودنی برای این نویسنده جوان است. نویسندهای که خوب و دقیق میبیند و زیبا و روان بازمیآفریند.
داستان «دکل از جنگ برگشته» چنین آغاز میشود:
تو اینجا چه کار میکنی؟
آنقدر از دیدنش جا خوردهام که نمیدانم تو را با استرس تلفظ کردهام یا اینجا را! وقتی توی دکل نگهبانی باشی و کارت این باشد که زل بزنی به آبیهای خلیج فارس و حرکت هر جنبدهای را به مرکز گزارش بدهی، بیشک با دیدن این صحنه آنقدر گیج میشوی که نمیدانی چه کنی. حالا هر قدر هم بگویی کسی باور نمیکند که وقتی زل بزنی به این آبی یکدست، دیگر متوجه چیزی نیستی و از دستت در میرود و از این دست اتفاقها میافتد. رک و پوستکندهاش این است که زنم از دکل آمده است بالا! حالا نمیدانم چهکار باید بکنم. اگر فرمانده بیاید برایم داستان میشود و باید یک هفته دیگر هم پاس بایستم و مرخصیام به قول بچههای یگان غرق میشود.
ـ نگرانت شدم خب! آخه تو شنا بلد نیستی.
ـ یه دقیقه همونجا وایسا بذار چشامو بمالم ببینم واقعاً تویی!
چشمانم را با انگشت شست و اشاره میمالم. باورش سخت است. یعنی تا حالا که سابقه نداشته همسر کسی بیاید محل پاسداریش و تازه از دکل بالا بیاید و بگوید دلش برایت تنگ شده است.
انتهای پیام/
انتهای پیام/