فریدون، پرچمدار مبارزه با ضحاک سرطان/ سلولهای بنیادی را ببخشید
سارا امیری، گروه اجتماعی- وارد بیمارستان که میشود همه به چشم یک اسطوره و مبارز به او نگاه میکنند. برخی دوست دارند با او عکس یادگاری بگیرند و برخی دیگر از فریدون میخواهند برای شفای کودک دلبندشان دعا کند. گویی در اینجا همه او را میشناسند و برایش احترام بسیاری قائل هستند. وقتی وارد بخش کودکان شد، مادران بسیاری بر سر سجاده یا بالین فرزندشان گریه میکردند اما یکباره با دیدن فریدون و روپوش سفیدی که بر تن داشت، تمام فضای بیمارستان تغییر کرد. همه به دور او حلقه زدند و خواستند که فریدون حقی به کودک آنها نیز سر بزند. سر زدن به تک تک اتاقها جزو یکی از کارهای مهم و روزمره فریدون است.
فریدون وارد اتاق شماره 8 شد. دختر بچهای 5 ساله مشغول نوشتن نامهای به خدا بود. تمام اتاق از نقاشیهایی تزئین شده بود که خورشید روشن، یک امام با چهره نورانی، رودخانهای پر از ماهی، آسمان آبی و گلهای رنگارنگ در تمامی آنها دیده میشد. امید به معجزه در تمامی این اتاقها به چشم میخورد. وقتی فریدون به آنها میگوید که روزی در این بیمارستان بستری بوده، کسی باور نمیکند که فردی با روپوش سفید در مقابل آنها ایستاده که روزی خود رنج سرطان را کشیده است.
فریدون داستان زندگی خود را برای کودکان و مادران ورق میزند: «من فریدون حقی 22 سال دارم، اما 12 سال پیش درست زمانی که 9 سال داشتم با سرطان جنگیدم و در نهایت پیروز شدم.»
فریدون از نبرد خود با سرطان میگوید: «زمانی که 9 سال داشتم برای گذراندن تعطیلات تابستانی و بودن در کنار پدربزرگ و مادربزرگم راهی یکی از شهرستانهای اردبیل شدم. رفتن به شهرستان و کمک به پدر بزرگ و مادربزرگم یکی از بهترین تفریحات من بود که آن سال با بیمار شدنم تمام خوشی تعطیلات به کامم تلخ شد. وقتی به تهران برگشتم دچار مشکلات تنفسی شدید شدم که وقتی به پزشک مراجعه کردیم به ما گفتند، من به بیماری «سینوزیت» مبتلا شدهام. برای همین، آنتی بیوتیکهای بسیار قوی مانند «سفکسین» را برای من تجویز کردند. آن روزها من جثه بسیار ضعیفی داشتم که مصرف این داروهای اشتباه و بسیار قوی هر روز من را ضعیفتر میکرد به گونهای که پس از مصرف 3 ماه از این داروها دیگر قادر به هیچ گونه حرکتی نبودم تا اینکه یک روز به شدت وضعیتم وخیم شد و به دستور پزشک آزمایش خون دادم.»
تشخیص و تجویز اشتباه داروی «سفکسین» توسط پزشک باعث شد مقاومت بدن من در برابر بیماری کاهش پیدا کند. |
او میگوید: «وقتی مادرم جواب آزمایش را گرفت، دید تمام تیترهای آزمایش تعداد هموگلوبین، گلبول سفید، گلبول قرمز و .... همه هایلایت شده است. وقتی به پزشک مراجعه کردیم، سریعا ما را به مرکز طبی کودکان انتقال داد. حدود یکسال در بیمارستان بستری بودم.
فریدون از آغاز درد و رنجهای بیماریش تعریف میکند که چون علائم بیماری من در چند بیماری مشترک بود، پزشکان نمیتوانستند به درستی تشخیص دهند، برای همین یکسالی در مرکز طبی کودکان بستری بودم. به مرور بیماری من پیشرفت میکرد به گونهای که دیگر نفس کشیدن برایم سخت میشد و مجبور بودم به کمک دستگاه نفس بکشم. برای همین 20 روز در بخش ICU بستری شدم اما وضعیت بیماری من در روز شانزدهم خیلی شدید شد به گونهای که پزشکان دیگر به زنده ماندن من امیدی نداشتند و دستور دادند تا تمام دستگاهها را از بدن من خارج کنند اما در آن زمان پرستاران بخش مانع این کار پزشک شدند و من به لطف پرستاران زنده ماندم.
در آن زمان چون ما دفترچه بیمه نیروهای مسلح داشتیم به بیمارستان نیروی دریایی ارتش معرفی شدیم. حدود 1.5 سال در آنجا بستری بودم و در تمام این مدت پروفسور پروانه وثوق و شاگردش دکتر عظیم مهرور من را تحت درمان قرار دادند، تا اینکه پروفسور بسیار سریع به بیماری من «سرطان لنفوم» پیبرد اما برای اینکه امید ما را نا امید نکند، فقط گفت، فرزند شما دچار کمخونی است که با درمان خوب میشود. پروفسور بعد از اینکه بیماری من را تشخیص داد 16 بار شیمی درمانی و 20 بار رادیوتراپی را برایم تجویز کرد و دکتر مهرور پیگیر حال من شد.
فریدون تمام خاطرات تلخ دوران کودکیاش را مرور میکند و میگوید: قبل از آغاز شیمی درمانی برای برداشتن توده سرطانی تحت جراحی قرار گرفتم و سپس شیمی درمانی آغاز شد. در آن روزها که وزنی بیش از 20 کیلوگرم نداشتم 16 بار مرگ را تجربه کردم. یک دارو قرمز رنگ بود که به من میزدند که خیلی اذیتم نمیکرد اما یک داروی دیگر بود که وقتی پزشکان آن را میزدند از همان قطره اول که وارد بدنم میشد حالم بد میشد و دچار تهوع، درد بسیار شدید میشدم. درد آنقدر شدید بود که حتی تا 5 روز بعد از آن نیز تمایلی به غذا خوردن نداشتم.
بعد از اتمام شیمی درمانی دورههای رادیوتراپی آغاز شد که در آن تمام تنم در کوره داغی میسوخت اما برای زنده ماندن باید تحمل میکردم، چون اصلا دوست نداشتم با بیماری به زندگیم پایان دهم. رادیوتراپی تمام بافتهای بدنم را تخریب کرده بود و من هم بسیار ضعیف شده بودم طوری که دیگر قادر نبودم چیزی را قورت بدهم و به سختی صحبت میکردم. این دورههای تلخ تمام شد و من آماده پیوند سلولهای بنیادی شدم.
تمام دردها را باید برای زنده ماندن و زندگی کردن تحمل میکردم چون دوست نداشتم با بیماری به زندگیم پایان دهم. |
وقتی حرف به اینجا رسید از معجزهای سخن گفت که در آخرین لحظههای امیدواری زندگیش را متحول ساخته، خبر اینکه من برای پیوند سلولهای بنیادی آماده شدم به سرعت در خانواده پیچید تا اگر شخصی تمایل داشت برای بررسی و اهدا به تهران بیاید. در همان موقع عموی من با شنیدن این خبر به سرعت خود را از اردبیل به تهران رساند و پیراهن من را با خود به مشهد برد و گفت، من به پابوس امام رضا(ع) میروم یا شفای تو را میگیرم و یا هیچ کس دیگر من را نخواهد دید.
در آن زمان پزشکان کشت مغز استخوان را روی فریدون انجام دادند و دیدند تمام سلولهای بدنش به فعالیت درآمده که این موضوع بسیار برای آنها جای تعجب داشت. برای همین این آزمایش را بارها و بارها انجام دادند، به گونهای که فریدون به مدت 2 سال این آزمایش را تکرار کرد تا اینکه دکتر مهرور پیش او آمد و گفت «دیدی تمام شد، تو پیروز شدی!»
او میگوید: شنیدن این جمله کوتاه پایان تمام دردهایم بود، وقتی دکتر مهرور این خبر را به من داد تا یک ساعت فقط سکوت کردم، چون میدانستم که اگر در لیست انتظار پیوند قرار میگرفتم، حتما سهم من از زندگی مرگ بود چون در حال حاضر که اطلاعرسانیها بسیار افزایش یافته نمونههای موجود در بانک سلولهای بنیادی بسیار کم است، چه برسد به آن زمان که کل موجودی بانک کشورمان حدود 500 تا 600 نمونه برای تمام بیماران بود.
وقتی پرسش از روزهای سخت شیمی درمانی و رادیوتراپی به میان آمد گفت: در آن روزها تنها امید من دکتر عظیم مهرور بود، شیمی درمانی بسیار دردناک بود، دردی که گفتنش بسیار آسان اما درکش بسیار سخت است. من رنج بسیاری کشیدم اما در تمام این دوران دکتر مهرور ساعتها پس از شیمی درمانی و رادیوتراپی کنار من میماند و به من دلداری میداد و میگفت من پسر ندارم پس تو مانند پسر من هستی و باید مبارزه کنی! دیدن چهره مهربان و پرانرژی دکتر مهرور قوت قلبی به من میداد و آنقدر او را دوست داشتم که وقتی سرم یا آمپولی به من میزد تا ساعتها به آنها خیره میشدم و با خودم میگفتم چون دکتر مهرور این سرم را به من زده پس حتما خوب میشوم.
فریدون در ادامه از آشنایی با دوستی میگوید که برایش یک الگو برای درس خواندن شد. در همان روزهای اول که در بیمارستان نیروی دریایی بستری شدم در راهروها قدم میزدم و به اتاقهای دیگر میرفتم تا بتوانم با بچههای دیگر دوست شوم و لحظات خوبی داشته باشیم. در همان موقع میلاد را دیدم که اول دبیرستان بود و بر روی تخت نشسته و یک دستش به سرم و دست دیگرش به شیمی درمانی وصل بود اما به دلیل علاقه زیاد به درس با پاهایش مشقهایش را مینوشت. دیدن این صحنه من را به فکر فرو برد و همانجا به دوستم قول دادم، درسم را در بیمارستان بخوانم و برای امتحان به مدرسه بروم. آن روزها من سه سال راهنمایی و یکسال دبیرستان را خودخوان در بیمارستان میخواندم و فقط برای امتحان به مدرسه میرفتم.
به گفته فریدون، میلاد انگیزه خوبی در او ایجاد کرده بود، به گونهای که وقتی به مدرسه میرفت، نمرات خوبی نداشت و به سختی نمره قبولی میگرفت اما بودن در کنار میلاد باعث شد تمام نمراتش بسیار خوب باشد.
او میگوید: هیچ وقت فکر نمیکردم یک قول ساده به دوستم باعث ایجاد یک عزم جدی در من شود. من درسهایم را خواندم و در کنکور رشته پرستاری را انتخاب کردم و به دلیل تجربهای که در این بیماری داشتم از ترم 3 وارد بیمارستان شدم اما همان موقع متوجه شدم تنها پرستاری نمیتواند به کودکان سرطانی کمک کند، بلکه من باید برای کمک به تمام کودکان سرطانی کشورم همزمان علاوه بر پرستاری، رشته پزشکی را بخوانم. برای همین رشته پزشکی را نیز انتخاب کردم و در دانشگاه علوم پزشکی تهران قبول شدم.
حالا او یک پزشک مبارزه با سرطان است، سفیری برای ایجاد امید در قلب کودکان که میخواهد جان بسیاری از کودکان سرطانی کشور را نجات دهد. فریدون میگوید امیدوار است، تمام مردم اطلاعات خود را درباره اهدای سلولهای بنیادی افزایش دهند تا فرهنگ «اهدا» در کشور افزایش یابد و دیگر شاهد مرگ بیماران به خصوص کودکان سرطانی در کشور نباشیم.
انتهای پیام/