رمان بزرگی که معروف نشد
به گزارش گروه رسانههای دیگر خبرگزاری آنا، روز جمعه و در جریان بازدید یک و نیم ساعته رهبر فرزانه انقلاب اسلامی از سی و یکمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران با شعار «نه به کتاب نخواندن»، اتفاقات جالب و گپ و گفت های شنیدنی بین ایشان و غرفه داران نمایشگاه رخ داد. در جریان این بازدید، رهبر انقلاب با ورود به غرفه انتشارات «نیلوفر» مشغول تورق و مطالعه برخی از آثار منتشره آن انتشاراتی شدند. درواقع حضور رهبری در غرفه نشر «نیلوفر» با گفتگو درباره دو کتاب «خانواده تیبو» اثر «روژه مارتین دوگار» و «دنیای سوفی» نوشته یوستین گردر همراه میشود. شگفتی مسئول غرفه «نیلوفر» از شنیدن اینکه رهبری «خانواده تیبو» را خوانده است برای همگان جالب توجه است. ایشان خطاب به غرفه دار انتشارات نیلوفر می گویند: من ترجمه ابوالحسن نجفی را خواندهام. خود ایشان یک بار سالها پیش در معیت دوستان فرهنگستان زبان فارسی پیش ما آمدند. من تا ایشان را دیدم گفتم شما همان آقای نجفیای هستید که کتاب «خانواده تیبو» را ترجمه کردهاید. یک نقدی هم به این کتاب کردم. ایشان هم به شدت تعجب کرد و گفت مگر شما آن کتاب را خواندهاید؟»
از آنجایی که ممکن است برخی از علاقمندان به حوزه نشر و کتاب با رمان مورد اشاره رهبر انقلاب به دلیل مهجوریت و عدم معرفی درست و شایسته این اثر، آشنا نباشند، در ادامه این گزارش چکیدهای مفید از رمان «خانواده تیبو» به قلم «روژه مارتین دوگار» و ترجمه مرحوم ابوالحسن نجفی ارائه می گردد.
رمان 4 جلدی «خانواده تیبو» برنده جایزه نوبل ادبیات 1937، اثر نویسنده توانمند فرانسوی، «روژه مارتن دوگار»(1881-1958) است. عدهای از هواداران رمان نویسی کلاسیک، این رمان را بزرگترین رمان قرن بیستم میدانند. این کتاب در ایران با ترجمه مرحوم ابوالحسن نجفی انجام شده و به صورت چهار مجلد توسط انتشارات نیلوفر منتشر شده است. بسیاری این ترجمه را گوهری در زبان فارسی میدانند. حسن ختام این رمان به قلم آلبر کامو با ترجمه منوچهر بدیعی در انتهای کتاب آورده شدهاست. در واقع ما فارسی زبان ها این بخت را داشته ایم که به همت ابوالحسن نجفی با یکی از بزرگترین رمان های کلاسیک قرن بیستم آشنا شویم. فرصتی که امروز انگلیسی زبانها ندارند (دهههاست که ترجمه ی انگلیسی خانواده تیبو تجدید چاپ نمیشود). خانواده تیبو به قلم نویسندهای است که بیش از هر نویسنده دیگری توانسته است همچون تولستوی بنویسد. «روژه مارتن دوگار» در سال 1937 به خاطر نوشتن این اثر بزرگ برنده جایزه ی ادبی نوبل شد.
رمان خانواده تیبو در طول 18 سال، به تدریج نوشته شد. این رمان در چهار جلد که حاوی هشت فصل میباشد منتشر شد که عناوین آنها به شرح زیر است: «دفترچه خاکستری/ ندامتگاه / فصل گرم / طبابت / سورلینا / مرگ پدر / تابستان 1914 / سرانجام»
درونمایه رمان «خانواده تیبو»
این کتاب در 6 فصل اول به بررسی وقایع خانواده ثروتمند «تیبو» میپردازد و در عین حال بستر 2 فصل بعدی را فراهم میکند. در 2 فصل آخر هم به بررسی وقایع اروپا در سالهای ابتدایی قرن بیستم، مقدمات وقوع جنگ جهانی اول و در نهایت آثار آن (1914-1918) میپردازد. به یک معنا داستان در دو جناح پیش میرود. یکی تحولات سیاسی را کند و کاو میکند و یکی هم به مسائل خانوادهگی اینها میپردازد.
بررسی دقیق و موشکافانه وقایع فرانسه پیش از جنگ جهانی اول (فصل سوم و چهارم) این اثر را تا حد یک سند تاریخی ارزشمند رسانده است. اکثر اشخاصی که نامشان در فصل هفتم کتاب (تابستان 1914) آمده است اشخاص حقیقی میباشند.
شخصیتهایی که در فصلهای سوم و چهارم به صحنه میآیند نیز، اشخاص واقعیاند و وقایع، خاصه وقایع آشکار و نهانی که به جنگ جهانی اول و به انقلابات بزرگ قرن اخیر منجر شد، عینا با واقعیت تاریخ تطبیق میکند.
شخصیتهای «خانواده تیبو»
داستان نه صرفا سیاسی است و نه اجتماعی و نه عاشقانه، بلکه روایتی است موشکافانه از زندگی چند نسل،که در کشاکش با هم و جامعهشان تمامی این فراز و فرودها را تجربه کردهاند. آقای «اسکار تیبو» و پسر ارشدش «دکتر آنتوان تیبو» و پسر نوجوان و سرکشش «ژاک تیبو» هر کدام شاید نماینده شخصیتی باشند در آن روزهای پرتلاطم اروپا.
فصل اول: دفترچه خاکستری
آقای تیبو به همراه دو پسرش، ژاک و آنتوان و دختر خواندهاش، ژیز و نامادری آنها، مادمازل، از خانواده های کاتولیک سرشناس فرانسه هستند. آقای تیبو مردی مستبد و خشک است. ژاک، پسر دوم آقای تیبو در مدرسه با پسری به نام دانیل آشنا میشود که اتفاقا از پروتستانهاست. روابط ژاک و دانیل با هم پیش میرود تا این که یک روز، نامههای عاشقانه آن دو در مدرسه به دست یکی از معلمهایشان میافتد.
در آن زمان روابط بین کاتولیک ها و پروتستانها، از سمت کلیسا، به شدت نفی میشد. پسرها که از عواقب این مسئله آگاه بودند پیش از این که این خبر به گوش خانواده هایشان برسد، با هم فرار می کنند.ژاک و دانیل خود را به بندر مارسی میرسانند تا از آن طریق سوار کشتی شوند. اما درست زمانی که می خواستند وارد کشتی شوند، پلیس سعی کرد که آن ها را دستگیر کند. ژاک و دانیل هر کدام به سمتی دویدند و فرار کردند و به این ترتیب، یکدیگر را گم نمودند. آن شب، زنی ژاک را به خانه خود می برد تا به او پناه دهد. آن شب، ژاک برای اولین بار، با زنی رابطه برقرار می کند و با آن زن می گذراند.
صبح روز بعد ژاک و دانیل یکدیگر را پیدا می کنند. ژاک هیچ حرفی از ماجرا های شب قبلش با دانیل نمی زند اما به خوبی می دانست که این راز، فاصله زیادی بین او و دانیل ایجاد کرده است. ژاک و دانیل به راهشان ادامه می دهند، تا بالاخره پلیس در یک مسافر خانه آن ها را دستگیر می کند و به خانواده هایشان تحویل می دهد. آقای تیبو موسسه خیریه ای دارد که یکی از بخش های آن در حقیقت ندامتگاهی برای جوانان است. او ژاک را به این ندامتگاه می فرستد.
فصل دوم: ندامتگاه
ژاک به ندامتگاه فرستاده میشود. فصل «ندامتگاه » زمانی که چند ماه از اقامت ژاک در ندامتگاه می گذرد آغاز می شود. آنتوان، برادر بزرگ ژاک، که پزشک متخصص کودکان است، از ملاقات با ژاک ممنوع شده بود. آنتوان به این سکوت ژاک و همین طور ممانعت پدرش از ملاقات با ژاک، مشکوک می شود. یک روز بدون اطلاع قبلی به ندامتگاه می رود. آنتوان می بیند که برادرش از تنهایی و رخوت آسایشگاه، دچار افسردگی و کرختی شده است. بعد از این ملاقات، آنتوان با پدرش مجادله ای کرده و در نهایت میتواند با کمک کشیشی، پدرش را راضی کند که ژاک را از ندامتگاه خارج کند. آنتوان ژاک را در منزل خودش برد و با هم شروع به زندگی کردند.در تمام این مدت، روابط بین ژاک و دانیل، به طور مخفیانه حفظ شده بود.
فصل سوم: فصل گرم
ژاک که از زمان ترک ندامتگاه، تحت تعلیمات معلم های خصوصی بود که آنتوان برای او می گرفت، در ابتدای این فصل، در امتحان دانشسرای عالی پذیرفته می شود.
روابط ژاک و دانیل هم مثل همیشه ادامه دارد. دانیل حالا راهی را که پدرش پیش گرفته بود آغاز کرده؛ او ژاک را به محافل شراب و عیاشی و هوسبازی می برد. خود دانیل با همه زنان این مکان ها آشناست و روابط نزدیکی دارد. در رفت و آمد های ژاک با خانواده دانیل، ژاک کم کم متوجه علاقه اش به ژنی، خواهر دانیل می شود. شبی، زمانی که آن دو با هم تنها بودند، ژاک علاقه و حسش را نسبت به ژنی به او می گوید؛ ژنی که از این علاقه ژاک به خودش به شدت می ترسد، او را از خود می راند.
در این زمان، شبی، آنتوان را به بالین دختر بچه ای می خوانند. دختر در خیابان تصادف کرده بود و دچار جراحات وسیعی شده بود. آن شب، آنتوان، با کمک دختری به نام « راشل » که همسایه دختر بچه بود، به دختر کمک کرد و در کمال نا باوری، به او زندگی دوباره بخشید. از این شب به بعد، آنتوان و راشل با یکدیگر ارتباط برقرار کردند. راشل، دختری زیبا و مرموز بود؛ آنتوان به سختی توانست از گذشته راشل، اطلاعاتی کسب کند. راشل دختری داشته که مرده بود، از طرفی دیگر، راشل مدت ها با مردی در ارتباط بوده که برادرش را کشته و راشل سال ها بازیچه این مرد مرموز بوده است. راشل و آنتوان روز های بسیار خوبی را با هم می گذراندند ؛ تا این که، مرد مرموز زندگی راشل، بار دیگر او را می خواند و راشل، آنتوان را که مدت ها بود با او در پاریس زندگی می کرد، ترک نموده و به آفریقا میرود تا به مرد مرموز بپیوندد. با رفتن راشل، که ضربه سختی برای آنتوان بود، او بار دیگر به خانه خود برگشت. در طول مدتی که آنتوان با راشل زندگی می کرد، تمام زندگیش با او بود و از مسائل دیگر دور افتاده بود. زمانی که به خانه بازگشت، متوجه شد که ژآک دوباره خانه را ترک گفته؛ اما این بار پدرشان کمکی نتوانست به او بکند و اظهار بی اطلاعی کرد. رفتن ژاک همه را سخت ناراحت کرده بود .
فصل چهارم: طبابت
در این بخش چند سال بعد از رفتن ژاک به تصویر کشیده می شود. در این جا، نویسنده قدری به زندگی آنتوان پرداخته و وی در خلال طبابت آنتوان، درباره زندگی و احساسات و عواطف انسان ها صحبت کرده و با موشکافی آنتوان و شیوه زندگی و طبابت او، تصویری از دیدگاه خود درباره زندگی، به خواننده داده است.
پدر آنتوان و ژاک مریضی لاعلاجی می گیرد و آنتوان از لحظه تشخیص بیماری، متوجه می شود که پدر روز های آخر عمرش را سپری می کند. در این میان نامه ای خطاب به ژاک، برای آنتوان فرستاده می شود که آنتوان از آن در می یابد که برادرش، ژاک زنده است. آنتوان به سراغ نویسنده نامه، ژالیکور، می رود و از گفته های او محل زندگی ژاک را پیدا می کند.
فصل پنجم: سورلینا
ژاک در این مدت، داستانی به نام « سورلینا » نوشته و در مجله ای چاپ کرده. آنتوان با خواندن این داستان پی می برد که ژاک عاشق 2 نفر است: یکی ژنی خواهر دانیل، و دیگری ژیز، دختری که آقای تیبو از کودکی به خانه خود آورده بود و ژاک و آنتوان به او به چشم خواهرشان می نگریستند. آنتوان در خلال همین داستان می فهمد که علت رفتن ژاک دعوایی بوده که با آقای تیبو کرده و در آن دعوا عشقش را به ژنی پروتستان به پدرش گفته. آنتوان با اطلاع پیدا کردن از مسائل زندگی ژاک، به لوزان سوئیس می رود و ژاک را پیدا می کند و با اصرار به پاریس برمی گرداند. ژاک به خانه می آید اما آن دو برادر پس از رسیدن به خانه، با خبر مرگ پدرشان مواجه می شوند.
فصل ششم: مرگ پدر
در این فصل، نویسنده با قلم توانایش، ما را با ماجرای دردناک و غم انگیز مرگ آقای تیبو همراه می کند واین فصل یکی از جذاب ترین بخش های کتاب است که در آن سرنوشت دردناک بشری به دقت و ظرافت به تصویر کشیده می شود.
فصل هفتم: تابستان 1914
در این فصل، عمده حوادث درباره ژاک است. ژاک پس از مرگ پدرش دوباره به سوئیس برمی گردد و به یک گروه « جهان وطن » می پیوندد.در این فصل، نویسنده ما را به قلب عقاید و خواسته ها و مبارزات مردم سراسر اروپا می برد. اولین موضوع محوری در این زمان، وقوع جنگ پرولتاریایی آینده است، اما بعد از قتل ولیعهد اتریش، سایه جنگ وسیعی در سراسر اروپا افکنده می شود . در این شرایط، ژاک برای انجام ماموریتی به وین می رود و در جریان این سفر، این خطر را درک می کند اما دولت ها در غفلت کامل به سر میبرند و هنوز این خطر را احساس نکرده اند. ژاک شروع به تلاش برای جلوگیری از وقوع این جنگ می کند. در این راستا سفر کوتاهی به پاریس می کند و سعی می کند که برادرش، آنتوان را با خود همراه کند، اما بار دیگر دو برادر به اختلاف نظر می رسند؛ آنتوان تمام زندگیش را وقف حرفه اش کرده و در پزشکی تا مرز جاه طلبی رسیده. ژاک در این سفر خبر مرگ پدر دانیل و ژنی را می شنود. این مرد که معاملات غیر شرافتمندانه ای کرده، ورشکست شده و در نهایت خود را کشته بود. سایه جنگ هر روز پر رنگ تر از روز قبل می شود و ژاک که تنها مانده، مدام در تلاش برای جمع کردن نیرویی برای خود و جلوگیری از وقوع جنگ است. در این زمان پر اضطراب، ژاک یک شب را با ژنی در دفتر روزنامه « اومانیته » می گذراند. با از هم پاشیده شدن اتحاد سوسیالیست ها، سرانجام جنگ اعلام می شود. منسترل، رهبر حزب سوسیالیست و ژاک هنوز معتقدند که می توان جلوی جنگ را گرفت. ژاک اعلامیه ای برای دعوت رزمندگان به ترک جنگ می نویسد و در هزاران نسخه چاپ می کند و با منسترل سوار هواپیمایی می شوند و بالای خطوط جبهه جنگ می روند تا اعلامیه ها را بر سر سربازان دو طرف بریزند. وقتی به خطوط جبهه جنگ می رسند، موتور هواپیما خاموش می شود و هواپیما سقوط می کند و اعلامیه ها از درون آن بیرون ریخته می شوند. در جرایان سقوط هواپیما، منسترل در جا می میرد اما ژاک چند ساعتی زنده می ماند و نهایتا توسط فرانسویان کشته می شود .
فصل هشتم: سرانجام
در این فصل به سال 1918 می رویم؛ زمانی که جنگ جهانی اول به پایان رسیده است. آنتوان بر اثر استنشاق گاز شیمیایی معلول شده و در درمانگاهی در فرانسه، تحت معالجه است. وی چند روزی از بیمارستان مرخصی می گیرد و به مزون لافیت باز می گردد.
آنتوان در این سفر، تمام شخصیت های اصلی کتاب را دوباره ملاقات می کند. دانیل در جنگ تیر خورده و ناقص العضو شده است.
ژنی را هم می بیند که سرگرم کردن ژان پل پسرش است. این پسر از ژاک برای او باقی مانده بود و ژاک هرگز نفهمیده بود که ژنی پسری از او دارد. آنتوان از دیدن ویژگی های خاص ژاک در فرزندش، بسیار تعجب کرد و احساس کرد که ژاک بار دیگر در وجود پسرش به دنیا آمده است . ژیز هم با ژنی زندگی می کرد و در بزرگ کردن ژان پل به او کمک می کرد . آنتوان به بیمارستان برمی گردد و با درک مرگ قریب الوقوعش، ژان پل، تنها باز مانده خانواده اش را مظهر بقای خود تصور می کند و شروع می کند برای او، یادداشت های روزانه ای می نویسد. آنتوان در این یادداشت ها، اوضاع بیماری پیشرونده خودش و درس هایی که از زندگی گرفته است را می نویسد و کم کم با برادری که هرگز نتوانسته بود روحیه اش را بشناسد، احساس نزدیکی می کند.
سخنانی درباره خانواده تیبو
«روژه مارتن دوگار» در مراسم دریافت جایزه نوبل میگوید: « رمان نویس واقعی کسی است که میخواهد همواره در شناخت انسان پیش تر برود و در هریک از شخصیتهایی که میآفریند زندگی فردی را آشکار کند، یعنی نشان دهد که هر موجود انسانی نمونه ایست که هرگز تکرار نخواهد شد. اگر اثر رمان نویس بخت جاودانگی داشته باشد به یمن کمیت و کیفیت زندگیهای منحصر به فردی است که توانستهاست به صحنه بیاورد. ولی این به تنهایی کافی نیست. رمان نویس باید زندگی کلی را نیز حس کند، باید اثرش نشان دهنده جهان بینی خاص او باشد. هر یک از آفریدههای زمان نویس واقعی همواره بیش و کم در اندیشه هستی و ماورای هستی است و شرح زندگانی هریک از این موجودات، بیش از آنکه تحقیقی درباره انسان باشد، پرسش اضطراب آمیزی درباره معنای زندگی است.»
منبع: جوان
انتهای پیام/