در تبعید، مخفیانه به دیدارِ «آقا» رفتم
به گزارش گروه رسانههای دیگر آنا، آیتالله سید علی اصغر دستغیب در زمره آن طیف از علما و روحانیون شیراز است که در بالا گرفتن امواج انقلاب در آن خطه، نقشی درخور داشته و بارها تحت تعقیب قرار گرفته است. روایتی که در پی میآید،خاطرات ایشان از تبعید به شهرهای سراوان و بندرلنگه است که در پی اعتراض عمومی در19 دی ماه 56 صورت گرفت. امید میبریم که انتشار این دست خاطرات، بتواند موجبات آشنایی عموم به ویژه جوانان را با رویدادهای تاریخ انقلاب فراهم آورد.
*سخنرانی جنابعالی پس از انتشار مقاله توهینآمیز احمد رشیدیمطلق در روزنامه اطلاعات علیه حضرت امام(ره)، در شیراز حرکت و شوری را موجب شد. از این رویداد برایمان بگویید.
همانطور که استحضار دارید، هنوز بیش از یک هفته از چاپ آن مقاله موهن نگذشته بود که طلاب و روحانیون قم همراه با مردم آن شهر، علیه این حرکت خائنانه رژیم قیام کردند. در شیراز یکی از دانشجویان به نام محمدرضا خیری در اثر تصادف از دنیا رفته بود و از من خواستند در مجلس ترحیم او در مسجدالرضا(ع) سخنرانی کنم. جمعیت زیادی به مسجد آمده بودند. بعدها گفتند: علاوه بر مأموران ساواک، سرهنگ سلطانی رئیس اطلاعات شهربانی هم در آن مجلس شرکت کرده بود.
از فرصت استفاده کرد و ضمن طلب مغفرت برای مرحوم خیری، انزجار مردم مسلمان را از چاپ مقاله توهینآمیز به حضرت امام(ره) را اعلام و به عنوان اعتراض، روزنامه اطلاعات را پاره کردم و سپس از شهدای قیام مردم قم در دفاع از امام تجلیل به عمل آوردم. رژیم به خیال باطل خود میخواست با چاپ این مقاله مبارزات مردم ایران را به خاموشی بکشاند، غافل از آنکه این حرکت در واقع آتش زیر خاکستر را شعلهور کرد و بر عزم و اراده مردم در جهت نابودی رژیم و نیز بر تثبیت موقعیت و رهبری امام در دلها افزود.
مدرسین، علما و مراجع قم بهشدت در برابر چاپ این مقاله موضعگیری و سخنرانی کردند و نوار سخنرانیهای آنان بهسرعت در سراسر کشور پخش شد. علما و روحانیون شهرهای مختلف به دفاع از حرکت مردم قم پرداختند و من هم در فرصتهایی که دست میداد، در این زمینه مطالبی را بیان میکردم. در اربعین شهدای قم، در شهرهای سراسر ایران عزای عمومی اعلام شد. در شیراز هم بازار تعطیل شد و مردم به سوگواری و عزاداری پرداختند.
*این سخنرانی و حرکتهای بعدی شما چه تبعاتی برایتان داشت؟
مرا به سراوان در استان سیستان و بلوچستان تبعید کردند.
* ماجرا از چه قرار بود؟
سحر روز دوم اسفند سال 1356 داشتم از خانه به مسجد الرضا ــ که پیشنماز آنجا بودم ــ میرفتم. سر کوچه که رسیدم، موقعی که میخواستم از خیابان رد شوم و به مسجد بروم، یکی از مأموران شهربانی به اسم ذوالقدر جلو آمد و گفت: سرهنگ سلطانی دستوردادهاند شما را به شهربانی ببریم! نگاهی به اطراف انداختم تا شاید یکی از کسانی را که برای نماز به مسجد میآمد، ببینم و به او بگویم که برود و به منزل اطلاع بدهد که وقتی برنگشتم نگران نشوند، اما کسی را ندیدم. مأمور شهربانی هم قبول نکرد داخل مسجد بروم و کسی را پیدا کنم. مرا سوار ماشین کردند و بردند. هوا هنوز تاریک بود. در شهربانی مرا به اتاقی بردند که یک مأمور دیگر شهربانی در آنجا بود. وقت نماز داشت میگذشت و نزدیک بود آفتاب طلوع کند. به مأمور گفتم: میخواهم نماز بخوانم... و او همراهی کرد. مدتی که گذشت مرا به اتاق سرهنگ سلطانی رئیس اطلاعات شهربانی بردند. او یک مشت حرفهای تکراری زد و به دیانت و دلسوزی نسبت به من تظاهر کرد و سرانجام گفت: «این حکم تبعید شماست، قرار است برای سه سال به سراوان در سیستان و بلوچستان تبعید شوید!».بعد مرا به ژاندارمری در نزدیکی دروازه قرآن بردند. در آنجا، اخوی را دیدم و معلوم شد ایشان را هم برای سه سال به شهرستان اهر در آذربایجان تبعید کردهاند.
* بالأخره توانستید به خانواده خبر بدهید؟
وقتی آماده سفر شدیم و خواستیم همراه چند مأمور حرکت کنیم، باران سختی گرفت و دیدم همسر و دو فرزندم که از جریان مطلع شده بودند، برای بدرقهام آمدند. همسرم سخت گریه میکرد و من سعی کردم او را آرام و به صبر دعوت کنم.
* تا به سراوان برسید، مسیر بسیار طولانی را طی کردید. رفتار مردم با شما چگونه بود؟
تا پل فسا را با ماشین ژاندارمری رفتیم و طبیعتاً برخوردی با مردم نداشتم، اما در آنجا همراه یک مأمور با اتوبوس به طرف زاهدان حرکت کردیم. وقتی من و مأمور سوار اتوبوس شدیم، مردم با بهت و حیرت به ما خیره شدند! در نزدیکی سروستان به قهوهخانهای رسیدیم و مسافران برای صرف چای و استراحت پیاده شدند. زیر سایه درختها، راننده یکی از اتوبوسهایی که توقف کرده بودند و هیکل تنومندی داشت، فرش پهن کرده و بساط چای، قلیان و صبحانه را چیده بود و رانندهها و کمک رانندهها و عده دیگری دورش را گرفته بودند. همین که چشمش به من افتاد گفت: «حضرت آقا! شما اولاد پیغمبر هستید، بفرمایید و قدم روی چشم ما بگذارید!». ژاندارمی که همراهم بود، خیلی ترسید. راننده گفت: «برادر! نترس! تو هم برادر ما هستی، تقصیر تو نیست، دیگران مقصرند، بفرما بنشین!». خلاصه همه آنها و عدهای از مسافران ابراز علاقه و لطف کردند و هر کدام چیزی گفتند. مأمور ژاندارم آهسته بیخ گوشم گفت: « ممکن است اتفاقی پیش بیاید و بهتر است ما زودتر سوار اتوبوس شویم». من هم که دلم برای این بنده خدایی که مأمور بود و معذور و خیلی هم ترسیده بود میسوخت، از همه آنها که خیلی به من لطف کردند خداحافظی کردم و سوار اتوبوس شدیم، اما هیچوقت شیرینی برخورد آن مردم با محبت و مخصوصاً آن راننده آزاده و با غیرت را فراموش نمیکنم و همواره در خاطرم هست و دعایش میکنم.
* ظاهراً در زاهدان با مرحوم آقای کفعمی هم ملاقاتی داشتید. ماجرا از چه قرار بود؟
نزدیک زاهدان که رسیدیم، چند نفر از جوانهای متدین از من پرسیدند: عازم کجا هستم؟ و من هم پاسخ دادم: سراوان. آنها گفتند: خوب است در زاهدان توقف داشته باشید و با آقای کفعمی ــ که بزرگترین روحانی شهر بود ــ ملاقاتی بکنید. مأمور همراهم گفت: باید بلافاصله به طرف سراوان حرکت کنیم و این کار برایش مسئولیت دارد. جوانها گفتند: فاصله بین زاهدان و سراوان، طولانی و جاده خراب است و صلاح نیست شب حرکت کنیم و بهتر است بمانیم و صبح راه بیفتیم.
ما به مسجد آقای کفعمی رفتیم. ظاهراً یکی از جوانها زودتر رفته و خبر ورود مرا داده بود. ایشان با نهایت لطف و صمیمیت به استقبالم آمدند و گفتند: نماز را به جماعت بخوانیم و بعد به منزل ایشان برویم. بعد هم با مأمور همراهم احوالپرسی گرمی کردند تا خیال او راحت شود که مشکلی برایش پیش نخواهد آمد. نماز را به جماعت خواندیم و سپس به منزل ایشان رفتیم و پذیرایی بسیار گرم و صمیمانهای از ما شد.
* مرحوم آقای کفعمی کلاً در مورد رسیدگی به تبعیدیها و خانوادههای آنها شهره عام و خاص بودند. دراین باره چه خاطره یا تحلیلی دارید؟
همینطور است. وجود ایشان در زاهدان، مایه دلگرمی همه تبعیدیهایی بود که به آن منطقه تبعید میشدند. ایشان عالمی متقی و روشنضمیر و حقیقتاً شیفته خدمت به تبعیدیها و خانوادههای آنان بودند و من هیچوقت محبتهای آن بزرگوار را نسبت به خود و خانوادهام فراموش نمیکنم. ایشان یار صدیق امام(ره) و انقلاب بودند.
بنده پس از پیروزی انقلاب، یک بار که توفیق زیارت مشهد حضرت رضا(ع) نصیبم شد، از درگذشت آن بزرگوار مطلع شدم و در تشییع جنازهشان شرکت کردم. مرحوم آیتالله حاج سید عبدالله شیرازی بر جنازه ایشان نماز خواندند و پیکرشان را در یکی از حجرههای صحن مطهر به خاک سپردند.خدایش رحمت کند.
* از تبعید در سراوان برایمان بگویید. شرایط چگونه بود؟
بله، فردای آن شب به طرف سراوان حرکت کردیم. سراوان شهر کوچک و بلوچنشین در 20 کیلومتری مرز پاکستان است و در آن زمان، از مناطق فوقالعاده محروم ایران بود. اکثر مردم اهل سنت و فقط مهاجرین که اغلب شاغل ادارات بودند و اقلیت کوچکی را تشکیل میدادند، شیعه بودند. جاده زاهدان به سراوان، فوقالعاده خراب بود. بالأخره به هر زحمتی که بود به سراوان رسیدیم و مستقیماً به شهربانی رفتیم. رئیس شهربانی آنجا سرهنگ سالاری، مرد آرام و متواضعی بود و همیشه با احترام با من برخورد میکرد. در آنجا به من گفتند: هر روز باید به شهربانی بیایم و دفتری را امضا کنم! من دو سه روز این کار را کردم و دیگر ادامه ندادم. به همین علت، مکرراً به من تذکر میدادند.
* در کجا اقامت کردید؟
چون جایی نداشتم، به منزل آقای سرحدی امام جماعت مسجد شیعیان رفتیم. ایشان اهل زابل و مقیم سراوان بود و از ما بسیار استقبال و پذیرایی کرد. مأمور ژاندارمری آن شب را پیش ما ماند و فردا صبح راهی شیراز شد. من همراه او به گاراژ رفتم تا بدرقهاش کنم. او در حالی که اشک میریخت، دائماً حلالیت میطلبید از من میخواست که او را ببخشم. موقعی که از شیراز حرکت کردیم، تنها مقصود او این بود که هر چه زودتر مرا به سراوان برساند و برگردد، اما حالا از اینکه از من جدا شود احساس ناراحتی میکرد و اشک میریخت! به شیراز هم که رسیده بود بلافاصله به منزل ما رفت و به خانوادهام : هر کاری دارند به او بگویند که برایشان انجام بدهد. بعد از بازگشت از تبعید و پیروزی انقلاب هم به دیدنم آمد.
*رفتار مردم سراوان با شما چگونه بود؟
در آنجا امکان هیچ تماسی با مردم نبود. ساواک کاملاً بر آنجا تسلط داشت و مردم از جریانات انقلاب خبر نداشتند. فرنودی رئیس ساواک سراوان، جو اختناق و وحشت عجیبی را بر شهر حاکم کرده بود و مردم آنجا، در نهایت ناآگاهی و بیتفاوتی به سر میبردند. آقای سرحدی امام جماعت شیعهها هم هر چند نسبت به انقلاب اظهار علاقه میکرد، اما چون بهشدت از فضای ارعابی که بر منطقه حاکم بود میترسید، سعی میکرد به هیچوجه با ساواکیها درگیر نشود! البته در آن اواخر، او هم نسبت به زمانی که من به سراوان رفتم، خیلی تغییر کرده بود.
* با مولویهای اهل سنت هم مراوده داشتید؟
با یکی از آنها به نام مولوی محمد شهداد، که عالمی ممتاز، مطلع، آزاده و بصیر بود. او یک بار به دیدنم آمد و من هم برای بازدید به خانهاش رفتم. زندگی بسیار ساده و بیآلایشی داشت. در یکی از جمعهها برای نماز، به مسجد او رفتم و از من خواست قبل از خطبهها برای مردم صحبت کنم. من هم در ظرف 20 دقیقه برای مردم از مبانی انقلاب اسلامی حرف زدم و به بعضی از مفاسد و جنایات رژیم و ضدیت آن با قرآن و اسلام اشاره کردم.
*آیا افراد دیگری هم به سراوان تبعید شده بودند؟
بله، هنوز یک ماه از تبعیدم نگذشته بود که آقای پورمحمدی از علمای رفسنجان هم به آنجا تبعید شد و ایشان هم به منزل آقای سرحدی آمد. بعد از چند روز با هم منزلی را اجاره کردیم و به آنجا رفتیم. قبلاً هم قصد این کار را داشتم، منتهی آقای سرحدی اجازه نمیداد و تازه با رفتن ما دو نفر هم موافق نبود و ما با اصرار فراوان، ایشان را قانع کردیم. حقیقتاً در مدتی که نزد ایشان و خانوادهشان بودیم، نهایت محبت را به ما کردند و خیلی زحمت کشیدند. منزلی که اجاره کردیم، متعلق به یکی از کارمندان بهداری بود که مرد بسیار متدینی بود. در این خانه گاهی هم مهمانانی به دیدن ما میآمدند و تا پاسی از شب مینشستیم و در باره مسائل انقلاب و حوادثی که رخ میدادند حرف میزدیم.
*آیا توانستید با مردم منطقه ارتباط برقرار کنید؟
بله، مدتی که گذشت، هر دو سعی کردیم برای نشر اهداف انقلاب، هر هفته در یکی از مساجد اهل سنت ــ که نماز جمعه در آن برگزار میشد ــ شرکت کنیم. از آنجا که آنها بر خلاف شیعه جعفری قائل به فاصله خاصی بین دو محل برگزاری نماز جمعه نبودند، نماز جمعه در اغلب مساجد سراوان برگزار میشد.تقریباً به شکلی مستمر و منظم در مسجد شیعهها برای نماز جماعت ظهر و شب حضور مییافتیم و پس از نماز، برای حاضرین حرف میزدیم، مخصوصاً جوانترها که بعضی از آنها سپاهی دانش و بهداشت بودند، علاقه و شور زیادی نشان میدادند که در آن جو سنگین خفقان برای ما نعمتی بود.
از دیگر اقدامات ما احیای مهدیه آنجا بود که متروک مانده بود و برنامهای در آن اجرا نمیشد. صبحهای جمعه برای کودکان و نوجوانان در مهدیه برنامهای را راهاندازی کردم. هدفم این بود که کودکان با مبانی دین و احیاناً مسائل انقلاب آشنایی پیدا کنند تا شاید بتوانند بهتدریج در افکار خانوادههایشان ــ که از ترس ساواک حاضر به گفتگو و شرکت در چنین جلساتی نبودند ــ تغییراتی را ایجاد کنند. ضمن اینکه ساواکیها در مورد کودکان حساسیت زیادی به خرج نمیدادند.
پیشرفت کار و علاقه جوانها و نوجوانها به مسجد مهدیه حساسیت ساواک را برانگیخت و بعضی از افرادی را که با ما سر و کار داشتند احضار و بازجویی و بعد هم تهدید کردند.
*رژیم شاه با فرستادن عالمان دینی به چنین مناطقی به دست خود انقلاب را گسترش داد. دراین باره چه خاطراتی دارید؟
دقیقاً همینطور است. رژیم میخواست با دور کردن علما از شهر و دیار خود آنها را منزوی و گوشهنشین کند، در حالی که حضور این افراد در مناطقی که مردم در جریان مسائل اجتماعی و سیاسی نبودند، موجبات تحول در آن مناطق را فراهم میآورد و آن شهرها را به صورت کانونهای مبارزه در میآورد، مخصوصاً وقتی افرادی از شهرهای دور و نزدیک به ملاقات این افراد تبعیدی میآمدند، عمال رژیم در فشار و دستپاچگی قرار میگرفتند، زیرا نهتنها ارتباط تبعیدیها با مردم شهر خودشان قطع نمیشد، بلکه مردم سایر شهرها نیز علاقه داشتند به دیدار آنها بیایند و با آنان ملاقات کنند. ملاقاتکنندگان در واقع حکم پیکهایی را داشتند که اطلاعات تبعیدیها را به هم منتقل میکردند و همچون رسانهای مؤثر همه را در جریان آخرین رویدادها و حوادث انقلاب و نیز پیامها و اعلامیههای امام قرار میدادند.
یکی از کسانی که به دستور امام(ره) برای ملاقات با تبعیدیها به همه جا سفر میکردند،حجتالاسلام والمسلمین آقای علیاکبر ناطق نوری بودند که به همراه برادرشان، به سراوان هم آمدند. یک اتوبوس پر از دانشجویان پسر و دختر هم که از تهران برای ملاقات با حضرت آیتالله خامنهای(مدظله العالی) ــ که آن موقع در ایرانشهر تبعید بودند ــ راهی آن شهر شده بودند، به دستور ایشان به سراوان آمدند که سخت موجب ترس و وحشت مأموران ساواک شد. دیدار با این دانشجویان چندین ساعت به طول انجامید و گفتگوی بسیار مؤثر و مفیدی بود.
* ظاهراً درآن دوره مخفیانه به دیدار آیتالله خامنهای هم رفته بودید. ماجرا از چه قرار بود؟
بله، یک بار به اتفاق آقای پورمحمدی تصمیم گرفتیم با لباس مبدل بلوچی و با یک تاکسی بار، خودمان را به ایرانشهر برسانیم و با ایشان ملاقات کنیم. آقای راشد یزدی و شهید سید فخرالدین رحیمی و برخی دیگر از تبعیدیها در آنجا بودند و با دیدن ما سخت یکه خوردند. حضرت آقا برای اقامه نماز جماعت مغرب و عشا به مسجد رفته بودند. موقعی که برگشتند، با روحیهای بسیار قوی و با محبت، بسیار با ما احوال پرسی کردند و فرمودند: «به کسانی که برای دیدنم میآمدند سفارش میکنم که حتماً به سراوان بروید که غریبالغربای تبعیدیها در آنجاست.!». در سراوان بهرغم رعب و وحشتی که ساواک ایجاد کرده بود، اشخاص متدین حاضر بودند با کمال میل و رغبت، منزل خود را در اختیار ما بگذارند که صدمهای به ما نرسد. اقلیت شیعه و حتی برخی از اهل تسنن از هیچ محبتی دریغ نکردند و با اینکه برای خانوادههایشان خطر داشت، ما را به خانههای خود دعوت و مهماننوازی میکردند. در آستانه ماه رمضان برنامهریزی گستردهای کرده بودیم که در آن ماه برنامههای مؤثر و روشنگرانهای داشته باشیم که ناگهان به ما خبر دادند که سریع اسباب و اثاثیهمان را جمع کنیم، چون باید به جای دیگری برویم! اتفاقاً یک هفتهای میشد همسر و دو فرزندم به سراوان آمده بودند. فردا صبح من و خانوادهام را سوار اتوبوس کردند که از آنجا به زاهدان و سپس به بندر لنگه بفرستند. آقای پورمحمدی بیمار بود و ایشان را با ماشین پیکان حرکت دادند. در زاهدان ما را به یک پادگان نظامی بردند و در گوشه حیاط، با مختصر اثاثیهمان منتظر ماندیم! ارتشیها و سربازان با چهرههای محزون و درهم، به این منظره نگاه میکردند. طولی نکشید که از طرف آقای کفعمی کسی آمد تا ما را به منزل ایشان ببرد که شب را در آنجا باشیم. فردای آن روز من و آقای پورمحمدی را راهی بندر لنگه کردند و خانم و بچهها را به شیراز فرستادند. در کرمان، بسیار سعی کردیم رئیس ساواک را راضی کنیم تا آقای پورمحمدی بماند و درمان شود و بعد ایشان را به بندر لنگه بفرستند، اما او رضایت نداد.
پس از ورود به بندر لنگه ما را به فرمانداری بردند. شهردار آنجا به نام راشد جهرمی روحیهای انقلابی داشت و به تبعیدیها علاقه نشان میداد. سپس به منزل آقای سید جواد رکنی امام جماعت اهل تشیع و نماینده آیتالله گلپایگانی رفتیم که بسیار به امام و انقلاب علاقه داشت و استقبال بسیار گرمی از ما کرد. زمینه فعالیت شیعیان در بندر لنگه نسبت به سراوان فراهمتر بود و نماز جماعت، مجالس مسجد و حسینیه رونق داشت.
حضور ما در بندر لنگه، مخصوصاً با آغاز ماه رمضان، اسباب خیر بسیاری شد و مساجدی که متروک مانده بودند، با استعانت خدا احیا شدند و کار تبلیغ و روشنگری در باره انقلاب اسلامی رونق گرفت. وقتی آقایان شیخ صادق خلخالی، آشیخ علیاصغر معصومی، آسید کاظم نورمفیدی و شیخ حسین عمادی هم به جمع ما پیوستند؛ مساجد، حسینیهها و مجالس مذهبی بیش از پیش رونق گرفتند. بعد از مدتی آقای آشیخ صادق خلخالی پیشنهاد کرد که نماز جمعه را اقامه کنیم. هر هفته یکی از ما این مهم را به عهده میگرفت و مردم استقبال فراوانی کردند. این فعالیتها ادامه داشتند تا در عید قربان تصمیم گرفتیم نماز عید را در مصلای بندر لنگه برگزار و سپس تظاهرات کنیم و با حمل پلاکارد به دادن شعارهای انقلاب بپردازیم. تظاهرات بسیار باشکوهی بود و مردم شعارهای بسیار کوبندهای دادند. من و آقای رکنی هم جلوی جماعت حرکت کردیم. نماز عید را به اقامت آقای رکنی خواندیم و راهپیمایی انجام شد.
* کی از تبعید برگشتید؟
تقریباً اوایل آذر 1357 بود که به من اعلام کردند: میتوانم به شیراز برگردم. بدرقه پر شور و احساسات مردم بندر لنگه که با اوجگیری انقلاب با تظاهرات باشکوهی همراه شد، هرگز از یادم نمیرود. در طول مسیر چند بار برای آنها سخنرانی کردم و از آنها خواستم در راه انقلاب و پیروی از دستورات امام(ره) تا پیروزی نهایی مقاومت به خرج بدهند.
در بندرعباس در منزل آقای انواری امام جماعت آنجا توقف کوتاهی کردم. در نزدیکیهای فسا مطلع شدم مردم فسا با آسید محمدحسین ارسنجانی بیرون شهر منتظر هستند و میخواهند از من استقبال کنند. آن روز شور و هیجان عجیبی شهر فسا را فرا گرفته بود. در آنجا برای مردم سخنرانی کردم و پس از صرف ناهار در منزل آقای زهادت داماد آیتالله دستغیب، به سمت شیراز حرکت کردم.
منبع: فارس
انتهای پیام/