دو سال از شهادت جوانترین شهید مدافع حرم گذشت
به گزارش خبرنگار خبرگزاری آنا، شهید سید مصطفی موسوی دانشجوی رشته مهندسی مکانیک واحد تهران غرب جوانترین شهید مدافع حرم است که تنها 3 روز پس از قدم گذاشتن به سن 20 سالگی در دفاع از حریم اهل بیت(ع) و آرمان های انقلاب و دفاع از مرزهای کشورمان به دست تروریستهای تکفیری در روز پنجشنبه 21 آبان سال 1394 در شهر حلب سوریه به شهادت رسید.
این شهید بزرگوار متولد ۱۸ آبان ۱۳۷۴ و از نسل دهه ۷۰ بود که خیلی زود راه و هدف خود را انتخاب کرد و با کوشش، مطالعه و گوش به فرمان رهبر بودن به اهداف بزرگ خود رسید و به خیل عظیم آسمانیها شتافت.
شهید سید مصطفی موسوی به همگان ثابت کرد که جنگیدن با دشمنان اسلام، سن و سال نمیشناسد بلکه شجاعت و قلبی مطمئن به وعده خداوند میخواهد که همه دردها و رنج ها را به جان بخرد و برای رضای خدا از همه چیز خود بگذرد.
به مناسبت سالروز شهادت آن شهید غیور و حماسه ساز بر آن شدیم، درباره نحوه شهادت این شهید گرامی به نقل از والدین بزرگوارش مطالبی منتشر کنیم.
مادر شهید سید مصطفی موسوی درباره روزی که مصطفی برای رفتن به سوریه از وی رضایت گرفت میگوید: «یک روز مصطفی آمد و به من گفت که برای هر کسی یک روز، روز عاشورا است، یعنی روزی که آقا امام حسین(ع) ندای «هل من ناصر» را سر داد و کسانی که رفتند و با امام ماندند، شهید و رستگار شدند، اما کسانی که نرفتند چه چیزی از آنها مانده است؟ تعجب کردم و گفتم: مصطفی جان مگر تو صدای «هل من ناصر» شنیدی؟ گفت: دوست داری چه چیزی از من بشنوی؟ گفت: مامان میخواهم یک مژده به تو بدهم، اگر از ته قلب راضی بشوی که به سوریه بروم، آن دنیا را برایت آباد میکنم و دنیای زیبایی برایت میسازم که در خواب هم نمیتوانی ببینی گفتم: از کجا معلوم میشود که من قلباً راضی نشدم؟ مصطفی گفت: من هر کاری میکنم بروم سوریه، نمیشود، علت اصلیاش این است که شما راضی نیستید، اگر راضی شوی خدا هم راضی میشود، اگر راضی نشوی فردای قیامت جواب حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) را چه میدهی؟»
مادر شهید موسوی ادامه می دهد: «من در مقابل این حرف، هیچ چیزی نتوانستم بگویم و از ته قلبم راضی شدم. قبل از رفتن، به من گفت: خیلی برایم دعا کن تا دست و دلم نلرزد و دشمن در نظرم خوار و ذلیل بیاید.»
مادر شهید موسوی با بیان اینکه فرزندش هر سال از دانشآموزان ممتاز مدرسه بود میگوید: «اصلاً اهل بیرون رفتن و گردش و تفریح نبود تا وقتی که عاشق تفکرات شهید بابایی شد و مرتب در اینترنت اطلاعات و خاطرات مربوط به شهید بابایی را پیدا میکرد و میخواند و فیلمهای مربوط به وی را میدید؛ دیپلمش را که گرفت در دانشگاه دولتی واحد بیرجند در رشته فیزیک اتمی قبول شد، اما نرفت و سال بعد در رشته فیزیک دانشگاه دولتی دامغان و در رشته مکانیک دانشگاه آزاد قبول شد و ترجیح داد در رشته مکانیک که دوست داشت ادامه تحصیل دهد، پس از آنکه در دانشگاه آزاد تهران غرب ثبتنام کرد، میخواست بعد از برگشت از سوریه ادامه تحصیل دهد که دیگر برنگشت.»
مادر شهید موسوی از روز رفتن مصطفی و جدایی از پسرش میگوید :«صبح دیدم که مصطفی این پا و اون پا میکند که برود. تکیه داد و نگاهم کرد. گفت مادر نمازت را نمیخوانی؟ همیشه عادت داشت مهرش را جای مهر من میگذاشت و نمازش را میخواند. نمازم را شروع کردم. رفتم سجده دیدم مصطفی بلند گفت «مامان من رفتم» و صدای در خانه بلند شد، ته دلم خالی شد. در را باز کردم، دیدم نیست. گفتم خدایا بچهام را سپردم به تو. بعد از آن روز دیگر ندیدمش. زمانی که خبر شهادت او را دادند پرسیدم مصطفی چطور شهید شده؟ گفتند عین علی اصغر امام حسین (ع) .... همیشه به من میگفت مادر از مادر وهب یاد بگیر. اینها داستان نیست درس زندگی برای من و تو است... از شهادتش به بعد خداوند صبر عجیبی به من داده است؛حتی وقتی معراج الشهدا رفتیم، باز هم صبور بودم.»
پدر شهید موسوی که از بدو تولد مصطفی آرزوی شهادت او را داشته است میگوید: «وقتی مصطفی به دنیا آمد، از خدا برای وی شهادت خواستم. میخواستم خودم را جبران کنم، خودم از قافله عشق جا ماندهام، در دوران دفاع مقدس به جبهه رفتم و شهید نشدم و لیاقت شهادت نداشتم، اما پسرم این لیاقت را داشت. من خودم چون در جبهه بودم و همیشه برای مصطفی از جنگ صحبت میکردم، از زمانی که خودش را شناخت با این روحیات آشنا بود. وی یک سال و نیم آموزش میدید اما به خاطر سن و سالش او را اعزام نمیکردند. مصطفی یک هفته و 10 روز خانه نمیآمد، میگفت: نمیخواهند من را به سوریه ببرند. من آنقدر در گردان میمانم که جا نمانم.»
پدر ادامه میدهد: «از گردان با من تماس گرفتند و گفتند جنگ است و شما همین یک پسر را دارید. من هم اصلاً با رفتنش مخالف نبودم. فقط گفتم مصطفی چند سال درس را ادامه بده انشاءالله سال بعد که سن و سالت بیشتر شد خواهی رفت. گفت: بابا، اطمینان داری یک سال دیگه من همین آدم باشم که بخواهم سوریه بروم؟ با این حرفش قانع شدم. مصطفی نهایت تلاش خود را کرد و رفت.»
پدر شهید موسوی از شهادت پسرش خم به ابرو نیاورد اما همه میدانند در دلش چه غوغایی است.
وی در این باره میگوید: «من بعد از شهادت مصطفی هم پسرم را از دست دادم و هم رفیقم را. خیلی با هم صمیمی بودیم. مصطفی همیشه شاگرد اول بود. اما سالهای آخر که فکر جنگ در سرش بود، کمی از درس غافل شده بود. خیلی ولایتمدار بود و اگر حضرت آقا سخنرانی داشتند، از چند شبکه تلویزیونی باز هم نگاه میکرد. به مادرش توصیه کرده بود که صحبتهای حضرت آقا را ضبط کن و یا برایم بنویس که من از سوریه آمدم، گوش کنم.»
وی گفت: «مصطفی یک طرح زیر دریایی داشت و من چندین بار به بنیاد نخبگان رفتم که ثبت کنم ولی متاسفانه پیگیری صورت نگرفت. گفتند این طرح، هزینه بالایی دارد و مدت زمان زیادی میبرد. مصطفی خودش طرح را برای کانادا فرستاد و تایید هم شد. اما مصطفی گفت من دوست دارم این طرح را به کشور خودم ارائه بدهم و از دادن طرحش صرف نظر کرد. وی برای همه کارهایش برنامهریزی داشت. مثلا برای رفتن به سوریه دو نسخه رضایت نامه تنظیم کرده بود که اگر یکی را مادرش پاره کرد، یکی دیگه داشته باشد. ولی در عین حال با پاره شدن نسخه اول خیال مادرش را هم راحت کرده باشد ولی به خواستهاش از طریق من برسد.»
پدر درباره شنیدن خبر شهادت پسرش میگوید: «سه روز قبل از شهادتش زنگ زد و حال و احوال همه را جویا شد. گفتم شاید دلتنگ شده است. 10 دقیقه صحبت کردیم. خیلی خوشحال و هیجان زده بودم. البته هیچوقت سابقه نداشت که وی اینقدر با تلفن مکالمه طولانی داشته باشد ولی من از تماسش هم متعجب بودم و هم خوشحال. در آسانسور را باز کردم حاج خانم گفت خیلی خوشحالی چرا؟ چیزی شده است؟ دوشب بعد خواب شهادتش را دیدم. روز جمعه به من زنگ زدند. گفتند که مصطفی مجروح شده و داریم میآییم منزل شما... من خودم متوجه شده بودم. گفتم که لطفا خانه نیایید ... همان سر کوچه باشید من خودم را به شما میرسانم. آن شب به سختی خودم را تا صبح حفظ کردم. همسرم به مصطفی خیلی وابسته بود. از نظر من معجزه است. من خودم اطمینان داشتم که اگر همسرم بفهمد یک اتفاقی برایش میافتد. فردایش به همسرم گفتم خانه را تمیز کن شاید برایمان مهمان بیاید. فردا صبح گفتم ذهن همسرم را آماده کنم بعد بروم. اینطور گفتم که من خواب دیدم یه اتفاقی برای مصطفی افتاده است. همسرم مرا آرام کرد و گفت چیزی نیست انشاءالله صدقه بگذار. دخترم هم خبر نداشت که برادرش مصطفی سوریه است. همه فکر میکردند مصطفی دامغان درس میخواند. خودم به همه گفتم که مصطفی شهید شده است.»
تقی همتی از همرزمان شهید موسوی نیز درباره توانایی و هوش بالای این شهید بیان میکند: «پسر آرامی بود و چهرهای بسیار دلنشین داشت، اما آنچه وی را از دیگر بچههای همسن و سالش متمایز میکرد این بود که از زمان خودش بسیار جلوتر بود و افکار و ایدههای بزرگی در سر داشت، و من تا امروز پسری با این وسعت تفکر و توانمندی ندیده بودم، وی هم از نظر فنی پسر بسیار ماهری بود و هم از نظر علمی و اعتقادی در مقام بالایی قرار داشت. مصطفی خیلی کتاب میخواند؛ یک روز کتاب جستاری در خاطرات حاج قاسم سلیمانی نوشته علی اکبری مزدآبادی را میخواند که سردار سلیمانی آمد و سید مصطفی از وی خواست که کتاب را امضا کند، اما سردار امتناع کرد و گفت: درست نیست کتابی را که در مورد من نوشته شده امضا کنم و به شما که روح بزرگی دارید اهدا کنم و پیشانی سید را بوسید.»
این شهید بزرگوار، بیست و یکم آبان همراه با شهیدان مسعود عسگری، احمد اعطائی و محمدرضا دهقان امیری در شهر العیس حلب به شهادت رسید و در قطعه 26 بهشت زهرا تهران به خاک سپرده شد.
انتهای پیام/