شهید به عنوان نماینده تجلی خواست و اندیشه و آمال و آرمان قومی در تمامی فرهنگها و ملیتها، قهرمان به حساب میاید. گذشته از تعلقات قومی قبیله ای نیز، شهید انسانی است وارسته که در راه اعتقاد و باور پایمردی کرده به حدی که جان خویش را به زیباترین وجه که با درغلتیدن به خون خویشتن هدیه کرده است.
این مقام در آثار هنری و ادبی انعکاس گسترده ای داشته چنانکه در شعر فارسی هم از دیرباز شعرهای فراوانی در تقدیس شهید و شهادت وجود دارد. اگر چه بخش عمده شعرها در برگیرنده مرثیه و نگاه سوگوارند. سوگواری جدا از زمینه عاطفی و دردناک نزاع و کشته شدن، وابسته به پیوند عمیق فرهنگ و ادب ما با حادثه کربلاست و ذکر مصایب سالار شهیدان و یاران آن حضرت.
یکی از فصلهای شاخص در رونق و رواج شعر برای شهدا، دوره دفاع مقدس است که به واسطه درگیری ملی و مسائل مربوطه و وجود فرهنگ شهادت در جامعه، شعرهای فراوانی با موضوع شهید سروده شد.
***
نگاه به شخصیت و جایگاه شهید علیرغم اشتراکات کلی در سروده ها، موارد تفاوتی هم داشته و اتفاقا شعرهای شاخص در این زمینه شعرهای متفاوت با پرداختهای خاص خودند.
نقطه اشتراک عموم شعرها اینست؛ شهید واسطه ای بین جهان ما و جهان متعالی دیگریست که ما درک چندانی از آن نداریم. اما تفاوتها گسترده است چرا که هر انسانی تجلی و بروز و مظهر یکی از اسماء پرشمار الهی است و این تجلی متفاوت در نوع زندگی شهدا و در مقایسه با یکدیگر قابل بررسی و مشاهده ست.
***
این مقدمه بهانه ای بود برای خواندن دو شعر از یک شاعر برای دو شهید در دو سال پیاپی، و فرصتی تا با بررسی تشابهات و تفاوتها، ویژگی هر یک را مرور کنیم.
شعر اول تقدیم به شهید رجب محمدزاده و شعر دوم برای شهید محسن حججی.
هر دو شعر در قالب مثنوی سروده شده و در یک وزن! در بحر مجتث مثمن مخبون محذوف. مثنوی به جهت شکل خاص خود محمل مناسبی است برای حرف دل دردمند. تطویل در آن مرسوم است. چنانکه طولانی ترین منظومه های فارسی در قالب مثنوی بوده و از این نظر روایت با قالب مثنوی آمیخته ست. این قالب که خصوصا بعد از انقلاب حیات دوبارهای پیدا کرد و پذیرای انواع سخنان از عاشقانه تا حماسی و دینی و اجتماعی بوده است.
اما دو شعر مذکور علیرغم تشابهات فراوان تمایزاتی هم دارند. در یکی صراحت شاعر و بیان خطابی او را شاهد هستیم در دیگری تعمق و مکث در احساسات درونی و روایت غربت و دلتنگی. در یکی هشدار و در دیگری حسرت در یکی شعار و در دیگری نماد حضور قدرتمندی دارد.
***
ابتدا شعر بابارجب را که حق تقدم زمانی هم دارد بررسی میکنیم:
شعر با نوعی دعوت آغاز می شود اما دعوت به گریز!
مرا مبین!
این تحذیر در واقع تاکیدی ست بر دیدن منتها دقیق دیدن! دیدن در این شعر کلید ست بلکه شاه کلید که گره راز آن را میگشاید. با این نهی عطش خواننده و بیننده بیشتر میشود که چه چیز دیدنی وجود دارد؟ به عبارتی چه چیزی را باید ببیند یا نباید ببیند و نمی بیند؟
مرا مبین که چنین آب رفته لبخندم!
یعنی تمام ماجرا با همین مصرع روایت میشود. آب رفتن لبخند! شعر را که بخوانیم متوجه میشویم پیام کلی همین دیدن لبخند آب رفته است! اما آب رفتن لبخند بیش از اینکه پاسخ باشد، سوال و نقطه آغاز بیشمار سوال است. اساسا لبخند مایه ای از غفلت با خود دارد و هشدار شاعر در قدم اول شعر بسیار حساب شده و بجاست که حواست باشد به لبخند دل نبند و ببین که من لبخند ندارم و جدی و صریح و ای بسا تلخ حرف می زنم! و شاید اینکه ببین یا مبین که من حتی لب ندارم منتها زبانی مانده هنوز.
باری لبخند مرا آب برده! سوال دوم شکل میگیرد؛ کدام آب؟
هنوز غرقه امواج سرد اروندم!
بله این چهره ای که لبخندش را آب برده هنوز در میان امواج آبست و هنوز از آنجا با ما سخن میگوید مسلما از کسی که غرق آبست توقع لبخند بی جاست.
در چنین شرایط ناگواری که حتی لبخندها را آب برده و دستها تا این مقدار خالی است چه کسی به داد ما خواهد رسید؟
در این شبانه که غواص درد مواجم
به دستگیری یاران رفته محتاجم
اگرچه شعر از همان بیت نخست وجه دفاع مقدسی خود را با گفتن اروند اعلام کرده بود اما اینجا صریحتر میشود. یارانی که مثل لبخند آب رفته، رفته اند!
بقیه شعر شرح شرح و کشف الابیات همین دو بیت است و پاسخ به چرا و چگونه و چه موقع و چه کسی هایی که در ذهن مخاطب ردیف میشود.
"دیدن" در این شعر چنان حیاتی است که شاعر از هر لفظ و معنایی استمداد میجوید تا مخاطب را متوجه دیدن کند. کم نیست کلمات و تعابیری که با دیدن مترادفند؛ چهره، شبیه، شمایل، تصویر، خواب، سراب، چراغ، نادیده، دیدن، ببین، نگر و ... در کنار این عناصری استعاری که به آرایش چهره می پردازد و دیدنی ست مانند، گل، مه پیکر و پری!
کسی نگفته و مانده است ناشنیده کسی
منم شبیه کسی، آنکه خواب دیده کسی
منم شمایل داغی که شرقیان دیدند
گلی که در شب آشوب، غربیان چیدند
منم شبیه به خوابی که این و آن دیدند
برای این همه مه پیکر جوان دیدند
گویا شاعر متعمدا قصد دارد از چهره ای رونمایی کند اما برای معرفی بسیار زیرکانه از اشاره مستقیم طفره میرود و با شرح حواشی ما را رویاروی آن چهره قرار میدهد چهره ای مبهم و پوشیده که در آخر شعر میفهمیم چهره خود ماست.
پری نموده و بر پردهها فریب شده
فریب غرب مخور کاینچنین غریب شده
جدا از موسیقی این ابیات و صرف نظر از اینکه پری در زبان غرب فری است و همنشینی عمیقتری با فریب دارد سوال است که این پری و فری کیسند؟
ستارهها و پریهای سینما منگر
با این مصرع شعر یک مرحله دیگر به پیش میاید که دیدن و تماشای غافلانه در تاریکخانه سینما اتفاق میافتد . سینما اعم از هرگونه نمایش تصویر مجازی،خیمه شب بازی دنیای غرب و خیمه گاه کفرست و شاعر و آن لبخند بی لبخند از رفتن به این سینمای صحرایی هشدار میدهد. که رفتن به آن رفتن به خیمه معاویه است که ظاهری فریبنده دارد:
سخن مگو که چنین و چنان به زاویهها
مرو به خیمه تاریک این معاویهها
و از اینجا شعر به تاریخ شیعه که سراسر جنگ و درگیریست می پیوندد. نکته پنهانی که در این بیت وجود دارد مقایسه و هماوردی دو رشته از هنر یعنی زبان و تصویر است. تا این بیت صحبت از دیدن و تماشا بود و از اینجا ناگهان بحث سخن میشود:
سخن مگو که چنین و چنان به زاویهها
شاید اشاره به جایگاه هر این هر دو در فرهنگ ما و غرب دارد آنجا تصویر حکمفرما و سلاح غالب است و اینجا زبان شمشیر پیش برنده.
مگر نه شیوه فرعون شان رجیمتر است
در این مناظره، موسای تو کلیمتر است؟
جالب اینکه مناظره با اینکه باب گفتگوست اما از ریشه نظر است و مجادله ای ست با روش دیدن. و شاعر با چشم باز میبیند با زبان تصویر گفتگو میکند چرا که او بلاغت تصویرست:
برای پیری این کودکان چه میخواهند
منم بلاغت تصویر آنچه میخواهند
و نهایتا در این مناظره و مذاکره و جنگ و درگیری میان امواج حرف خود را می زند:
اگرچه حرف زیاد است و حرف شیرین است
ببین به چهره من برد-بردشان این است
برد برد همان جریان بی رحمی ست که لبخند شاعر را برده! برد برد در واقع صدای امواجی است که یاران ما را برد که همدلان ما را برد به خیمه کفار به تماشای پریها برد. لذا این بار دعوت می کند دقیقتر ببین اگر در چهره پنهان می چیزی ندیدی تصویری دیگر نشانت دهم:
به دیدگان وصالی در این فراق نگر
به کودکان ستمدیده عراق نگر
حرف را به صراحت میگوید آنگاه بار دیگر رقابت چشم و زبان را یاد آور میشود که اگر سلاحی داریم همین زبان و دهان آب برده است نه چشمهای شیفته که آن سوی آب را نگاه میکنند:
نه چشم مست تو شرط ادامه صلح است
دهان سوختهام قطعنامه صلح است
باری چشم فریب خور است و دهان حرف آخر را خواهد می زند و نهایتا شعری که با "ببین" آغاز شده بود با تکرار چند "چه گویم" به پایان می رسد
**
مودب با این شعر اتفاقی چند لایه را رقم زده که در حین بیان موضع و ابلاغ پیام خود در لایه ای پنهانتر به جدال و رقابت عمیق دو دیدگاه اشاره میکند. چیزی که شعر را از روایت صرف و داستان درددل ظاهری یه قهرمان دردمند فراتر برده و آن را جز افتخارات و تحلیلهای فرهنگی ما میکند شعر در چنین مرتبه ای دیگر یه اثر تاریخ مصرف دار گذرا نیست بلکه به نگاه فرهنگی ملی ما راه یافته و همیشه خواندی میشود و به بهادنه مرور این نگاه عمیق مدام تنهایی قهرمان را مرور میکنیم چه همراه و موافق او باشیم چه در جناح و نگاه مقابل وی باشیم.
... اما شعر دوم تقدیم به شهید حججی است همان شهیدی که با تصویری ناگهانی ضربه ای به جمع و جان خواب آلوده زد و موجی از استقبال و واکنشها در همه اقشار و حوزه ها جامعه برانگیخت از جمله شعر!
اصلا در حال عادی انگار چیزی نیست یعنی شعری نیست. شعر خنثی شده، مخاطب خنثی شده. زبان چیزی نمیگوید یا میگوید و گوشها نمیشنوند مثل اخبار که هر ساعت میشنوی و از شنیدن مرگ هزاران نفر متاثر نمیشوی. اما ناگهان خبری تو را و همه را در هم میشکند؛ در دل اینهمه مرگ یکی کشته شده! ماجرا این است: کشته آگاه و هدفمند! یکی که کار را با زیبایی تمام کرده:
زیر شمشیر شهادت، سحر آن سان وقتی
که نرفتند از این دایره زیباتر از این...
و:
کس تماشا نکند منظره زیباتر از این!
شهید حجیی تابلویی تمام ست که چیزی نمیتوان به آن افزود. همه چیز کامل ست چرا که به دایره کمال پیوسته و شاعر چیزی نمیتواند بگوید جز سلام بر تو و باز هم سلام بر تو! سلام بر تو در غروب روز دهم. آری غروب روز دهم، غروب دنیاست دیگر حرفی هم نمانده، بعد از آن جهان تکرار همان روز ست و تکرار سلام.
روز دهم روز کمال ست و انسانها در سعی همواره بر آنند که به آن کمال برسند لذا با رجعتی مدام، خورشیدوار هر روز از بام تا شام میروند و فردا دوباره در همان مسیر راهی اند. در تکاپوی همین وصلت به کمالست که شعر چنین آغازی دارد:
دل ای دل ای دل من! عزم کن قلم بردار!
اگرچه سخن با دل آغاز می شود و با این لحن گمان میرود شعری عاطفی باشد اما کلمه و فعلی که بلافاصله از دل آمده شور حماسی را همرا شعر میکند. عزم کن قلم بردار! و مصرع دوم:
به یاد شاه ابالفضل من قدم بردار
استفاده از لفظ شاه ابالفضل به جای شاه ابوالفضل موید همین نگاه حماسی است.
صحنه بدون تعارف و مقدمه با صراحت وارد گود میشود و از گلو بریدن میگوید مگر با بریدن گلو آنچنان که آن ظالم گمان میبرد ماجرا تمام نشده؟ واقعیت امر چنین نیست و اگر بنا بود تمام شود باید زبان بریده بود و این روایت ادامه آن گلوی بریده است:
سر بریده سخن گفتنش به آیین است
شعر از این نقطه آغاز میشود و چرخشی مدام دارد حول همین سر بریده که چون چشمهای میجوشد و مضامین تازه و معانی تری به جهان عرضه میکند.
گلو بریده نبودی، زبان بریده مباش!
اما این چند بیت مرحله پیش درآمد و آمادگی برای گفتگو با شهید است و شاعر گویی به حکم آنکه گفتگویی کن و آنگه به خرابات خرام! و چنانکه آداب زیارتست، قبل از گفتگو با خویش شرم دارد وارد این گفتگو شود.
گفتگو که بخش عمده این شعر را شامل میشود سلام است سلام بر شهیدی که به جای سخن گفتن، عمل کرد. او که سخنش همان سوختن شعلهوار بود:
سلام بر سخن تو، سلام بر تو شهید !
فدای سوختن تو، سلام بر تو شهید!
گویی این مصراع تیتر و جان کلام است.
بعد از توصیفی چند شاعر گریزی به اجتماع میزند و تصویر شهید را در مقابل جامعه خواب زده قرار میدهد تا تلنگر بیداری شود:
در این زمانه که برخی به هرزگی لافند
مگر ز نخ نخ خون تو بیرقی بافند
در این تقابل خصوصا اسم نمادین شهید هم یاریگر ست:
تو حجتی که هنوز این قبیله سرزنده است
شعر از اینجا دیگر خطاب را وا مینهد و به روایت میپیوندد روایت او که از ما بوده و برای ما رفته و با کار کارستان خود برای ما مانداگر خواهد بود. در سه مصرع موجز، روایت از قبل تا بعد را شرح داده:
شکست ذلت تسلیم، شوکت ما را
شهیدی آمد و نو کرد فرصت ما را
نشان عزت این خاک داغدار شده ..
در میان این روایت شاعر رفت و آمدهای متعددی دارد به گفتگو. این رفتار در شعر سنتی ما کم سابقه نیست مثلا مولوی استاد این گریز از روایت داستانی و پرشهای مدام از داستانسرایی به شعر و بحث و اندیشه است اینجا منطق روایت حاکم نیست بلکه با منطق شعر پیش میرود برای همین ناگهان رو به شهید میگوید:
مرا به نام تو در این حریم راه دهند
مرا به سایه ات از خویشتن پناه دهند
و بلافاصله باز داستان را پی میگیرد:
شب شکستن شمشیر در گلوی کسی است
بخوان که گریه کنم، تیر در گلوی کسی است
مخاطب این فعل بخوان، همان شهید نیست بلکه دل ای دل آغاز شعر است که دوباره حضور یافته. و گویا این ضربه ناگهانی فرصتی دوباره است تا زندگی و حیات خود را مرور کند و در این عبادت و بندگی افتخاری بیابد لذا شعر معجونی میشود از مفاهیم مذهبی و ملی تا عرفانی و اخلاقی:
لب از حرام ببند و دل از حلال ببر
ز هر چه غیر خدا دل در این مجال ببر
شعر، شرح توامان ماجرای او و ماست. ما که هستیم و به شهیدانی که از ما و در بین ما هستند وقوف نداریم:
یکی ز ما و نه از ما از آسمانی ها
در این زمانه یکی بود از آن جهانی ها
یکی از اینهمه مردان که ما نمی بینیم
ز خیل مرگ نوردان که ما نمی بینیم
یکی که آنچنان آشناست که نامش را هم میدانیم و اصلا محسن خودمان ست:
شهید مجلس حسن حسین! محسن ما!
و همین محسن و حسین و حسن و همه چیز ما آمده تا ما ببینیم. اما نه او را. بلکه او تصویری ست از جهانی دیگر که آنجا را ببینیم.
اساسا این شعر هشدارست هشدار از غفلت و فراموشی و ندیدن و نرفتن و نخواندن و ...! لذا فعلهای خطابی امر و نهی بخش نخست شعر را آکنده ست و در بسیاری ابیات از این دست خطابها وجود دارد؛ ببین، بخوان، بزن، بردار، ،باش، مباش و...:
حیا ز چشم شهیدان کن و دریده مباش!
یا:
به نام واقعه بر لحظه های مرده بزن
و:
مبارک است ببر نام این شهیدان را
و:
بخوان! زبان لهیب و جراحت و تب باش
و...
***
اما این شعر نیز همانند شعر بابا رجب در خمیرمایه خود حاوی یک دو گانگی است. دوگانگی زمین-آسمان، دوگانگی جسم-جان، دوگانگی این جهان-آن جهان!
فراتر از این درونمایه، در فرم و صورتش نیز دوگانگی نمود دارد مثلا همین دوگانگی ما-او! همین که شاعر تعریضات اجتماعی خود را از طریق مقایسه مطرح میکند:
همین ندیده گرفتن فقط ز ما می دید
آن تقابل و تضادی که در نمادها و عناصر شعری وجود دارد در واقع نماینده خود ماست. یکی شدن شاعر با شعرش موجب وحدتی از این دست شده که اگر از تن و روح سخن میگوید و اگر در مقابل او به اجتماع نهیب میزند در واقع و در لایه دیگر برجستهسازی و بسط معنی تن و روح است. لذا لفظ ساده در جای خود با ایهامی ظریف معنایی عمیق ارائه میدهد:
گذشت از همه ما، گذشت و خوب گذشت!
باری شهید با اینکه نماینده پاکی و زلالی و رهایی است برای تقابل و در افتادن با جامعه نیامده بلکه نقطه وحدتیست:
هزارها دل ما را دوباره یکدله کرد
آمده تا با نثار خود آمده تا معبری بگشاید برای رهایی جمع. آنچنانکه گفتهاند شهادت معبریست برای گذشتن از این خاکدان و رسیدن به آسمان. و ما چاره دیگری نداریم جز توسل به همین خط شکنان و شهدا تا پیراهن خاکی و خونی ایشان پرچمی افلاکی و راهنمای آسمانی ما باشد:
مگر ز نخ نخ خون تو بیرقی بافند
این شهیدست که حضورش قیامتی پیش ازموعد است تا به خویش آییم:
که ساعتی به تو بینم عتاب خویش کنم
قیامتی که سوال و جواب خویش کنم
و فردا نیز از شاهدی همراه موعود ست که ما را نجات خواهد داد:
سلام بر تو که با آن امام می آیی
سلام بر تو که با هر سلام می آیی
که آمدنش سلامتی برای جامعه است:
همین سلام جهان را سلام خواهد کرد
والسلام!
***
اشاره:
این شعر جدا از بحث معنا و .. از نظر برجستگیهای ادبی نیز شعر قابل تاملیست
- ابیات و مصرعهایی دارد که در نوع خود چنان گویا است که میتواند به عنوان بیتی مستقل بکار رود و داستانی تمام است.
- زبان مستحکم و قابل توجه دارد
- از ظرفیتهای ایهام بهره خوبی برده
- از حیث انواع موسیقی زبانی اثری مثال زدنی ست.
همچنین هنرمندیهای دیگر فنی و آرایههای شعری که این زمان بگذار تا وقتی دگر! چرا که سر سخن با نگاه و اندیشه بود.
***
ختم کلام:
هر انسانی تجلی اسمی از اسما الهی و هر کسی جلوه و آیتی از وجود اوست از قهر و لطف او. قهرمانان نیز وجوه متعالی و تشدید شده آن تجلی در هویت ملی برای یک ملت اند.
یکی تحمل دردش بالاست یکی اشتیاق وصلش. یکی عاطفیست دیگری روحی حماسی دارد. یکی درد و رنج را به دورن ریخته دیگری شادی را بروز داده.
این گونهگونی شخصیت علاوه بر زندگی، توسط علیمحمد مودب در دو شعر مربوط به دو شهید انعکاس خوبی یافته است. مودب به زیبایی، این تفاوت زندگی و مرگ و تاثیرات هر دو را در زندگی ما نشان داده. آنجا زخمی کهنه ست اینجا خونی تازه! آنجا دادخواهی ست اینجا افتخار! آنجا از زبان شهید زنده میگوید اینجا از زبان مردم و این بخش خاص شعر را عاطفی کرده. او از ماست محسن ماست!
در شعر بابا رجب مقایسه دو نگاه است و سبک زندگی. لذا نقد و اعتراض و مقابله ما و او از طبیعیات است. آنجا هنوز صحبت از کارزار قبل از روز دهم است از خیمه معاویه و بوحریره. اما اینجا شهیدی واصل رسته و پیوسته!
در تصویر حججی، قهرمانی را میبینیم که دارد میرود و در لحظه مواجهه مستقیم میدان یادگاری حماسی و شیرین هدیه میکند. در آن لحظه همه چیز گرد هم آمده تا انسانها همیشه بهترین تعابیر را برایش بکار برند.
اما بابا رجب رنجوری ست که ذره ذره زجر میکشد و تمام نمیشود. به چشم خودش شاهدست که حماسه او معامله و در روزمرگی فراموش میشود.
حججی چون تابلوی غروب عاشورا پرشکوه و کامل است تا نشان تاریخ بدهیم.
در مقابل بابا رجب، آینهایست که چهره ما و چهره آنها و اصلا چهره تمام تاریخ را نشان میدهد.
* شاعر
انتهای پیام/