آتشنشانان از امیرحسین داداشی میگویند/ باور نداریم که رفت
علیرضا جبارزاده، رییس ایستگاه است. امیرحسین داداشی، یکی از نیروهای ایستگاه ٤٦، که در پنجشنبه شوم پلاسکو، راهی خیابان جمهوری شده بود را خوب میشناسد. وقتی یادش میآید که به امیرحسین دستور داده بود از ساختمان خارج شود و نرفتهبود، راه گلویش سد میشود. «نمیدانم چرا حواسم پرت شد و فکر کردم از ساختمان بیرون آمده.» چشمانش پر از حسرت است، میخواهد امید داشته باشد، اما تجربه ٢١ سالهاش نهیب میزند که ٧ روز زیر آوار با حرارت ٥٠٠ درجه ماندن یعنی چه.
«امیرحسین از بهترین نیروهایمان بود، غواص زبدهای بود تا آنجا که در حادثه سقوط هلیکوپتر در دریاچه خلیج فارس بدون اینکه از ایستگاه ما کسی اعزام شود، راهی دریاچه شده بود و بسیار کمک کردهبود. حتی چند روز پیش تقدیر ویژهای از او برای غواصیاش در دریاچه شد. او طنابباز هم بود، دوره راپل هم دیدهبود.» اینها را رییس ایستگاه میگوید، همان کسی که در لحظات آخر، از امیرحسین خواستهبود از ساختمان خارج شود و او بار دیگر راهی مهار آتش شدهبود.
وسط حرفها، زنگ آتشنشانی را میزنند، رییس ایستگاه از جا میپرد و بعد از رد و بدل چند جمله پشت بیسیم، خیالش راحت میشود. من اما، چشمم به رییس و گوشم به بیسیم است. هرلحظه منتظر خبریام که بیاید؛ بد یا خوب نمیدانم.
پدر، چشم انتظار پسر
امیرحسین، تکپسر محبوب پدر و عزیزکرده ایستگاه بود. خوش اخلاق بود و شوخ، آنقدر که هم میخندید و هم میخنداند. ٢٧ سال بیشتر نداشت و ٦ سال بود آتشنشان شدهبود. صبح پلاسکو راهی دانشگاه شده بود تا امتحان بدهد، خبر را که میشنود با موتور شخصیاش راهی پلاسکو میشود. لباسش را عوض میکند، وسایل شخصیاش را در تویوتای ایستگاه میگذارد و به دل ساختمان پر از دود و آتش میزند. رییس ایستگاه میگوید: «من جزو نخستین مسوولانی بودم که به پلاسکو رسیدم، قبل از رسیدن، دود را که از خیابان جمهوری دیدم، بیسیم زدم که به خاطر دود زیاد، چند بالابر اضافه اعزام کنید. ایستگاههای ۱، ۱۱۵ و ۴۶ ایستگاههایی بودند که زنگشان خوردهشد. بچههای ما به محض اینکه رسیدند، کارهای لولهکشی را به عهده گرفتند و مسوول آبرسانی شدند.»
به امیرحسین که میرسد، میگوید: «ما در طبقه نهم بودیم، امیرحسین و یکی از دوستان قدیمیام را دیدم. به هردویشان گفتم ساختمان را تخلیه کنید، صفیزاده دوست و همکار قدیمیام که باهم رییس شدیم، گفت من باید به بچههایم برسم، تو برو. همان زمان امیرحسین شلنگ به دست گرفت و ادامه کار را پیش برد. وقتی به ورودی پاساژ رسیدم، دیدم که راهپلهها سقوط کردند و از طبقه ٧ به پایین کسی نمیتوانست خارج شود. من هم که دم خروجی بودم موج انفجار من را گرفت. ١٠ متر که از ساختمان دور شدم، همه پلاسکو ریخت.»
جبارزاده حالش خوب نیست، بقیه بچههای ایستگاه هم حالشان خوب نیست. یک روز در میان که شیفت نباشند جایی ندارند بروند جز پلاسکو. خانوادههای آتشنشانان هم این روزها مقصد بیهدفشان شده پلاسکو. پدر امیرحسین که یک سال است از آتشنشانی بازنشسته شده، را میتوان هر روز و شب جلوی ساختمان نامریی پلاسکو دید. هر روز میرود تا پسرش را ببیند که از میانه دود و آتش، با پای خودش خارج میشود. بغض نمیکند، اشک نمیریزد، با صورتی محکم و چشمانی خیره به آوار، میرود همان جلو میایستد تا امیرحسین را زنده ببیند.
جبارزاده یاد خاطراتش میافتد؛ خندهای تلخ میکند، همه سعیاش را میکند که محکم باشد. میگوید: «امیرحسین خیلی دوست داشت به عنوان مدافع حرم برود، ثبتنام هم کرده بود اما اسمش درنمیآمد. امسال اربعین هم باز قرعهکشی کردند تا یکسری از آتشنشانان راهی کربلا شوند. بازهم اسم امیرحسین درنیامد و اسم من درآمده بود. ناراحت شده بود اما وقتی به کربلا رفتم، دیدم جلوتر از من آنجاست. وعده کرده بود با خودش که هر سال پیادهروی کربلا را از دست ندهد. با اینکه سن زیادی نداشت، اما از حامیان کمیته امداد بود، چند روز پیش از کمیته زنگ زدند و به ما گفتند که او به آنها بهطور ویژه کمک میکرد.»
هیچ جای ایستگاه، نشانی از یک از دست رفته نمیدهد. حتی روی تابلوی اعلانات هم عکسی از امیرحسین نیست. اینجا همه منتظر بازگشت امیرحسین داداشیاند. اینجا همه دلشان برای شوخطبعیهایش تنگ شده. اینجا نه خبری از اعلامیه است و نه خبری از حجله. همکاران امیرحسین حتی اجازه خالی کردن کمد امیرحسین را ندادهاند و تنها موتورسیکلتش را تحویل خانوادهاش دادند. آنها با دلی محکم میگویند امیرحسین برمیگردد، باید برگردد.
یکی از دوستان امیرحسین هر روز به رییس ایستگاه زنگ میزند و میگوید مطمئنم گوشهای قایم شده تا همهمان را غافلگیر کند. میخواهد اذیتمان کند.
رفیق قدیمیام جلوی چشمم رفت
جبارزاده یکی از نزدیکترین دوستانش را هم از دست داده. «صفی را سالهاست میشناسم، او هم تازگی رییس ایستگاه ٤ شده بود، از او فقط کلاه و کپسول باقی مانده. دقایقی قبل از خروجم از ساختمان دیدمش که با من بیرون نیامد. بیسیم زد که من اینجا گیر کردم، فضا ندارم، حواستان به من باشد. اینها همه در چند ثانیه اتفاق افتاد. من صفی را میدیدم که کنار پنجره ایستاده بود و صدایش را از بیسیم میشنیدم که ساختمان ریخت. صفی سه دختر دارد که چشم انتظارش هستند.» به گفته رییس ایستگاه، همه این ۱۵ نفری که زیر آوار ماندند، بهترین نیروهای آتشنشانی بودند. کل آتشنشانهای مفقود ۱۵ تا ۱۶ نفر بودند که اگر با شهروندان زیرآوار مانده حساب کنیم نزدیک به ۲۵ نفر میشوند. همهچیز آنقدر سریع بود که فرصت پهن کردن تشک نجات هم پیش نیامد، خیلی از نیروها از نمای ساختمان خودشان را به پایین رساندند. یکی دیگر از نیروها که الان در بیمارستان بستری است، در همان طبقهای که بوده، دچار شکستگی لگن شده بود، وقتی ساختمان در حال انفجار و ریختن بود، خودش را به زور دم پنجره رسانده و پرت کرده پایین. شانس آورد که در سبد بالابر افتاده بود. صحنهای که این آتشنشان دیده و خودش را نجات داده، دستکمی از صحنههای فیلمهای اکشن ندارد، خودش را به زور میکشیده در حالی که هر قدمی که برمیداشت، پشت پایش خراب میشد.
جبارزاده علت انفجار را در کپسولهای پیکنیکی و کپسولهای یازده کیلویی مایع میداند که احتمالا از آنها برای گرم کردن غذا استفاده میکردند.
«وقتی از ساختمان خارج شدم، موج انفجار من را گرفت، آنقدر که تا نیم ساعت گیج بودم، نه بیسیم را جواب میدادم و نه تلفنم را. وقتی بچهها را دیدم که با دیدن من گریه میکنند تازه فهمیدم چه شده. آنها دائم کد من را پیج میکردند که از زنده بودنم مطمئن شوند، اما من قادر به پاسخگویی نبودم. بعد از من فهمیدند همه هستند جز امیرحسین.» اینها لحظاتی چند پس از انفجار است که آدمهایی نزدیک پلاسکو تجربه کردهاند.
بیشتر آتشنشانها این شغل را انگار به ارث میبرند. اکثرا یا پدرانشان آتشنشان بوده یا برادرانشان. جبارزاده میگوید: پدرم هم آتشنشان، و مدیر همین منطقه بود. من و خانوادهام از بچگی با این سیستم بزرگ شدیم و عادت کردیم. همسر من بهتر از من کدها را میشناسد.
«سه شب خانه نرفتم، شب چهارم هم که رفتم، دوباره برگشتم. همه صحبتهایم با امیرحسین که به او گفتم برو پایین، بس است، خسته شدی، جلوی چشمم میآید. حرفهایم با صفی در گوشم است، چهرهاش لب پنجره و صدای کمک خواستنش را از بیسیم، در خواب و بیداری میشنوم. صداهایی که میشنیدم و کاری نمیتوانستم بکنم، برای بهترین دوستم، برای زبدهترین نیرویم. کابوس میبینم، حرفزدنهایشان، خاطراتشان در ذهنم میآید. اینکه امیرحسین به من بگوید برای مدافعان حرم ثبتنام کردم، اسمم در نمیآید، بیاید در پلاسکو شهید شود.» آه میکشد و چشمانش را به هم فشار میدهد تا اشکش نریزد.
معجزه اتفاق میافتد
علی جلیلی، راننده تویوتا که با امیرحسین یک پست داشتند در دو شیفت، منتظر معجزه است. میگوید: اگر یک ساعت زودتر این اتفاق افتاده بود، الان شاید من جای امیرحسین بودم. تازه شیفتم تمام شده بود و داشتم پست را تحویل میدادم که خبر آمد. امیرحسین از من خواست لباسهایش را توی ماشین بگذارم تا وقتی از امتحان برگردد، سریع به محل آتش برود و لباس عوض کند. ما دو نفر چون رانندگی تویوتا را برعهده داشتیم، نمیتوانستیم با کفش و لباس حریق پشت فرمان بنشینیم، باید در محل لباس را عوض میکردیم.
«من شیفت الف بودم و امیرحسین شیفت ب. هر روز صبح که شیفت عوض میکردیم، گپی میزدیم، وسایل را تحویل میدادیم. خیلی بچه شوخی بود، سربه سر بچهها زیاد میگذاشت. همه از او خاطرات خوبی دارند، مثل برادر کوچک ما بود. وقتی به پلاسکو رسیدم، ماشین و وسایل شخصی امیرحسین را دیدم، منتظر برگشتش بودیم، که ساختمان ریخت. نمیتوانستم تلفن خانوادهاش را جواب بدهم. دایم بهشان میگفتم امیرحسین دستش بند است و دارد کار میکند. فقط به داییاش گفتم دعا کنید، امیرحسین توی پلاسکوست. نمیفهمم چطور پدرش آنقدر محکم است، هرروز جلوی پلاسکو میبینیمش. اصلا به رویش نمیآورد، نه اشکی، نه گریه و بیقراریای. فقط ایستاده نگاه میکند.» اینها را جلیلی، هم پست امیرحسین میگوید.
جلیلی ١٠ سال است آتشنشانی میکند. دو سالی هم با امیرحسین کار کرده. میگوید: «رابطه امیرحسین با پدرش خیلی خوب است، تک پسر است و عزیزدردانه. بچه شیرینی است. او یکی از نیروهای خیلی متخصص سازمان است که دورههای مختلف حرفهای دیده. از غواصی تا راپل و دورههای جهانی در سنگاپور. البته با هزینه شخصی خودش چون علاقه شخصی داشته. سازمان هم دوره برگزار میکرد او غواصی و شنا تدریس میکرد. یکشنبه مادرش با ایستگاه تماس گرفت که داماد و داییاش میآیند وسایل و موتورش را ببرند. بچههای ایستگاه نگذاشتند. گفتند مگر برای امیرحسین اتفاقی افتاده که میخواهید وسایلش را ببرید. فقط موتورش را ببرید. هنوز وسایلش در کمدش است.»
جلیلی در میانه سخنانش یاد خاطرهای افتاده. میگوید: چند وقت پیش از طرف اداره طرحی آمد که سوابق آموزشیمان را جمع کنیم و بفرستیم. هرکسی ٣ تا ٤ تا مدرکی که داشت را آوردهبود و اسکن میکرد. امیرحسین یه کلاسور بزرگ مدرک آورده بود که همه را اسکن کند. رنگ به رنگ گواهی داشت. غواصی درجه یک، دو، سه، گواهی صنعتی یک، دو، سه. انواع و اقسام را داشت. کلی آنروز خندیدیم که ما چقدر گواهی داریم و او چقدر.
«من ته دلم مطمئنم برمیگردد. اصلا باور ندارم که امیرحسین نباشد. من منتظر معجزهام.» جلیلی اینها را میگوید با بهتی که در چهرهاش مانده.
امیر خلیلپور، آتشنشان ٢٨ سالهای که همسن و سال امیرحسین است، از دیگر آتشنشانان ایستگاه است که امیرحسین مربی شنایش بوده. روز حادثه شیفت نبود و برای کمک به نیروهای پشتیبانی عازم شد. میگوید: «روز غیر شیفتم بود و با لباس شخصی راهی پلاسکو شدم. چون نمیتوانستم وارد ساختمان شوم، به نیروهای پشتیبانی کمک میکردم. امیرحسین تازه وارد این ایستگاه شده بود اما به خاطر فعالیتهای زیادش جاهای دیگر هم میدیدمش. به پرسنل آتشنشانی آموزش غواصی میداد.»
خلیلپور میگوید: «امیرحسین جاهطلب بود، همیشه دوست داشت به جاهای خوب و بالارتبه برسد. این از نحوه کارکردنش معلوم بود. انشاءالله باشد سال بعد با هم برویم پیادهروی کربلا.»
آتشنشانان قدردان مردمند، مردمی که در این یک هفته، لحظهای تنهایشان نگذاشتهاند. آمادهاند که برای همنوعانشان جانفشانی کنند. نگرانی اصلیشان خانوادهشان است، خانوادهای که بیشترین حجم درد و استرس را تحمل میکند. خانوادهای که هربار صدای آژیر آتشنشانها را بشنود، باید بند دلش پاره شود.
به قول علی جلیلی، درست است که ما در حق جسممان ظلم میکنیم اما بیشترین خیانت را به خانوادههایمان میکنیم. من هرجا بروم سرم را بالا میگیرم، سینهام را جلو میگیرم و با افتخار میگویم آتشنشانم، اما پدر و مادر امیرحسین را که میبینم، کباب میشوم. برای آنها که رفتند که فقط غبطه میخوریم، چه مرگی بهتر از شهادت و چه شهادتی بهتر از این نوع که تا ابد جاودانه شدند. ناراحتی ما برای دختر چهار ساله فریدون علیتبار است، برای مادر و پدر امیرحسین است که تا ابد داغدار عزیزشان میمانند.
انتهای پیام/