یکی زیر آوار، صدایمان میزند!
اینک در دلِ پرآشوب من، چه غوغایی برپا است... با چشمانی اشکبار و بُغضی سنگین در گلو، بی اختیار و به آرامی چند بار صفحه کلید رایانه را میفشارم و جملهای در مقابل دیدگانم شکل میگیرد:
" ای مردم! اینک یکی در زیر آوار، صدایمان میزند!..."
****
امروز با آتشسوزی یکی از ساختمانهای شهرم، آژیر ماشینهای آتشنشانی و امداد به شکل گسترده و عجیبی به صدا درآمد و ساعاتی بعد با فروریختن ناباورانه این ساختمان بلند، مردمان شهرم برخورد لرزیدند و اشک ماتم همه وجودشان را دربگرفت. صدای ممتد آژیر، نشان از عمق فاجعه میداد:
"خدایا این آتش چرا خاموش نمیشود و هرلحظه بیشتر و بیشتر زبانه میکشد؟! مگر میخواهد یک شهر و یک آسمان با همه ستارگانش را به آتش بکشد و آدمهای روزگارم را بسوزاند و آنان را غمگین و ماتمزده کند؟"
دود به شکل گسترده و وحشتناکی همه آسمان را سیاه و سوگوار کرده بود و دیگر کسی به هوای آلوده و مرگبار بزرگترین شهر سرزمینم نمیاندیشید. گروههای نجات، دلاورانه و دلسوزانه و با همه توان، با شجاعت به دل آتش زدند تا جان و مال و سرمایه هموطنان شان را نجات دهند که به یکباره صدایی مهیب و دهشتناک به گوش رسید و همه نگاههای وحشتزده جمعیت را بهسوی خود فراخواند؛ ساختمان پلاسکو با همه خاطراتش منفجر شد و از پایه فروریخت و جمعی از مردم و کسبه و گروههای نجات و امداد و آتشنشان حاضر در ساختمان را به پایینترین نقطه زمین کشاند و کوهی از آهن و سنگ و سیمان و بتُن و مصالح سنگین را بر سرشان فرود آورد:
" آه، خداوندا! چه میبینم؟! انگار کوهی از آوار سنگین و مرگآور، بر سر من فرود میآید و..."
****
شعر گُهربار مردی از دوران کهن، مرا نشانه میرود و همه وجودم را در بر میگیرد که:"بنی آدم اعضای..."
ساختمانی آوار میشود و بنیآدم، آتش میگیرد. تاکنون اینقدر دلتنگ و غمگین نبوده و هرگز اینگونه در خود مچاله نشدهام. نمیدانم چرا اینک چنین بی قرار و سوگوارم؟!... امشب هیچچیزی مرا شاد نمیکند. امشب هیچکس را نمیبینم و به هیچچیز فکر نمیکنم و تنها ساختمانی سر به فلک کشیده در مقابل دیدگانم به نمایش درمیآید که دیگر استوار و پابرجا نیست و اینک نیست و نابود شده است.
پسازاین دیگر چگونه به زندگی و به چهره شیرینِ کودکِ شیرینزبانم لبخند بزنم؟ در این زمان، بار سنگینی شانههای نحیفم را آزار میدهد و نفسم را به شمارش درمیآورد؛ از خود گلایه دارم که اینک که جمعی از هموطنانم در زیر آوار گرفتارشده و از درد، ناله میکنند، چرا چنین خنثی و ناتوان شده و کاری از دستم برنمیآید؟... دیگر حالوروز خود را نمیفهمم و دلم بیش از این طاقت ندارد؛ باید کاری بکنم و چیزی بگویم و حرفی بزنم تا شاید آرامآرام به آرامش برسم. الهی! از چه واژگانی سود بجویم تا از این درد و مصیبت رها شوم و دل بیقرارم التیام یابد؟...
بازهم ناخودآگاه به سمت رایانه گوشه اتاقم میروم، اما نمیدانم از کجا آغاز کنم و چگونه سخن بگویم و از چه بنویسم؟ از جگرهای سوخته و آتشگرفته پدران و مادران آتشنشانان دلاوری که...
اما نه، نمیتوانم؛ مغزم کار نمیکند و از نوشتن، عاجزم؛ در این لحظات تلخ، ذهنم مرا یاری نمیکند و همه حافظه و دانستهها و احساساتم متوقف شده و در ایست کامل به سر میبرند. همواره راحت مینوشتم، اما اکنون نمیتوانم و فقط اشک میریزم و آب دهان خود را فرو میدهم تا به ریههایم هوایی برسد و راه نفسم باز شود. چگونه از بدنهای لهشده و استخوانهای خردشده و یا از اجساد دو نیم شده و تکهپاره آتشنشانان برومند و مهربان شهرم بنویسم؟! چگونه از ناله و فریاد عزیزانی بگویم که در زیر خروارها خاک و آهن و مصالح مدفون شدهاند و اکنون دسترسی به آنان سخت و ناممکن شده است؟ انگشتانم بر صفحهکلید رایانهام به لرزه درمیآیند زمانی که از خانوادههای جانباختگان و شهیدانی مینویسم که پس از شنیدن خبر ناگوار حادثه آتشسوزی و ویرانی ساختمان، نالان و گریان و فریاد زنان و شیونکنان، سراسیمه خود را به محل حادثه رساندند؛ مادری از دور، پسر جوانش را صدا میزد، پدری با کمری تاشده و گامهای لرزان، خود را به کوهی از سنگ و قطعات سنگین فلزی رساند و خم شد تا در زیر آوار، پارهای از وجود عزیز و دلبندش را بیابد و آن را ببوید... زنی همسرش را جستجو میکرد تا شاید بازهم شاد و امیدوارانه، به نزد او و فرزندان غمگین و چشمانتظارش برگردد و...
آهای مردم! اینجا را ببیند؛ اینجا در زیرآوار، دست یک انسان پیداست؛ این دستِ یک آتشنشان است که دیگر جانی در بدن ندارد! خاک و سنگ و آهن را کنار بزنید! خدایا چه جوان رعنایی در اینجا چشمهای خود را بسته و برای همیشه به خواب عمیقی فرورفته است. او در زیر خاک چه میکند؟ او تا دیروز، شریف و با شتاب، خود را به محل حادثه میرساند و دیگران را از زیرخاک بیرون میکشید و به آنان جانی تازه میبخشید، اما اکنون خود...
آه، مادرجان! جلو بیاوببین آیا این جوان رشید، همان طفل معصوم و دلبند سالهای نچندان دور تو نیست که در گهواره برایش لالایی میخواندی و به رویش لبخند میزدی؟... پدر جان! کمر راست کن و از جا برخیز و بیا برای آخرین بار صورت کودک دیروز و جوان برومند و ایثارگر و فداکار امروزت را ببوس و از پیشانی خونآلودش خاطرهای به یادگار بستان؛ این همان پسر باوفای توست که امروز صبح و قبل از رفتن به محل کار، بر دستهای چروکیده و چهره شکسته تو بوسه زد و با ذکر و یاد خدا و برای کسب رزق و روزی حلال و به نیت نجات جان انسانهای گرفتار شهرش، از خانه بیرون زد و... آه خواهرم! به چهره مهربان دوست و همبازی کودکیها و لبخند همیشگی برادرت بنگر که چگونه برای نجات جان هموطنانش جان داد و... برادر جان! برای یافتن برادرت دیگر لازم نیست آوار را کنار بزنی؛ او اینجاست؛ بیا و او را در آغوش بگیر و خاطرات شیرین کودکیهایتان و لج بازیها، دعواها، قهرها و آشتیهای زیبا و فراموششدهتان را دوباره به یاد بیاور و با تمام وجود و به وسعت همه عمرت اشک بریز و...
****
امروز هیچکدام از اعضای خانواده من در نزدیکی ساختمان پلاسکو و محل آتشسوزی حضور نداشتند و همگی با تاریکی هوا، به خانه بازگشتند. اینک همه آنها مشکلی ندارند و در سلامتی کامل به سر میبرند، اما گویی در این هوای سرد زمستانی، پارهای از تن من و جگرگوشهام در این ساختمان و در زیر آوار، محبوس شده و با چهرهای خونین ناله سر داده است؛ احساس میکنم که اکنون در دل تاریکی شب، همه اهالی شهر، صدای ناله سوزناک او را میشنوند و تمام وجودشان مالامال از درد و رنج میشود؛ انگار اکنون جگرگوشه همه ما، در زیر خروارها سنگ و سیمان و آهن، گرفتارشده و از سوز سرما بر خود میلرزد. گروههای نجات و آتشنشانان شهرم برای خاموش کردن آتش و نجات دیگران، شرافتمندانه شتافتند و خود را به دل آتش زدند، اما به یکباره در زیر آواری دلخراش مدفون شدند و... انا لله و انا الیه راجعون...
****
اینک اگر بهترین و بزرگترین هدیه و شادی روزگار نصیب من شود، خوشحال نمیشوم و از آن لذت نمیبرم. امشب هیچچیزی نمیخواهم و هیچ شادیای به من آرامش نمیدهد و آتش و آشوب دلم را خاموش نمیکند؛ من فقط صدای نالههای آتشنشانان شهرم و افرادی را میشنوم که همواره فرشته نجات بودند، اما اینک خود گرفتارشده و...
امشب چه شب سختی است، انگار هرگز نمیخواهد صبح شود، انگار ماه تابان نمیخواهد برود و جای خود را به خورشید عالمتاب بسپارد؛ گویی ماه نیز همراه با ستارگان آسمان، در دل تاریکی برای خفتگان و حبس شدگان در دل زمین، اشک ماتم میریزد. دلم میخواهد سر بر بالین بگذارم و پس از بیداری، متوجه شوم که همهچیز خوابوخیالی بیش نبوده و این حادثه هرگز در گوشهای از شهرم رخ نداده است. خدایا، امشب چرا صبح نمیشود؟... ای خالق مهربان! امشب به خانواده عزیزانی که در زیر آوار ماندهاند چه میگذرد؟ آیا کسی هست که در چنین لحظاتی بتواند احساس واقعی آنان را به رشته تحریر درآورد و از گوشهای از درد و مصیبتی که بر آنان وارد آمده است بنویسد و سخن بگوید؟ بهراستی آیا قلم، توانی دارد تا آلام جانکاه و غم بزرگ این افراد را درک و احساس کند؟
کودکی اینک در گوشهای پاهایش را بغل کرده و با شکم گرسنه اشک میریزد. او فقط به در خانه نگاه میکند تا پدرش همچون همیشه وارد شود و با خود شادی را برایش به ارمغان بیاورد. او از مرگ و آوار چیزی نمیداند و تنها به مادر نگاه میکند که چگونه با چشمانی اشکبار، بر سجادهای سبز خمشده و پیشانی بر مهر نماز گذاشته و از خدای خود، صبر و آرامش را طلب میکند...
****
شب است و صدای تیکتاک ساعت خانهام، خبر از گذر زمان میدهد. امشب با همه شبهای گذشته فرق دارد. هر صدای عقربه ساعت و هر ثانیه، برای من یک سال طول میکشد. امروز تعدادی از امدادگران و آتشنشانان و کسبه محل، در زیر آوار ماندند و جان دادند و هنوز اثری از آنان در دست نیست و کسی به آنان دسترسی ندارد. شاید با حرکت هر ثانیه از عقربهها، انسانی در زیر آوار جان میدهد و خانوادهای به سوگ مینشیند. زمان دارد بهسرعت میگذرد و ثانیهها، دقیقه و دقیقهها ساعت میشود و من نگران و نگرانتر میشوم و بغض سنگینی راه گلویم را میفشارد و قفسه سینهام و ضربان قلبم به تلاطم درمیآید. گذر زمان، اکنون برایم خوشایند نیست و با خود نشان از مرگ عزیزانم دارد؛ هر چه زمان بگذرد، امید، کمتر و بر تعداد جانباختگان دلاور سرزمینم افزوده میشود...
****
"ای مردم! اینک یکی در زیر آوار، صدایمان میزند!"
آیا صدای نالههایش را نمیشنوید؟! این صدای یک آتشنشان شجاع و مهربان سرزمین خوب من است که اکنون دارد جان میسپارد؛ کسی که در زیر کوهی بزرگ از آهن و بتُن و مصالح سنگین و ستونهای فلزی یکی از قدیمیترین ساختمانهای تجاری شهرم، هرلحظه به مرگ نزدیک و نزدیکتر میشود و با زندگی وداع میگوید...
اینک در دلِ پرآشوب من، چه غوغایی برپا است... با چشمانی اشکبار و بُغضی سنگین در گلو، بیاختیار و بهآرامی چند بار صفحهکلید رایانه را میفشارم و جملهای در مقابل دیدگانم شکل میگیرد:
" ای مردم! اینک یکی در زیر آوار، صدایمان میزند!..."
* نویسنده
انتهای پیام/