دیده بان پیشرفت علم، فناوری و نوآوری

مراسم یادبود محمدرضا رستمی برگزار شد/ تاریخ کوتاه تو سراسر دویدن بود + تصاویر

مراسم یادبود محمدرضا رستمی، روزنامه‌نگار و نویسنده با حضور خانواده، همکاران مطبوعاتی ، مسئولان و جمعی از چهره‌های فرهنگ و با پویش «#کتاب_جای_گل» برگزار شد.
کد خبر : 131352

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری آنا، در این مراسم که از ساعت 18:00 چهارشنبه در مجموعه چارسو برگزار شد، حسین انتظامی، معاون امور مطبوعاتی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی، از محمدرضا رستمی گفت: «این افتخار را داشتم که در چند رسانه با محمدرضا رستمی همکار باشم. چیزی که از سال‌ها همکاری با او دریافتم، اخلاق و دقت حرفه‌ای بود که این روزها کمتر در مطبوعات سراغ داریم. پیش‌تر زاویه دید ایشان از نظر دقت حرفه‌ای را از نزدیک مشاهده کرده‌ام. امیدوارم این روحیه در تمام رسانه‌ها ریشه بدواند.»



در ادامه مراسم یادبود زنده‌یاد محمدرضا رستمی، سیدعباس صالحی، معاون فرهنگی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی برای چند دقیقه کوتاه صحبت کرد: «با شنیدن نام محمدرضا رستمی، چند واژه ناخودآگاه به ذهن من هجوم می‌آورند که اولین واژه کتاب است. رضا کتاب‌خوانی حرفه‌ای بود و مقاله‌ها و گزارش‌های زیادی، مربوط به کتاب نوشته بود. او برای مدتی هم سردبیر کتاب هفته بود و سال گذشته ویژه‌نامه نمایشگاه کتاب را به سفارش ما تهیه کرد که واقعا کار خوبی بود. رضا در حورزه‌های دیگر هم فعالیت داشت: شعر می‌گفت، قصه می‌نوشت، به سینما و تئاتر تعلق داشت و خوشنویسی می‌کرد. همه این‌ها باعث ایجاد نگاهی خاص در حوزه فرهنگ شده بود. این که انسان بتواند با شاخه‌های مختلف فرهنگ به صورت و در سطحی عمیق آشنایی داشته باشد به او کمک می‌کند تا با نگاهی ویژه به مسائل نگاه کند. در روزگاری که بی‌سوادی و بدسوادی بیماری روزنامه‌نگاری ما است، او با رفتاری حرفه‌ای و تلاش برای گام برداشتن در مسیر درست، زحمات زیادی در حرفه‌اش کشید. محمدرضا رستمی یک انسان واقعی بود و در آستانه 40 سالگی به بلوغ رسید و بلوغش در این بود که دیگر در زمین نماند.»



در این مراسم همچنین برادر محمدرضا رستمی روی سن و صحبت‌های او از دوران گذشته و خاطرات مشترک با برادر بزرگ‌تر که حالا برادر کوچک‌تر را ترک کرده است: «واژه برادر آن‌قدر سنگین است که نمی‌دانم چه بگویم. امروز دیگر کوهی که همیشه بامن بود، پشتم نیست. امیدوارم بتوانم به دختر نازنینی که از خود به یادگار گذاشته است، کمک کنم. به نیابت از پدر و مادرم از همه حاضرین مراسم تشکر می‌کنم و ای کاش این کارها زمانی که زنده‌ایم انجام شود. خواهش می‌کنم بیایید به هم عشق بورزیم. برادر من بعد از مرگش شناخته شد. از فروتنی رضا حرف می‌زنم چون خیلی از اطرافیان ما اصلاً نمی‌دانستند که او پیش از فوتش چه کارهایی انجام می‌داد و با چه کسانی ارتباط داشت.»



سپس نوبت به سیدفرید قاسمی، روزنامه‌نگار باسابقه رسید تا بگوید: « پویش کتاب به جای گل که اقدامی برای تأسیس کتابخانه است خوب است اما برای تأسیس کتابخانه فقط گردآوری کتابخانه کافی نیست. کتابخانه تجهیزات دیگری نیاز دارد و به همین خاطر عزیزان متصدی می‌توانند کمک‌هایی را برای تأمین تجهیزات کتابخانه دریافت کنند. اگر کسی بتواند یادداشت‌هایی که بعد از درگذشت رستمی منتشر شد را در کتابی به عنوان یادنامه منتشر کند، کار بسیار خوبی انجام شده است. علاقه این نویسنده به به سعدی نشانی از این است که او در پی اندرز و جهانی بهتر بود و به همین علت سعدی را بسیار دوست می‌داشت.»


محسن امیریوسفی تنها سینماگری بود که روی سن آمد و یادداشت انتقادی خود را در میان اشک‌هایش بر زبان آورد: «مایلم در این مراسم عزا جای اشاره به صفت‌های درخشان رضا رستمی سوالی را مطرح کنم: چه کسی رضا رستمی را کشت؟ یا اگر کمی عافیت‌طلبانه صحبت کنم چه کسی رضا رستمی را از ما گرفت؟ آیا مقصر تومور مغزی بود یا احتمال قصور پزشکی؛ همانند آن‌که برای استاد کیارستمی رخ داد؟ آیا مقصر بیکاری اجباری رضا رستمی در چهار ماه آخر بود یا آلودگی هوا؟ شاید بهتر باشد در این موارد به جای مقصریابی به همان جواب ساده خود دلخوش کنیم و بگوییم قسمت بوده و تمام تقصیرها را به گردن حضرت عزرائیل بیندازیم. می‌خواهم درمورد یادداشت محمدرضا رستمی بگویم. یادداشتی که نشان می‌دهد رضا رستمی نگاهی تیزبین و دقیق به وقایع اطراف خود داشت. این مطلب تقابل عجیبی با صحبت‌های دیروز وزیر فرهنگ و ارشاد در صحن علنی مجلس داشت. یعنی بحث واقع‌بینانه امنیت فرهنگی. امنیت فرهنگی و شغلی که متأسفانه رضا رستمی از آن محروم بود. آقای وزیر امیدواریم امنیت فرهنگی را جایگزین فرهنگ امنیتی در این مرز و بوم کنید. رضا رستمی در آستانه چهل سالگی در اسدآباد خوابیده ولی یاد و خاطره‌اش در ذهن همه ما زنده مانده است.»



در ادامه این مراسم الهه خسروی، همسر محمدرضا رستمی روی سن آمد و متنی را برای همسرش که او را برای همیشه ترک کرده، خواند: «سلام... اینجا که من ایستاده‌ام مرز باریک بودن یا نبودن است. یک سو هنگامه مرگ و اقتدار بی‌چون و چرایی‌اش و یک طرف هم زندگی... من اینجا ایستاده‌ام و انگشتان همیشه جوهری‌ات از من جدا است... تاریخ کوتاه تو سراسر دویدن بود. دویدن نه فقط برای نان برای کلمه، برای شعر، برای رویاهایی که قرن‌هاست در این سرزمین عقیم مانده‌اند. برای کلمات محبوس گلشیری در کشوی میز کارش... برای سکانس‌های ساخته نشده‌ تقوایی توی ذهنش... برای زخمه‌های کمانچه کلهر در خلوت ممنوعیت... برای من که شانه‌به‌شانه‌ات آمدم، دویدم ولی تو زرنگ‌تر بودی؛ چابک‌تر... انگار گفته باشی یک دقیقه چشم بگذار و بعد برای همیشه گم شده باشی... تاریخ کوتاه تو سرنوشت محتوم قبیله ماست؛ قبیله‌ای که هر روز آب می‌رود. تو انگار کن هر کدام گوشه‌ای افتاده‌ایم و داریم بی‌صدا، بی‌آنکه حتی خودمان خبر شویم، دق می‌کنیم. گفتم وقتی ملت اسطوره‌ای مثل ققنوس را خلق می‌کند بی‌دلیل نیست. تاریخ را نگاه کن، ما مردم چندبار به خاکستر نشسته‌ایم و باز بلند شده‌ایم؟ سیگارت را توی زیرسیگاری خاموش کردی و گفتی: حواست نیست؟ این‌بار داریم از درون می‌پوسیم. تو که اهل ناامیدی نبودی؛ هنوز پاییز درکه را دوست داشتی... چغامیش خوزستان دیوانه‌ات می‌کرد و هنوز به مردم لبخند می‌زدی. مردم؛ گروه ساقط مردم... ما یوزپلنگان حالا انگشت‌شمار سرزمین‌مان نبودیم؛ بالی برای پرواز نبود ولی هربار قه‌قهه‌زنان خودمان را از بلندی پرت کردیم پایین. هربار وقتی نومید از همه جفاها و نامردی‌هایی که در حقت کردند به خانه آمدی و پرسدی: الی، چرا با من اینطور می‌کنند؟ می‌دیدم که هنوز دنبال آن شعله خوردی هستی که لابد می‌بایست در وجود خیلی از ما هنوز روشن باشد. جلوی چشمم قطره قطره آب شدی؛ نه همین 4 ماه تلخ آخر، پبش از این‌ها آغاز شده بود. سال و ماهش را نمی‌گویم، تو خودت بهتر می‌دانی. ولی قطره‌قطره آب شدی هربار که شنیدی کنسرتی لغو شده، کتابی ممنوع، فیلمی توقیف، رفیقی گرفتار... ذره‌ذره مردی وقتی شعرها و داستان‌های‌مان را ول می‌کردیم گوشه کمد بی‌آنکه امیدی برای انتشارش داشته باشیم. ذره‌ذره مردی وقتی نومیدانه روزنامه‌ها و مجله‌ها و سایت‌ها را زیر و رو می‌کردی و هیچ لقمه دندان‌گیری نبود. برای تو تن به ابتذال دادن سخت بود، این را همه دور و وری‌های‌ات می‌دانند. اهل خوش‌آمدگویی و قلم به نرخ فروختن نبودی... از پله‌های زرنگی که آدم‌ها تندتند بالا می‌رفتند، تو، تند تند پایین می‌آمدی. هربار در امتداد جاده‌ای روی خلوت دونفره غروب‌نشسته‌ای، دل به گلایه می‌دادیم، یک‌هو می‌زدی زیر آواز که جماعت من دیگه حوصله ندارم... به خوب امید و از بد گله ندارم. و بعد می‌گفتی: الی صدام خوبه‌ها... صدای‌ات خوب است؛ خاص وقتی که مرا صدا می‌کنی... خاص وقتی که شعر می‌خواندی: یک زن در سواحل پولاد می‌دوید فریاد زد: خدا خدا تو چرا آسمان تهران را از یاد برده‌ای؟ برای‌ات بزرگداشت گرفته‌ایم؛ باورت می‌شود؟ خودت اگر بودی تا الان جوری گم و گور می‌شدی که باید عکس‌ات را منتشر می‌کردیم که هرکس تو را دید دست‌ات را بگیرد و بیاورد به زور توی مراسم. چقدر غصه احمد محمود را خوردی آن لحظه که سنگین و تلخ از روی صندلی بلند شد و بی‌صدا مراسم را ترک کرد. حالا هم عکست همه‌جا هست، همه دیده‌اند و من دیوانه‌ام که فکر می‌کنم این در الان باز می‌شود و تو می‌آیی. یک‌جوری نگاهم می‌کنی که تو آن بالا چکار می‌کنی ؟ و توی دل‌ات می‌خندی قربان خنده‌های‌ات بروم. فایده‌ ندارد، تو رفته‌ای، نیستی ولی رویا‌های‌ات مانده‌اند. داریم برای شهر کوچک‌ات کتابخانه درست می‌کنیم... برای کودکان شهرت که درست مثل خودت توی کوچه‌ها می‌دوند و صدای خنده‌های‌شان گوش جان عالم را پر می‌کند... می‌خواهم موسسه‌ای راه بیاندازم، همان روزنگاری که دنبالش بودی تا توی‌اش کارگاه برگزار کنیم و آن هشتگ غلط ننویسم‌ات را گسترش دهیم. اخلاق درست روزنامه‌نگاری، اصالت حرفه‌ای و همه آن‌چیزهایی که درباره‌شان حرف می‌زدی، حرص می‌خوردی و تلاش می‌کردی که به سهم خودت درستش کنی... بعد از پانزده سال زندگی مشترک دیگر این دغدغه‌های‌ات را از برم. می‌دانم چه چیزی خوشحال‌ات می‌کند... می‌دانم از چه چیزی می‌رنجی... این‌روزها وقتی واقعیت نبودنت یک‌هو گلوی‌ام را فشار می‌دهد به هرچیزی چنگ می‌زنم که بتوانم نقس بکشم: به لباس‌های‌ات که هنوز توی کمد است... به کتاب‌های نیمه‌خوانده‌ات... به خودنویس‌های بی‌کارمانده‌ات... اما نخ محکمی که هنوز پای‌ام را به زمین بسته؛ این دلبر یگانه دردانه‌ات است که راه می‌رود جلوی چشم‌های‌ام و چه عشقی، چه عشقی که حاصل‌اش چنین دختری شده: رها... آن بالا دارد بهت خوش می‌گذرد، می‌دانم؛ با گلشیری و ابوالحسن نجفی و فرهاد و مختاری نشسته‌اید و لابد از هر دری سخن می‌گویید. برادرم که می‌گفت: الان با کیارستمی کنفذانس مطبوعاتی گذاشته‌اید تا شفاف‌سازی کنید چه بر سرتان آمده... دلم را به همین چیزها خوش می‌کنم... از طرف باید از خیلی‌ها تشکر کنم از رفقای‌ات:آقای معزی، جلیل اکبری‌صحت، حسن قره، کیوان کثیریان و گرفته تا تک‌تک آدم‌هایی که در این چند روز همت‌ کرده‌اند، کتابخانه‌‌ات پر و پیمان شود.ت پر و پیمان شود.ات تک‌تک بچه‌هایی که پا به پای من گریستند، فریادکشیدند، آب شدند: کتایون، آرزو، سما، مرضیه، گیسو، امیلی... همه آن‌هایی که آمدند و با نبامدند ولی مهرشان را به هر شکلی که بود رساندند. از همه روزنامه‌نگارهایی که برای‌ات نوشتند، ممنونم. امیداورام کردید که آن شعله خُرد هنوز روشن است؛ با چه درخششی... که تنها نیستیم که باهمیم که باهم می‌مانیم. حرف‌ گوش‌کن شده‌ام مرد... حالا که با چنین قاطعیتی کار دست‌ام داده‌ای؛ چاره‌ای ندارم...


گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز


فرمان برم‌ات جانا بنشینم و برخیزم....



در بخشی از مراسم پیرو علاقه محمدرضا رستمی به سعدی، سهیل محمودی اشعاری از سعدی را برای او خواند.


همچنین در مراسم یادبود محمدرضا رستمی بیش از 10 هزار جلد کتاب برای کمپین #کتاب_جای_گل، جمع‌آوری شد که 6 هزار عنوانش از سوی 36 ناشران اهدا و بیش از هزار جلد کتاب از سوی شخصیت‌ها و سازمان‌های فرهنگی و حدود 2500 جلد کتاب هم توسط حاضرین در مراسم به کتابخانه اهدا شد.


انتهای پیام/

ارسال نظر
گوشتیران
قالیشویی ادیب