روایتی از دوران غربت زهرا(س) و پیمان شکنی مردم
به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری آنا، سید مهدی شجاعی در کتاب «کشتی پهلو گرفته» حیات و شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) را به تصویر کشیده است که در ادامه فصلی از آن را که از زبان ام کلثوم، دختر کوچک ایشان روایت شده، می خوانیم:
مادر نمیر! مردن برای تو زود است و یتیمی برای ما زودتر.
ما هنوز کوچکیم، از آب و گل در نیامدهایم. هنوز سرهایمان طاقت گرد یتیمی ندارد.
نهال تا وقتی که نهال است احتیاج به گلخانه و باغبان دارد، تاب سوز و سرما و باد و طوفان را نمیآرد، و ما از نهال کوچکتریم و از غنچه ظریفتر.
اما نه، نمان برای محافظت از ما، نمان برای اینکه از ما مراقبت کنی.
تو خود اکنون نیاز به تیمار داری. بمان برای اینکه ما تو را بر روی چشمهای خود مداوا کنیم.
تو اکنون به کشتی نجات طوفان زدهای میمانی که به سنگ کینه جهال غریق، شکستهای و پهلو گرفتهای.
بمان برای اینکه ما بیمادر نباشیم. بمان برای اینکه ما مادری چون تو داشته باشیم.
میدانم که خستهای، میدانم که مصیبت بسیار دیدهای، زجر بسیار کشیدهای، غم، بسیار خوردهای و میدانم که به رفتن مشتاقتری تا ماندن و به آنجا دلبستهتری تا اینجا.
اما تو خورشیدی مادر! بمان! به خفاشان نگاه نکن، این کوری مسری و مزمن دلت را مکدر نکند، تو بخاطر همین چند چشم که آفتاب را میفهمند بمان.
میدانم که تو به دنبال چشمی برای دیدن و دلی برای فهمیدن گشتی و نیافتی.
من با چشمهای کودکانه خودم شاهد بودم که تو با آن حال نزار، سوار بر مرکب میشدی و به همراه پدرم علی و دو برادرم حسن و حسین، شبانه بر در خانههای تکتک مهاجرین و انصار میرفتید و آنها را به دریافتن حقیقت، دعوت میکردید.
«ای گروه مهاجرین و انصار! خدا را، پیامبر را و وصی و دخترش را یاری کنید. این شما نبودید که با پیامبر بیعت کردید و عهد بستید که فرزندان او را به مثابه فرزندان خود بشمارید؟
هر ظلمی را که بر خاندان خود نمیپسندید، بر خاندان رسول هم نپسندید؟
اکنون اگر مَردید به عهد خود وفا کنید.»
اما مرد نبودند، به عهد خود وفا نکردند، بهانه آوردند، بهانههایی که حتی کودکانشان را میخنداند و دل برزگان را به آتش میکشید:
ــ حیف شد، ما دیگر با ابوبکر بیعت کردهایم.
ــ دیر آمدید، اگر زودتر گفته بودید، با شما بیعت میکردیم.
ــ برای ما که فرقی نمیکند، شما هم زودتر میآمدید با شما بیعت میکردیم.
ــ حق با شماست ولی کاری است که شده.
ــ افسوس، نصّ پیامبر آن زمان یادمان نبود.
ــ عجب! ماجرای غدیر را به کل فراموش کرده بودیم، حالا که گذشته ...
ــ آیه تطهیر مختص شماست ولی ....
ــ من قرآن را حفظم ... ولی ... آیه اکمال رسالت هم در قرآن هست، بله، ولی ...
ــ فدک را یادم هست پیامبر به شما بخشید ولی در افتادن با خلیفه زندگی آدم را ساقط میکند.
ــ بگذارید زندگیمان را بکنیم...
ــ آرامشمان به هم میخورد ...
اینها که مهاجرین و انصار بودند، اصحاب بودند، جوابهایی از این دست دادند، وای به حال بقیه. یادم هست که آخرین خانه، خانه معاذبن جبل بود، حرفها را که شنید گفت:
ــ کسی دیگر هم حاضر به حمایت از شما شده است؟
و تو مادرم، پاسخ گفتی که: ــ نه، هیچکس.
معاذبن جبل گفت:
ــ پس از من تنها، چه کاری ساخته است؟
یعنی که: من هم «نه».
تو روی برگرداندی و گفتی:
ــ معاذ! دیگر با تو سخن نمیگویم تا بر پیامبر وارد شوم.
شنیدم که بعد از تو، پسر معاذ از راه میرسد و ماجرا را از پدرش میپرسد و وقتی حرف آخر تو را میشنود به پدرش میگوید:
ــ من هم دیگر با تو حرف نمیزنم تا بر پیامبر وارد شوم.
کاش این مردم میفهمیدند که مهر تو یعنی چه، قهر تو یعنی چه؟
لطف تو یعنی چه؟ خشم تو یعنی چه؟
رسول الله بسیار تلاش کرد که این معنا را به مردم بفهماند اما نشد. نتوانست.
در ملاء عام جار زد که:
ــ ای فاطمه مهر تو یعنی جواز بهشت و قهرتو یعنی قعر جهنم.
ــ ای فاطمه مهر تو یعنی مهر خدا، قهر تو یعنی قهر خدا.
ــ ای فاطمه رضای تو رضای خداست و خشم تو خشم خداست.
همه این ماجراها مگر چند روز پس از وفات پیامبر اتفاق افتاد؟
چه کسی خشم آشکار تو را نفهمید؟
چه کسی نارضایی تو را از اوضاع و زمانه درک نکرد؟
اگر کسی به من بگوید که من گونه نیلگون مادرت را، جای سیلی را بر گونه مادرت ندیدم، میگویم:
ــ بازویش را چطور؟ جای تازیانهها را هم ندیدی؟
اگر بگوید ندیدم، میگویم:
ــ صدای ناله او را از میان در و دیوار چطور، آن را هم نشنیدی؟
اگر بگوید نشنیدم، میگویم:
ــ دود و آتش را چطور؟ سوزاندن در خانه رسول الله را هم، ندیدی؟
اگر بگوید دودش به چشمم نیامد یا نرفت، میگویم:
ــ گریههای آشکار و شب و روز مادرم را چطور؟ آن را هم ندیدی؟ نشنیدی؟
گریهای که پس از آن مردم آمدند و گفتند: به فاطمه بگوئید یا روز گریه کند یا شب، آسایش ما مختل شده است.
اگر بگوید، ندیدم، نشنیدم، میگویم:
ــ خطبه مسجد را چطور؟ آن را هم نبودی؟ ندیدی؟ نشنیدی؟
مگر هیچ مردی در مدینه بود که به مسجد نیامده باشد؟
اگر بگوید، نبودم، ندیدم، نشنیدم، میگویم:
ــ اعلام قهر با خلیفه را چطور؟ این را کسی نمیتواند بگوید، نشنیدم، نفهمیدم، چرا که اعلام قهر تو با ابوبکر و عمر، آنچنان انتشار یافت که همین دو ـ که آنهمه مصیبت را به روزت آورده بودند ـ به دست و پا افتادند.
داشت از مردم مردار، مردم مقبور، مردم جنازه صدا درمیآمد که:
ــ چه شده است؟ دختر پیامبر با خلیفه سخن نمیگوید.
و اینها میبایست، فکری بیندیشند، به خدعهای بیاویزند و نیرنگی بسازند.
دهها نفر را واسطه کردند تا از تو وقت ملاقات بگیرند و تو به همه پاسخ رد دادی.
آخرالامر دست به دامان پدرم علی شدند.
علی به باران میماند، بر مؤمن و کافر بیمضایقه میبارد. علی که از سینه عمروبن عبدود بیتقاضا برمیخیزد، تقاضای دشمنش را زمین نمیزند، هر چند که در جوف این تمنا، نیرنگ خفته باشد و او این نیرنگ را بداند و خدعهسازان و نیرنگبازان را بشناسد.
پدر به تو گفت: ــ آن دو تقاضای ملاقات کردهاند، شما چه میگوئید؟
تو گفتی: ــ علی جان! تو رأی مرا میدانی، اما خانه، خانه توست و من مطیع فرمان تو.
وقتی آن دو وارد شدند و سلام کردند، تو روی برگرداندی و دیوار را بر آندو ترجیح دادی.
ابوبکر گفت: ــ ما اشتباه کردهایم، پشیمانیم، آمدهایم که از گناه ما بگذری و ما را ببخشی.
دروغ میگفتند، وقاحت بسیار میخواست گفتن این چند کلام. آنچه آنها کرده بودند اول غصب خلافت بود، دوم غصب فدک و باقی کارها به تبع آن.
بازگشت از این دو اشتباه یعنی دست برداشتن از خلافت و پا کشیدن از فدک.
و زمان برای این هر دو دیر نبود.
پس آنها قائل به اشتباه خود نبودند، دروغ میگفتند، از کردههای خود پشیمان نبودند، میخواستند هم خلافت و فدک را داشته باشند و هم از خشم و غضب تو در منظر عام در امان بمانند و این هر دو با هم نمیشد. زر و زور را گرفته بودند، میخواستند به ریسمان تزویر هم چنگ بزنند و تو این ریسمان را با خنجر کیاست بریدی.
گفتی ـ البته نه به آنها ـ به پدرم علی گفتی که به آنها بگوید:
ــ من عهد کردهام با شما سخن نگویم، اما اکنون یک سؤال از شما میکنم، حاضرید که به صدق جواب دهید؟
آن هر دو سوگند خوردند به خدا که جز به راستی پاسخ نگویند.
به پدر گفتی که از آنها بپرسد، این کلام رسول الله را به گوش خود شنیدهاند که:
ــ فاطمه پاره تن من است و من از اویم، هر که او را بیازارد، مرا آزرده و هر که مرا بیازارد، خدا را آزرده و هر که پس از مرگم او را بیازارد، همانند کسی است که در زمان حیاتم او را آزرده و هر که در زمان حیاتم او را بیازارد، همانند کسی است که پس از مرگم او را آزرده.
آن دو گفتند: ــ آری بخدا سوگند که این کلام پیامبر را شنیدهایم.
بار دوّم و سوّم همان سؤال را پرسیدی و همین پاسخ را شنیدی.
و بعد تو مادر! رو به آسمان کردی و گفتی:
ــ «خدایا. من تو را گواه میگیرم و همه اینها را که در اینجا نشستهاند به شهادت میطلبم که ایندو مرا آزردهاند، من از ایندو ناراضیام و تا زمان لقای خداوند با ایندو سخن نخواهم گفت. خدایا! من به هنگام دیدار، شکایت ایندو را به تو خواهم کرد و به تو خواهم گفت که ایندو با من چه کردند.»
ابوبکر این حرفها را که شنید، اظهار گریه و ناراحتی کرد و گفت: «کاش من مرده بودم، کاش مرا نزائیده بود.»
اما از آنچه گرفته بود، هیچ پس نداد. عمر که خیال کرد گریه و اظهار تأسف، واقعی است برآشفت و ابوبکر را دعوا کرد:
ــ «این چه وضعی است، تعجب از مردمی است که تو پیرمرد بیعقل را خلیفه خود کردهاند. تویی که به خاطر خشم یک زن بیتابی میکنی و از رضایتش خوشحال میشوی. تو را با خشم یک زن چه کار، بلندشو.»
همیشه عمر بود که ابوبکر را بلند میکرد و مینشاند.
هر دو بلند شدند و از خانه رفتند، چیزی برای فریفتن عوام به دست نیاورده بودند.
پدر که خود اسوه صلابت بود، از اینهمه استواری تو لذت میبرد، اما دلش از مشاهده حال و روز تو خون بود. زنی هیجده ساله، اما این طور مریض و رنجور و خسته. خدا بکشد دشمنان تو را مادر. که در طول چند ماه با سوهان خباثت، رشته حیات تو را بریدند. امکلثوم به فدای چشمهایی که لحظه به لحظه بیفروغتر میشوند.
انتهای پیام/